داستان کوتاه به اتاق خواب رفتم و کیفم را آوردم. شش تا صدی شمردم، گذاشتم کف دستش و گفتم “لطفا بشمر.” اسکناسها را تند شمرد و گذاشت توی جیبش، تشکر کرد و رفت. اصلا نمیشد نفس کشید. داشتم بالا میآوردم. رفتم توی آشپزخانه و کنار پنجره نشستم. یک نارنگی از توی ظرف میوه برداشتم و پوستش را کندم ...
Read More »مُلد – بخش اول
داستان کوتاه گردنم را کج کردم و یکی از دستهام را از بالای شانهام و آن یکی دستم را از پایین به عقب بردم. سعی کردم سر زیپ پیراهنم را پیدا کنم. نفسم در سینه حبس مانده بود و گوشهی لبم لای دندانهام. موضوع انگار باز کردن زیپ نبود؛ بیشتر به یک نوع آکروبات بازی شبیه شده بود. ...
Read More »