نگاه هیچکاک به زنانگی خطرناک و ناپایدار
برداشت نخست:
مروری بر «خانم ناپدید می شود»
«خانم ناپدید می شود» هیچکاک یک سال قبل از مرگ فروید، روی پرده آمده بود. فیلمی سیاه و سفید و بیانگر یکی از مضمونهای همیشگی و جاودانه سینمای هیچکاک: زنی که محو میشود. این مضمون فقط عنوان فیلم نیست، بلکه یکی از جدیترین مشخصاتِ سینمایی هیچکاک است که در فیلمهای گوناگون او همانند «روانی»، «ربهکا»، «ام را به نشانه مرگ بگیر» و «سرگیجه» به کار رفته است. همانگونه که «لاکان» در دهه 70 گفته بود که زن وجود ندارد، این سینماگر انگلیسی هم در پی آن بود تا ثابت کند که زنانگی به خودی خود مفهومی ندارد و همواره خصلتی است که ناپدید و پاک میشود، تا دوباره به شکلی که انتظارش را نداریم ظاهر شود.
چگونه زنی در فیلم فوق محو می شود؟ تمام پیچیدگی فیلم در یافتن پاسخ همین پرسش است: زن پیری که مصاحب «ایریس»، قهرمان داستان، است طی سفر با قطار و بدون آن که قطار توقفی کرده باشد محو می شود . ایریس به دنبال پیداکردن او است در حالی که همگان وجود این زن را انکار می کنند. نام این زنِ مسن یعنی «فروی» که بر پنجرهای حک شده ایریس را بیشتر مطمئن می کند که او در قطار بوده است. “فروی”مختصر شده «فروید» و «جوی» یا همان لذتِ به زبان انگلیسی است. جالب است که همین که قطار به داخل تونل تاریکی، که می تواند نمادی از ناخودآگاه فردی باشد، نفوذ می کند اسمِ فروی محو می شود. ایریس با کمک یک مرد موفق به یافتن مجدد پیرزن می شود. در انتهای فیلم، هیچکاک، ایریس را در مقابل چشمان شوهر آینده او محو می کند تا دوباره او را در کافه گیلبرت ظاهر کند. زن در نهایت ظاهر می شود.
در سینمای هیچکاک، همواره زنی به چشم میخورد که غیب می شود. در مقابل چشمان ماست ولی ناگهان دود می شود و به هوا میرود. این جوابی است که هیچکاک به جمله معروف «لاکانی» می دهد که “زن وجود ندارد”. زن تنها زمانی پدیدار می شود که مرد سر تعظیم در مقابل حوادث داستان فرود نمی آورد. ایریس، ملانی، مادلین و اکثر زنهای اثیری سینمای هیچکاکی فقط به خاطر خواستِ “دیگران” است که دوباره ظاهر میشوند؛ کسانی که آنها را در زمانِ مشخص دوباره پیدا میکنند. هیچکاک را می توان کسی خواند که عاشق ویژگی خطرناک و ناپایدار زنانگی است. دوست دارد که زنها را در پرتگاهها گیر بیندازد، تا دوباره آنها را با تمام شکوه درونیشان از نو ظاهر کند. زن در سینمای او پدیدهای «هم این / هم آن» است – هم جذاب است هم ترساننده، به ندرت فقط یکی از این خصلتها دارد.
برداشت دوم:
«منظور یک آهنگ والس»
گفتن این که باید به نقش موسیقی درکارهای هیچکاک دقت کرد، فقط خواست ساده روشنفکرانهای برای این که چیزی گفته باشیم نیست. در بسیاری از فیلمهای هیچکاک موسیقی نقشی در حد بازیگران فیلم دارد. خودِ موسیقی مشغول بازی می شود، روح خودش را مییابد و به مسیر حرکتی خود می رسد. موسیقی باطنی غایتشناسانه دارد که در فکر یافتن آن است.
«موسیقی در سرتاسر ذهنم و از بخشی به بخش دیگر قدمرو می رود»، جمله فوق را چارلی در فیلم «سایههای شک» به زبان میآورد. دارد یک آهنگ والس را زمزمه میکند که او را سرمست کرده، قطعهای که عنوانش را به یاد ندارد. آهنگ شعف آوری که در طول فیلم تکرار میشود و یادآور شک، گمان، گواه و یا اقرار انجام شدهای است.
این جابجایی خودمختارِ موسیقی که به شکلی ماوراء زمینی و در ساختاری خود بزرگکننده و سیال از ذهنی به ذهن دیگر رخ می دهد، به نوعی اعتقاد به “روحباوری” است؛ ویا به بیان بهتر فلسفه روحباوری به شکلی است که فروید در کتاب «توتم و تابوی» خود برای مشخص ساختن اعتقادات سیالِ کالاها از آن استفاده کرد. آهنگ در این جا همانند وسیله انتقال و مبادله باطن بیان نشده افراد است (فروید نام “پول عصبی” را برآن گذاشت). یک قطعه کوچک موسیقی همانندِ مفهوم بتوارگی مارکس عمل میکند: چیزی که برای مشخص کردن ارزش کالایی به کار میرود که خودش ارزشش را از آن نگرفته، اما در فکر ایفای هویت جعلی چسبانده شده به آن است.
آهنگ چه ارزشی را منتقل می کند؟ غایتِ آن یافتن “حقیقت” است، از آن جا که این آهنگ زمانی خاتمه مییابد که دایی چارلی به عنوان قاتلِ قتل های زنجیرهای هویتش مشخص می شود، همان «بیوههای خوشبخت» که اسم والس ماجرا نیز بوده است. آهنگ «قضاوتِ پروردگاری» است که در فکر محکوم سازی قاتل است تا او را به اعتراف وادارد. آن چه که واقعیت را در اینجا ساخته و یا آن را تصور کرده، حرکت والس به سمت دست یافتن به حقیقت است.