از آنجا که ملت غیور و همیشه در صحنه ایران همواره عاشق “اول بودن” هستند و برای هر صنعت، هنر و حرکتی، یک پدر معنوی می تراشند؛ مانند پدر سینمای ایران ، پدر سفالگری، پدر جراحی قلب، پدر وبلاگ و با این پدرها، پدر ملت را میسوزانند، باید اعترف کنم که این بنده حقیر هم با توجه به میزان خون ایرانی که در رگهایم جاریست، علاقه وافری به مقوله پدر شدن دارم. خب البته هنوز تا پدرچیزی و کاری شدن راه زیادیست و به قول توکا نیستانی که در معرفی اینستاگرامش نوشته:” پدر هاشور ایران نشدم، اما پدر هاشور را درآوردم”، من هم پدر سینما ایران نشدم، اما پدر سینماگران را با افاضاتم دراوردم . حالا درست است که “اولین” نشدم، اما خب علاقه که دارم.
از خودم هم که بگذرم، میبینم که حقیقتا به خود کلمه “اولین” علاقه زیادی دارم، حالا هرچه می خواهد باشد. به ساعت نگاهی می اندازم و دوباره برای دهمین بار در یک هفته گذشته، لیست فیلم های امسال فستیوال فیلم تورونتو (TIFF 2014) را شخم میزنم. دوست دارم که اولین فیلم و شروع فستیوال بیادماندنی باشد. سرم را از روی کامپیوتر برمیدارم تا بلند شوم و بروم چای بریزم که کاغذ کارهای روز و ان علامت قرمز ویژه، جلوی نهایی کردن لیست فیلم ها میخکوبم میکند. پس برای آخرین بار، لیست فیلم هایی که امسال میخواهم ببینم را دست کاری میکنم تا اولین فیلم، اولین اکران جهانی یا به قول فرنگی ها World Primier باشد.
از ایستگاه مترو “دانداس” به سمت دانشگاه رایرسون قدم میزنم. یک ساعت زودتر میرسم، پس داخل سینما میشوم و به سرعت کارها انجام میشود. به نظر میرسد که استقبال از فیلم خوب نباشد، چرا که بیرون سالن کاملا خا لیست و صفی هم وجود ندارد. خیالم راحت است که هرجا که بخواهم می نشینم، یاد فیلم Brokeback Mountainمی افتم که در یک سالن بزرگ سینمای شهر سفید پوست نیومارکت، آنرا تنهایی دیدم. گویا علاقه ای به دیدن فیلمی درباره گاوچران های همجنس گر،ا آنهم در یک محیط سفید پوست نبود و من احساس یک اکران کاملا خصوصی در یک سینمای ۵۰۰ صندلی را بدست آورده بودم.
در رویاهای خودم بودم که یکی از کارکنان فستیوال محترمانه گفت که باید در سالن را ببندند، آنجا را خالی کنند و دوباره در برای سانس جدید باز شود. خوشحال بیرون زدم و در حالیکه آخرین ایمیل ها را چک میکردم به شوخی به همراهم گفتم که عجب فیلم خوبی انتخاب کردم. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از کارکنان فستیوال به چند نفر که بلیت فستیوال در دست داشتند گفت که باید به انتهای صف بروند. سرم را برگرداندم، تا انتهای خیابان، علاقه مندان، بلیت بدست، روی جدول های بلند کنار خیابان نشسته بودند. به سرعت خودمان را به انتهای خیابان رساندیم، دیدم تا چشم کار میکند، علاقمند به سینما روی جدول نشسته است. تمام آرزوهای اکران خصوصی داشت نقش بر آب می شد.
فیلم انتخابی ، قرار بود که یک اکشن کامل باشد و نبرد با سلاح های بدوی. با دیدن این صف و یاداوری تم فیلمی که قرارست است ببینم، احساس کردم “در دل من چيزی است، مثل يک بيشه نور، مثل خواب دم صبح. و چنان بی تابم، که دلم می خواهد،بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه”. پس به سرعت برگشتم داخل سالن و به سمت دستشویی راه افتادم. تا اینجا که تمام حدس هایمان اشتباه از آب درآمده بود، ترسیدم صحنه های فیلم ترسناک و خشن باشد، یک اشتباه دیگر و خودمان را خراب کنیم. پس تا میتوانستم، در دستشویی لفتش دادم. دستم را شستم و خوش حال آمدم بیرون، خبری از علاقمندان در صف نبود. برگشتم داخل و دیدم که ای دل غافل، در باز شده و “همراه من” هم جلوی در ورودی منتظر من است. سالن سینما تا خرخره ، پر بود. انگار که سطل آب یخ رویم ریخته باشند.
با ناراحتی به سمت ردیف های جلو رفتیم. گوشه راست سالن ۲ صندلی خالی بود که به گمانم ان را از روز اول برنامه ریزی فستیوال برای من در نظر گرفته بودند. از روی این صندلی که به پرده بزرگ نقره ای نگاه میکردی، نیازی به عینک سه بعدی نبود و همه چیز را ناخود آگاه کج وکوله میدیدی. داشتم در دلم تمام فحش عالم را یکی یکی به خودم میدادم و همزمان گروهی ۲ نفره روی صحنه ،موسیقی زنده اجرا میکردند. صدای سومی به ما اضافه شد وچراغ درهای خروج، شروع به چشمک زدن کردند. یک نفر پرید وسط صحنه و اعلام کرد که آژیر خطر آتش سوزی به کار افتاده و همه باید سالن را به سرعت ترک کنند.
۳۰ دقیقه بعدی در خیابان زیر نور قرمز ماشین های آتش نشانی سپری شد و من هر یک دقیقه، خودم را یک قدم به سمت در اصلی نزدیک کردم و با اعلام شروع مجدد، مانند یک ورزشکار رشته دو و میدانی به داخل سالن جهیدم و در بهترین ردیف سالن، کنار مهمانان ویژه نشستم. ۱۵ دقیقه بعد، با آغاز اولین اکران جهانی فیلم انتخابی، فستیوال امسال، خاطره انگیزتر از همیشه برایم شروع شد.