دلنوشته یک خبرنگار مردد
هلیا قاضی میرسعید
کانادا
***
تجربه چندین و چند سال کار در مطبوعات این را به من آموخت که هنرمندان، در زندگی واقعی لزوما همانقدر دوست داشتنی و یا نفرت انگیز نیستند.! در گفتگوهایی که با اهالی هنر داشتم، برخی گرم و دلنشین بودند و گروهی هم نچسب و یخ. خلاصه وقتی خبر رسید که ایرج پزشکزاد به تورنتو آمده، از طرفی دلم می خواست او را ببینم و از طرفی دیگر می ترسیدم خاطره آن همه عشق بازی با سریال «دایی جان ناپلئون» و کتاب «ماشاءالله خان در دربار هارون الرشید» در 2 ساعت نشست صمیمانه با او، بر باد برود. این تردید خانمان سوز آنچنان به جانم افتاده بود که هیچ اقدامی برای تهیه بلیت آنلاین نکردم. آن روز هم که بابک گلپور گفت جمعه به خانه سیاوش برویم با چنان قاطعیتی گفتم قرار است برویم برنامه ایرج پزشکزاد، که خودم به خودم شک کردم.
به قول این وری ها، Long Story Short، جمعه ساعت 8 شب برنامه شروع می شد و هنوز تصمیم نگرفته بودم که بروم یا نه؟! هیچ اتفاقی هم نمی افتاد تا بهانه ای دستم بدهد برای نرفتن، تازه سیاوش هم زنگ زده و گفته بود که با ما می آید!… دیگر فرصتی برای پا پس کشیدن نداشتم، در معذوریت بدی گیر کرده بودم و به ناچار با پایی لرزان و روانی پریشان راهی دانشگاه تورنتو شدم. من، پویان طباطبایی، سیاوش شعبانپور و توکا نیستانی.
در راه خدا، خدا می کردم ترافیک شود و آنقدر دیر برسیم که برنامه از نیمه گذشته باشد یا مثلا استقبال چشم گیر باشد و بلیتی باقی نمانده باشد. خلاصه وقتی قرار است چیزی بشود، می شود و این هم از همان قصه ها بود که به هر دری زدم تا نروم، نشد.
از شما چه پنهان، جمعیت زیادی هم آمده بودند. آنقدر که برخی صندلی گیرشان نیامد و برنامه را ایستاده دنبال کردند، آن هم به مدت 3 ساعت.
وارد سالن که شدیم، پویان با دوربینش رفت جلو تا عکس بگیرد، با سیاوش و توکا، آن آخرهای سالن 3 صندلی پیدا کردیم و نشستیم. دکتر محمد توکلی، رییس دپارتمان علوم سیاسی دانشگاه تورنتو – یا یک همچین سمتی – پشت تریبون آمد و از اینکه برنامه 10 دقیقه با تاخیر شروع شده بود، عذرخواهی کرد.
خیلی به عادت ایرانی ها و البته یک New Comer تمام عیار، توقع این همه رفتار متمدنانه را نداشتم. خب آخر 10 دقیقه که به جایی برنمی خورد. جماعت یکی دو ساعت دیر می آیند، تازه طلبکار هم هستند. به هر حال… بگذریم… دکتر توکلی متنی نسبتا طولانی از زندگی و فعالیت های ایرج پزشکزاد را برای حضار خواند. فکر کنم این متن را قبل از برنامه به دستش داده بودند، چون راه به راه تپق می زد. سپس گوشه هایی از سریال به یادماندنی و مورد علاقه من، یعنی «دایی جان ناپلئون» پخش شد. البته خیلی خوب ادیت نشده بود، اما به هر حال واقعیت این است که این مجموعه آنچنان تاثیری در مخاطبانش گذاشته که با بدترین کیفیت هم، همچنان می تواند لبخندی حاکی از رضایت را بر لبان بینندگانش بنشاند.
آخر سر هم ایرج پزشکزاد روی صحنه آمد که با تشویق پی در پی و طولانی حاضرین در سالن همراه شد. پشت میز بزرگی، روی یک صندلی نشست. دکتر توکلی هم همان میکروفنی که تا چند دقیقه پیش، خودش پشت آن ایستاده بود و حرف می زد را، کشید و آورد جلوی پزشکزاد گذاشت. اولین واکنش پزشکزاد، تعجب او از درست بودن میکروفن بود.! این جمله را که گفت پرت شدم به دوران نه چندان خوشایند مدرسه که هر روز ساعت 7 صبح مجبور بودیم صف ببندیم و ناظم دوست نداشتنی مان هم میکروفن به دست، برایمان حرف های «صد من یه غاز» می زد. آن وسط ها هم راه و بیراه، میکروفن سوت گوشخراشی می کشید و به این ترتیب روز دل انگیز دیگری آغاز می شد.!
ایرج پزشکزاد برخلاف انتظار من مشتاق و مردد، از همان ابتدا با شوخ طبعی برنامه اش را شروع کرد و خطاب به دکتر توکلی گفت که شما روی پوستر برنامه نوشته اید: ایرج پزشکزاد و دایی جانش. در حالیکه باید می نوشتید دایی جان و ایرج پزشکزادش! بعد هم شرح مفصلی داد از اینکه چگونه در هر جا و زمانی این دایی جان ناپلئون گریبانش را گرفته است. تا آنجا که یکبار وقتی برای سخنرانی در دانشگاهی رفته بود تا درباره عملکرد ناتو صحبت کند و سپس به پرسش های دانشجویان پاسخ دهد، اولین سوالی که مطرح می شود، آن بوده که آیا ناتو در «سانفرانسیسکو» هم پایگاهی دارد؟!
پزشکزاد که سرفصل صحبت هایش را روی چندین کاغذ نوشته بود تا به اصطلاح خیلی به حاشیه نرود و بتواند منظم تمام آنچه را می خواهد بگوید، ماجرای نوشتن کتاب دایی جان… را تعریف کرد که زمانیکه در ژنو بوده، نگارش آن را شروع کرده است و تورج فرازمند- دوست روزنامه نگارش- او را در این راه بسیار تشویق کرده و حتی برخی بخش ها را با مشورت و راهنمایی های او نوشته است.
بعد هم گفت که به دلیل سانسور و قلع و قمع نشریات، یکی از دوستانش به او پیشنهاد می دهد که برای مدتی از فکر انتشار کتاب منصرف شود و آن را به صورت پاورقی در مجله «فردوسی» چاپ کند و منتظر باشد ببیند، اوضاع چطور پیش می رود که خوشبختانه پس از چاپ کامل آن در مجله، قصه به طور کامل و به صورت کتاب منتشر می شود و علاقمندان بسیاری پیدا می کند تا آنجا که امیر عباس هویدا در یک مصاحبه مطبوعاتی وقتی از او درباره سانسور سوال می شود، پیشنهاد می دهد که بروید «دایی جان ناپلئون» را بخوانید و بعد درباره سانسور حرف بزنید.
محبوبیت این قصه در بین مردم تا آنجا پیش می رود که تلویزیون در سال 1354 تصمیم می گیرد سریالی بر مبنای آن بسازد و این کاربه ناصر تقوایی پیشنهاد داده می شود، کارگردانی که تا پیش از این ساخت این سریال، تجربه کار در عرصه طنز را نداشت.
پزشکزاد در ادامه درباره هریک از شخصیت های این قصه توضیح داد که آنها را براساس آدم های زندگی اش ساخته و پرداخته است. اینکه مثلا «مش قاسم» بر اساس شخصیت باغبان یکی از فامیل ها بوده که قوه تخیل عجیب و غریبی داشته و بچه های فامیل وقتی سوالی داشتند از او می پرسیدند و او هم با آب و تاب برایشان داستان سرایی می کرده است.
پس از موفقیت کتاب و سریال، انقلاب سال 1357 ایران رخ می دهد و ایرج پزشکزاد شغلش را در وزارت امور خارجه از دست می دهد، اما از کشور خارج نمی شود تا ماجرای تسخیر سفارت آمریکا پیش می آید و او تصمیم به مهاجرت می گیرد. البته این کار به سادگی انجام نمی شود، چون پزشکزاد ممنوع الخروج است و باید برای سفرش نامه ای از یکی از مقامات داشته باشد.
هر چند خروج از کشور پزشکزاد با اتفاقات دلهره آوری همراه بود، اما او آنچنان با طنازی تعریفش می کرد که صدای خنده مردم قطع نمی شد. فرصتی برای نفس کشیدن و تجدید قوا نبود، او می گفت و می گفت و صدای قهقهه، فضای سالن را پر کرده بود.
شاید غم انگیزترین قسمت این برنامه، توضیح پزشکزاد در مورد شخصیت «سعید» با بازی سعید کنگرانی -راوی قصه دایی جان ناپلئون- بود. روایتی تلخ از یک داستان واقعی که پزشکزاد آن را بر اساس آنچه برایش رخ داده، نوشته بود. گفت که قصه عشق سعید به لیلی – دختر دایی جان – قصه عشق خود اوست. عشقی که 12 سال طول کشید و در نهایت، تلاش های ایرج پزشکزاد برای رسیدن به معشوق بی نتیجه می ماند و خانواده دختر، او را به دیگری شوهر می دهد.
هر چند آرواره هایم از خندیدن زیاد، درد گرفته بود، اما شنیدن این خاطره، روانم را به هم ریخت. برنامه که تمام شد، خوشحال بودم از اینکه آمدم، خوشحال بودم از اینکه به کسی نگفتم برای آمدن تردید دارم. خوشحال بودم که این فرصت را از خودم نگرفتم، فرصتی که شاید روزگار، دوباره نصیبم نکند. اما در راه بازگشت فکرم درگیر ایرج پزشکزاد و عشقش بود، عشقی که تا امروز خیلی پررنگ در ذهن او حک شده و بی محابا در مجامع عمومی از آن یاد می کند. عشقی که وقتی همسرش فوت می کند، پزشکزاد را به تکاپو می اندازد تا او را پیدا کند و پیدا هم می کند، اما زمانه فرصتی برای عاشقی به آنها نمی دهد و معشوق چشم از دنیا برمی بندد…
و این پرسش را در ذهن من بی پاسخ باقی می گذارد که اگر آنها به هم می رسیدند آیا همچنان عشق شان پر حرارت ادامه می یافت یا…
اصلا به کسی نگفتی که برای رفتن تردید داشتی ها!!