در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند…
لیلی نبوی
کانادا
***
از چندی پیش جسته گریخته خبر می آمد که ان همره سا ل های دور، این استاد یکتای تار و سه تار و نغمه پرداز عشق و جنون، هنرمندی که هر زخمه اش نشان از دریای شور و پویایی داشت، در بستر بیماری است و گه گاه از وخامت حال او سخنی در میان می آمد.
باورم به شرافت انسانی ان است که انسان اختیار انتخاب در اندیشه و رفتار در مقابل هر وضعیتی که خارج از توان و اختیار اوست را دارد؛ انتخاب من در مورد اندیشیدن به آینده بیشتر بر این باور است. زمانی که نمی توانم بدانم آینده چه با خود خواهد آورد، مثبت اندیشیدن را بر می گزینم. زمانی که خبربیماری اش را شنیدم؛ و می دانستم نمی توانم کاری انجام دهم راه را بر نگرانی بستم و انتخابم امید به بهبود وی بود.
و این آینده رسید . . . امروز در اولین ساعت ها به سراغ فیس بوک رفتم و آنچه را که هیچگاه باور نمی کردم که رخ دهد در خبری خواندم.” محمدرضا لطفی استاد تار درگذشت“. سکوت بود و سکوت. ذهن خالی از هر اندیشه و هر داوری. حس می کردم بخشی از خاطراتم، احساساتم و روزهای زندگیم تهی از حیات می شود. چشم ها را بستم و به ناکجا آبادی پرتاب شدم که در زمان شنیدن سه تارنوازی اش، خواندنش و بودن در کنارش در آن سیر می کردم.
توفان درونم برگ های تقویم این سال های رفته را ورق می زند… .
جمعه ای است. روزی که در تمامی عمر برای رسیدن به آن در جستجو بودم. به هر دیاری سفر کرده، به هر خانه ای که بوی جان ِ جانان می داد سرک کشیده و بعد از زمانی تشنه تر از قبل دگر باره به سوی دری دیگر رهسپار گشته بودم. انتخاب هایم که سرنوشت مرا می ساخت، به آمریکا، واشنگتن راهی ام کرده بود، تا برای مهاجرت به کانادا کارهای اداری را انجام دهم. گوئیا راه مانده ی زندگیم بر پایه آن جست و جوی بیست ساله را باید در این سرزمین می یافتم.
تقویم 14 جولای 1989 را نشان می دهد. در این تاریخ سرنوشت سازِ زندگیم، شرف حضور در خانه ی عشق و سرای جانِ جانانِ مولانا نصیبم گشت. دیوانه و مستانه با شوقی بسیار پذیرای سر انداختن و دل سپردن به شمس زمان بودم.
خانه عشق یک پارچه شور بود و موسیقی و غزل.. . “این خانه چه خانه است که در او بانگ چغانه است . . . .” باید دست ارادت می دادم و به شرافتِ سر سپردگی و رهروی متعهد می شدم. با شوق و عشق بسیار دست دوستی و ارادت به سالخورده آموزگاری که به نمایندگی سلطان عشق به آن دیار آمده بود دادم. پس از پایان مراسم تشرف به همره راهنما به فضای بزرگی که همه می نواختند و بسیاری در سماع بودند برده شدم، تا با یکایک آنان دست دوستی دهم. سپس به گوشه ای نشسته و چشم ها بر هم نهادم. مراقبه ای ژرف را تجربه می کردم. مطربان مجلس یار می نواختند و یاران کف زنان همرهی شان می کردند. سکوتی و سپس تنها نوازی ای بود توفان برانگیز و چنان موجی از عشق و شور در جانم بر افکند، که حتی پس از سال ها نمی توانم ان را به کلام بیان کنم و آن ناکجا آبادی را که با این آوا رفتم به تصویر کشم. تمام ذره ذره وجودم مالامال نغمه ی ساز و صدای بم خوانند شده بود که حتی توان گشودن چشم ها را نداشتم .
ندانم که چه زمان گذشت . . . . چشم که گشودم. به طرف مطربان محفل عشق نظر انداختم، رستم صولتی با ریش انبوه و موهای بلند جو گندمی دیدم. صورتی درشت و چشمانی با نفوذ. این ظاهر و آن موسیقی چنان یکپارچه بودند که یکدیگر را بیان می کردند. نامش را جویا شدم. گفتند “محمد رضا لطفی” . آشنا نبود. اندکی یاد سال های دور و جشن هنر شیراز افتادم که در آن کنسرت پریسا را دیده بودم.
روز دیگر نام او را به همسرم گفتم. با تعجب یادآوری کرد او بزرگی از اهالی موسیقی است. چطور چنین کسی را نمی شناسی؟. و بعدها شناختم . . . و شناختم . . . و شناختم. دو سالی را که در امریکا بودم، با شوقی وصف ناشدنی و به طور مرتب هفته ای دو شب به مجلس عاشقان حقیقت می نشستم. این استاد به حقیقت استاد که مهارتش به عشق و شور و جذبه آمیخته بود؛ می نواخت و مولانا می خواند. تمام وجودش آغشته به عشق ِ مرشدش بود و با موسیقی اش به کسانی که در آغاز این راه بودند کمک می کرد تا با شور بیشتری راهشان را طی کنند.
در زمان های فراغت و گفتگو با شیرینی سخن می گفت. شور زندگی و زیبا بینی اش تاثیر گزار بود. در ورای این ظاهر رستم صولت دلی بسیار نرم و مهربان داشت. آن گونه می زیست که گویا رفتارهای جامعه هیچ گونه نمی تواند بر او اثر بگذارد. به روش خود می پوشید و می گفت و رفتار می کرد و پروایی از داوری های پیرامونش نداشت. و چه خوب همه را می شناخت و می سنجید و در خور هر کس با او برخورد و رفتار و گفت و گو می کرد.
آن سال ها که در امریکا گذشت سال های ویژه ای در زندگیم بود. در شرایطی بودم که هر کس ممکن است از پا درآید با چنان شوری به کارها و خانواده و تلاش های آمدن به کاناد گذراندم که اگر ان سا ل ها را پویا و طلایی بنامم اغراق نگفته ام.
جدایی از آن جمع و آن تجربه ها فرا رسید. سال ها گذشت. ساکن تورنتو شدم. در شب های مجلس عاشقان در تورنتو با نوار صدای ساز استاد و دیگر مطربان عشق، رهی که شرف رهروی آن را داشتم می پیمودم. بالاخره روزی رسید که استاد لطفی برای کنسرت به این دیار آمد. با همنوای دیرینه اش استاد شجریان همراه بود. به اولین لحظه با لطف و مهربانی بسیار از دیدن دوستی قدیمی یادی از ان دوران کرد. همان شور و زندگی و عشق آمیخته با صلابتی بیشتر در نوای سازش بود. باز هم آمد و این بار در مونترال به دیدن کنسرتش رفتم که با پسرش امید می نواخت. همانند عقابی که در کنار کبوتری نشسته است. کنسرتی که هیچگاه فراموشم نمی شود.
زمان گذشت؛ جدایی ها و دیدارها. او به ایران رفت و در انجا ساکن شد و گروه شیدا را مجددا تشکیل داد و این بار با گروهی بسیار جوان از دختران و پسرانی که بسیاری از آنان متولد بعد از انقلاب بودند. شاهکار زندگیش را با تربیت این جوانان آفرید.
تابستان 2008 فرارسید و برگزاری اولین جشن تیرگان در تورنتو شوق و تلاش بسیار را با خود داشت. این بار مسئول اجرایی این جشنواره بودم. در کنار تلاش ها و دوندگی های بسیار شوق دیدار استاد محمدرضا لطفی نیرویی صد چندان به من می بخشید. برنامه ی گشاینده جشنواره به اواختصاص داشت. چه افتخاری! او قرار بود با شاگردانش بیاید که دولت کانادا به آنها ویزا نداد. ناچار تنها آمد و اقای قوی حلم یار دیرینه او از آلمان به وی ملحق شد. حس و حالم در ساعات پیش از کنسرت او قابل بیان و وصف نیست. اولین زخمه ساز او در کنار دریاچه اونتاریو و در غربتی که هیچگاه برایم قریب نشده یکبار دیگر مرا به ان سرزمین جادویی که سهروردی نام ناکجا آباد بر ان نهاده برد. زمانی که صدایش در فضا می پیچید که ” مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم – دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم” مولانا را در حال سماع و سرودن این غزل می دیدم و باورمندی ام به عشق و عشق و عشق به وسعت هستی در دل گسترده می شد.
در پایان روزهای جشنواره به گفت و گو می نشستیم و او با همان مهربانی و دوستی و صفای همیشگی با دوستان سخن می گفت. و بالاخره آخرین دیدار و آخرین کلام در هنگام خداحافظی. آغوش گشود و با مهربانی و شوخ طبعی گفت مثل لباست که زرد است خودت مثل خورشیدی. و رفت و رفت . . . و رفتنش را باور نمی کنم که صدای ساز و خواندش همیشه در دلم خواهد بود.