اخبار هنررویای کاناداییصفحه اوللون هفتوانیادداشت کانادایی

زود؟ به‌وقت؟ دیر؟ تفاوتی دارد؟

برای لوون

 

ساسان قهرمان
نویسنده و کارگردان تئاتر

زود؟ به‌وقت؟ دیر؟ تفاوتی دارد؟

بعضی‌ها زود می‌میرند؛ زودتر از آن‌که فرصتی داشته باشند برای دیدن، شناختن، کشف کردن، تجربه کردن، لذت بردن و لذت بخشیدن، و تاثیر گرفتن یا تاثیر گذاشتن. بعضی‌ها سر وقت می‌میرند؛ هنگامی که کارهایی را توانسته‌اند بکنند و تجربه‌هایی و لذت‌هایی و اثرهایی..، و بعضی‌ها برعکس، خیلی دیر می‌میرند؛ وقتی که- اگر روزگاری چهره‌ای هم داشته‌ بودند و گام‌هایی هم برداشته- یا از قله‌هاشان فرو افتاده‌اند، یا دیگر رنگی و یادی بر چهره‌شان نمانده. لوون، حدود دو هفته پیش از تولد پنجاه و دو سالگی‌اش مرد، اما، به باور من، چند سالی پس از «تولد»ش.

پس یعنی «به‌وقت» مرد؟ نه. هنوز می‌توانست زنده باشد و زندگی کند، هنوز می‌توانست تجربه کند، خلق کند، اثر بگیرد، اثر بگذارد. درد آن‌جا نیست که زود مرد یا نه، درد اینجاست که چون بسیاری دیگر، «تولد»ش دیر رسید.

خیلی‌ها، گیرم به نود و صد سالگی هم برسند، دیر «متولد» می‌شوند. تمامِ جا کن شدن‌ها، تمام از صفر شروع کردن‌ها، دوباره زبان آموختن‌ها، دوباره درس خواندن‌ها، گریختن‌ها، بیکار نشستن‌ها، بیکار ماندن‌ها، یا به «کار»های احمقانه‌ تن دادن‌ها، تمام از نو خود را تعریف کردن‌ها، و …. سال‌ها و سال‌ها انگار در «بطن»ی نیم تاریک نگه‌‌شان می‌دارد تا همان‌جا هی دست و پا بزنند و دست آخر، چه بسا مرده به‌ «دنیا» بیایند، یا، اگر نفسکی هنوز مانده باشد، دیر. این‌طور می‌شود که کسی مثل لوون، زود می‌میرد، تنها چند سالی پس از تولدش.

عکس از ساسان قهرمان

 

لوون هم، چون بسیاری دیگر- در پی سال‌ها و سال‌ها در همان «بطن»ِ جا کن شدن‌ها و تکاپوها و بی‌کاری‌ها یا «کار»های احمقانه، و از نو آموختن‌ها و از نو خود را تعریف کردن‌ها- دست آخر همین پنج شش سال پیش بود که توانست به «کار»ی که با دل و جان دوست دارد و می‌شناسدش، دست یابد و با آن و از راه آن، روزگار بگذارند و با آن و از راه آن، هویتش را بشناساند. چنین است که می‌گویم در جهانِ آن هویت و ماهیت، «دیر متولد شد». با این همه، از آن انگشت شمار آدم‌هایی بود که دورانِ درازِ در بطن ماندنش، هر چند فرساینده، نه بیهوده گذشت و نه آرام. در آن راه دراز، لوون بسیار خواند، بسیارآموخت، بسیار کوشید، و بسیار کوشید تا تجربه کند، تا خوش بگذراند، تا دوست باشد، تا دوست بیابد، بسیار خورد و بسیار نوشید و بسیار کشید، بسیار خفت و بسیار بیدار ماند، بسیار خندید، و بسیار گریست.

در آن سال‌های درازِ فرساینده، حتا پیش از این «مقطع» و این «تولد»، بر خلاف بسیاری، زنده بود و آدم بود، و چون تمام  چنین «آدم»هایی، در حلقه‌ی آشنایان پر شمار، تنها   به این «تنها»یی به‌عمد اشاره می‌کنم. چرا؟ زیرا اطمینان دارم اگر لوون در این چند سال آخر در این چند فیلم سینمایی بازی نکرده بود و «پرویز»ش گل نکرده بود، چه به ایران برگشته باشد چه نه، نه چنین «گرامی‌داشت»هایی برایش برگزار می‌شد، نه روزنامه‌ها و وبسایت‌های خبری اشاره‌ای به زندگی و مرگش می‌کردند، نه «دوستان و همکاران»ی در رسایش سخن می‌گفتند. البته همه از او یاد می‌کردیم و غمگین می‌شدیم و جای خالی‌اش حس می‌شد، اما همین. و از ما، بسیاران، نه شناخته بودندش، نه یادشان می‌آمد که لوون پیش از «پرویز» هم بود و کوشیده بود و زنده بود، و بود. چندی پیش، یکی از دوستان که گویا می‌خواست گزارش‌هایی درباره‌ی شخصیت‌های «موفق» ایرانی مهاجر ساکن کانادا و آمریکا تهیه کند، به مشورت، کمک خواست تا کانی و نام‌هایی را به او معرفی کنم. در گفت‌وگوی کوتاهی با او، این پرسش برایم پیش آمد که « کدام موفق، کدام گونه از موفقیت؟» متاسفانه همچنان و هنوز، معیار برای «موفق» شدن و دیده شدن و در یاد ماندن، نه کارها و حضور، نه «چگونه کار کردن»، که «چگونه بازاریابی کردن/ شدن» است. لوون، پیش از «پرویز» و پیش از دیده شدن در چهارچوب «بازاریابیِ سینمایی» هم بود و کارها کرده بود و حضورها داشت. اما گمان نکنم که در آینه‌ی چنین گرامی‌داشت‌هایی، «موفق» بود، و پس، گمان نکنم که جز چند خطی به اندوه از دوستان نزدیکش، یاد دیگری از او می‌شد و می‌ماند.

لوون هفتوان و ساسان قهرمان در تاتر ناموس پرستان
تورنتو – عکس از پویان طباطبایی

لوون را فکر کنم بار اول حدود بیست و پنج سال پیش دیدم. در جریان کنگره‌ی بزرگداشت شاملو در تورنتو. و فکر کنم نخست چند سالی آشنا و دستکم بیست سالی آشناتر بودیم. نخست، در کلوپ «واژه» همراه و همسخن شدیم  و بعدتر، با هم روی صحنه رفته‌ایم، با هم به آن «کارِ گل»های احمقانه تن داده‌ایم، سفر رفته‌ایم، هم‌خانه شده‌ایم، با هم مست کرده‌ایم، نشئه شده‌ایم، بحث و جدل کرده‌ایم، گاه هم نظر بوده‌ایم و گاه سخت ناهم نظر، و … یادآوری این‌ها اما چه اهمیتی دارد؟ جز نمایشی ابلهانه از «آی، من بسیار غمگینم» و «آی من دوست‌ترینش بودم» هیچ فایده‌ای ندارد. هیچ. مثل تمام عکس‌ها و آه و آوخ‌هایی که این روزها، مانیتور به مانیتور، دست به‌دست می‌شود. تنها فایده‌اش شاید این باشد تا به‌یاد بیاورد که:

آن سال‌های آشنایی و آن بده بستان‌ها، کدام گوشه از وجود و هویت ما هر یک از ما، و لوون را، ساخته است؟ کدام گام را در سایه‌ی اثرهایی که بر هم گذاشتیم و از هم گرفتیم، برداشته‌ایم، و برخواهیم داشت؟

در داستان و نمایش، مهم‌ترین شاخصه‌ی هر «کاراکتر»، سیرِ او از نقطه‌ی «آ» به نقطه‌ی «ب»، و چگونگیِ آن سیر و مسیر است؛ تحول یافتنش، و چگونه تحول یافتنش. منظور از «چگونه تحول یافتن» آن نیست که کاراکترِ داستانی در مسیرِ حرکتش از نقطه‌ی «آ» و رسیدنش به نقطه‌ی «ب» به چی تبدیل می‌شود، خوب، یا بد، خوب‌تر یا بدتر؛ منظور آن است که گام‌هاش را با تکیه بر چه پایه‌هایی بر می‌دارد، امیدهاش چیست، ترس‌هاش، عشق‌هاش، نفرت‌هاش، دردهاش، شادی‌هاش، از چه چیزهایی تاثیر می‌گیرد، بر چه چیزهایی تاثیر می‌گذارد، چه چیزهایی می‌آموزد، کجاها کم می‌آورد و چرا، کجاها می‌بازد و عقب می‌ماند و کجاها می‌برد و به‌پیش می‌تازد و چرا، کجاها دروغ می‌گوید، فریب می‌دهد، فریب می‌خورد، کجاها اعتراف می‌کند، کجاها گذشت، از چه چیزهایی درمی‌گذرد و از چه چیزهایی نه، و چرا، و چگونه. «زندگی» همین‌هاست، و بر این پایه، «کاراکتر» هم همین‌هاست. همین‌ها می‌سازدش. به‌یاد آوردنِ سیر و مسیر آشنایی و دوستی با لوون، در دقیق شدن به همین‌هاست که می‌تواند ارزشی داشته باشد. جز آن، نمایشی احمقانه خواهد بود و زودگذر.

لوون هفتوان کارگردان تاتر
، Hello Out There,
تورنتو – عکس از پویان طباطبایی

من چهار بار نزدیک بوده بمیرم. بار اول در سه سالگی، بار دوم در ده سالگی – هر دو در جنگ و گریز با بیماری‌های سخت- بار سوم در هژده سالگی- در جنگ و گریز با تیر و تفنگ‌های انقلاب، و بار چهارم در چهل سالگی، در جنگ و گریز با خود. الآن پنجاه و هفت ساله‌ام. و در این هفده سال آخر، بارها و بارها فکر کرده‌ام کدام گوشه و کدام بخش از «من» در همین سال‌ها، همین هفده سالِ پس از بارِ آخر، پرورانده شده، و کدام گوشه و کدام بخش از دیگران؛ تمامِ آن دیگرانی که هر یک به شکلی و نحوی بر من اثر گذاشته‌اند و از من اثری گرفته‌اند. بارها به این که اندیشیده‌ام، و دانسته‌ام که هر روز، هر لحظه، لحظه‌ی مرگ است و لحظه‌ی تولد. حالا، چند روزی پس از آخرین مرگ لوون، آنچه غمگینم می‌کند این است که در لحظه‌های تولدها و مرگ‌هایی که می‌آید، دیگر شریکش نخواهم بود.

لوون هم چند بار به مرگ بسیار نزدیک شده بود؛ هم در جنگ با کم آوردن‌های تن، هم در گریز از فشار کشنده و فرساینده‌ی «نتوانستن»؛ دست بسته ماندن، دیده نشدن، ندیده شدن. با این همه، با آن تن فراخ و ذهن و جان فراخ‌تر، در همه حال خوب می‌خواند و بی سر و صدا، خوب می‌آموخت. بازیگر بسیار خوبی بود، و کارگردانی بد. این را به خودش هم گفته بودم. و خوشش نمی‌آمد. دوست داشت کارگردان خوبی هم باشد. تلاش هم می‌کرد. ولی — دستکم به‌گمان من— نبود. از کارگردانی‌هاش هم چیزی در خاطر کسی نمانده و نخواهد ماند. ولی بازی‌هاش ماجرای دیگری‌ست. از آن معدود بازیگران خوبی بود که پیوندها با کاراکتر را در درون خودش کشف و پیدا می‌کند و رهاش نمی‌کند، و سپس، رهاش می‌کند، بلافاصله پس از هر اجرا و هر کات پایان، تا به خود بازگردد و به کشفی دیگر در گوشه‌ای دیگر در خود و در کاراکتری دیگر.

این دو چهره را— پرتوانی‌اش در بازیگری و  کم‌توانی‌اش در کارگردانی/ در عین تلاش و تمرین— در تمام گوشه‌های دیگر هویت و زندگی‌اش هم می‌توان دید. گاه بسیار کوشا و گاه بسیار تنبل، گاه بسیار دقیق و گاه بسیار تند گذر، گاه بسیار یک‌رنگ و از خودگذشته و دلسوز، اغلب نرم و پذیرا، و گاه بسیار خشک و تلخ، اغلب درویش و دست و دلباز، و گاه بسیار حسابگر. از همه‌ی این‌ها اما مهم‌تر یا شاخص‌تر در وجود و هویتش، شاید این بود و باشد که، بر خلاف بسیاری، از آن انگشت شمار آدم‌هایی بود که توانست این تناقض‌های انسانی را در خود ‌بشناسد و با خود به صلح برسد و آرامشی، که اغلب یا هرگز به آن نمی‌رسیم، یا بسیار دیرتر و پیرتر.

لوون هفتوان و ساسان قهرمان در تاتر ناموس پرستان
تورنتو – عکس از پویان طباطبایی

من اکنون مدت‌هاست که اطمینان دارم که در من، درون من، کسی حضور دارد که کامل نمی‌شناسمش، کسی که گام‌های مستقل خودش را برمی‌دارد، کسی که سایه به سایه‌ی من، دارد مدام فکر می‌کند و عمل می‌کند و من، انگار او را از بیرون، یا از درون، یا کنارش، می‌بینم، نگاهش می‌کنم. و او نگاهم می‌کند، و باز، چون دو روی سکه، چسبیده به هم و جدا از هم، بر هم چشم می‌بندیم و گام برمی‌داریم. خیلی از ما، این «خود»ِ دیگر را مدام انکار می‌کنیم و مدام پنهانش می‌کنیم. خیلی از ما، از این «خود- دیگری»ِ درونِ خود هم که بگذریم، و از نقش‌هایی که برای دیگران بازی می‌کنیم، نقش‌های دیگری نیز مدام برای خود بازی می‌کنیم؛ با دروغ‌هایی که به خود می‌گوییم، و باور می‌کنیم. بخشی از ذهن و وجود ما خوب می‌داند که بر فرض چقدر خودبین و خودپسند است یا ناتوان، چقدر دروغ‌گو و حسابگر است یا بی‌رحم، چقدر کم‌دانش و کم‌تجربه است یا جاه‌طلب، چقدر تشنه است و عاشق، یا چقدر تلخ و گم، و …، و ما، یا آن من دیگر در درون یا در کنار ما، مدام بر این‌ها پرده می‌کشد و ندیده می‌گیرد‌شان. در اغلبِ ما، این هر دو «من»، دست به دست هم می‌دهند و صورتکی به چهره می‌آویزند و نقش دیگری را، این بار برای دیگری‌ها بازی می‌کنند. همه همینیم. همه می‌دانیم، و نمی‌دانیم. شاید مهم‌ترین، یا شاخص‌ترین وجه از هویت لوون، این بود و باشد که از این «بازی» دست برداشته بود. خود را برای خود افشا کرده بود و اعتراف؛ بسیار پیش‌تر از آن که سنگلاخ‌های زندگی و رابطه‌ها افشاش کند.

لوون هفتوان و ساسان قهرمان در تاتر ناموس پرستان
تورنتو – عکس از پویان طباطبایی

زندگی، یک بار از آن‌جا آغاز می‌شود که نخستین نفس را می‌کشی، یک بار از آن‌جا که پشت به پشت آن «من» درونت می‌نشینی و چشم می‌بندی و تاجروار، «نقش»هایت را انتخاب و تمرین می‌کنی، و بار دیگر، از  آنجا که راه عوض می‌کنی و می‌نشینی کنار آن «من»ِ درون، دست در دستش می‌گذاری، صورتک‌ها را کنار می‌اندازی، خودت را می‌پذیری، نفس تازه می‌کنی، از آن مرگ مدام می‌گریزی، و متولد می‌شوی.

 

لوون، دست آخر متولد شده بود، و حالا، داشت پا می‌گرفت و زبان باز می‌کرد و می‌شکفت. این مرگِ آخر، هر چند زود، چه خوب که زودتر سر نرسید.

 

ساسان قهرمان

۱۲ مارس ۲۰۱۸


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا