ارباب خودم سرتو بالا کن
گزارش یک جشن نوروزی در ونکوور
ژوبین غازیانی
دوماهی بود که همراه این گروه اجرایی کارمیکردم و امروز روز موعود بود. بعد از چیزی نزدیک به اجرای ۴۰۰ تا برنامه در طول این ۲۲ سالی که دارم کار هنری میکنم، به رسم همیشه روزِ اجرا زودتر از هر روز بیدار شدم. با اینکه همه چیز رو از روزهای قبل چک کرده بودم اما همون جوری توی رختخواب یه بار از اول تا آخر برنامه رو مرور کردم. بلند شدم و راه افتادم به سمت محل هتل Westin Bayshore . کار کردن با «آزیتا صاحبجمع»، مدیر بالهٔ ملی پارس ونکوور بسیار راحت و روان هست. تجربه بالای اجرای برنامه، نگاه آرتیستیک و هنریش، اِشرافِش به رقص ایرانی و صحنه همه و همه کمک میکنه تا بتونی برای برنامهریزی موفق، سریع به نتیجه برسی. برنامه، دوماه تمام توسط رسانه همیاری از راههای مختلف تبلیغ شده بود و با اینکه همزمان چند برنامه سنگینِ دیگه مثل کُنسرت هنرمندانِ خوب ایرانی «منصور و بیژن مرتضوی» هم در سالنی دیگه در حال اجرا بود، اما چیزی نزدیک به ۹۰ درصد سالن به فروش رسیده بود، جمعیتی نزدیک به ۷۴۰ نفر.
سالن رو که تحویل گرفتیم هر تیمی مسؤولیت خودشو شروع کرد و چیدمان شروع شد. گروه نور و صوت در سالن مشغول بودن و بچههای باله ملی پارس علاوه بر آماده کردن لباسها و وسایل اجرا، در چیدمانِ گلهای روی میزها هم آزیتا رو کمک میکردن. یکی از خانومهای خوش ذوق ایرانی به صورت داوطلبانه سفره هفتسینی رو طراحی کرده بود و به کمک دوستش اونو در بخشی از لابی هتل میچیدن. سفره هفتسین حال و هوای نوروز رو رسمیت میبخشه. اگر توی خونهای هفتسین نباشه لابد دلیلی داره، دلیلی مثل عزادار بودن. از طرف دیگه نزدیک یک ماهی هست که درگیر بیماری بیخودی شدم. تیروئیدیت یا آسیب غده تیروئید. صبح داروها رو خورده بودم اما به نظر میومد که امروز یه جور دیگه هستم. کمتر خستگی حس میکردم. این اعجاز اجرا و نمایش هست. آدم دردهاش یادش میره.
مهمان ویژهٔ برنامه «مایلکل»، مرد هزارصدای موسیقی هم روزِ قبل، از آمریکا رسیده و در هتل بود. زمان به سرعت میگذشت و همه چیز به روال عادی بود. گروه رقص با آماده شدن سیستم صوت و نور برای تمرین نهایی روی سن رفتن. جای خودشون رو روی سن پیدا کردن و با موسیقی به سرعت کورئوگرافیها رو مرور کردن. بعد از اونها نوبت مایکل شد که صدا رو چک کرد و خیالش از همه بابت راحت شد. برنامه قرار بود ساعت ۸ شروع بشه و ورودِ مهمانها از هفت و نیم، همه چیز ساعت ۶ عصر آماده بود. چند تا کارهای ریز ریز که ناگزیر باید در لحظات آخر انجام میشدن. برای اولین بار قرار بود با گروه باله ملی پارس ونکوور به روی صحنه برم. دوسال هست که کانادا هستم و قبل از اون هم چند سالی بود که بیشتر در کارِ تولید فیلم بودم و روی صحنه نرفته بودم. دلم لَک زده بود برای صحنه و این اتفاق داشت بعد از مدتها میافتاد.
رفتم سراغ چمدون و لباس حاج فیروز رو درآوردم. روزهای آخرِ عمر تئاتر نصر در لالهزار کار کرده بودم، به واسطه «وحید لک» پام به نصر باز شده بود و پای بازی سیاههایی مثل «آقا سعدی افشار» و «پرویز سنگسهیل» نشسته بودم. همهی اون روزا به سرعت از جلوی چشمم رد شد. یه بار در ذهنم حرکات دست و بدن رقصِ سیاه رو مرور کردم تا بتونم در ارایه نقش حاجیفیروز ازش استفاده کنم. به نظرم کار رو جذابتر میکرد. درسته که با هم بسیار فرق دارن، اما مطمئناً حافظه تاریخی بزرگترهای مجلس رو به کار مینداخت.
درها راس ساعت هفت و نیم باز شد و مهمانها پس از چک کردن بلیطهاشون وارد سالن شدن. چند تا از دوستهای با معرفت به صورت داوطلبانه مسؤولیتِ راهنمایی مهمانها در سالن رو به عهده گرفته بودن. با پخش کلیپی که از تصاویر ایران، روی موسیقی «روزبه نعمتاللهی» کار کرده بودم برنامه شروع شد. بعد از اون آزیتا به همراه دختر هنرمندش تارا، برای خیر مقدم به مهمانها به روی صحنه رفتن. رسم زندگی در اینجا ایجاب میکنه که به دو زبان مجری داشته باشیم البته که مهمانهای خارجی هم در سالن کم نبودن. پس از اون به علت همهمهی داخل سالن و انتظار برای نشستن مهمانها اولین برنامه ساعت هشت و ده دقیقه شروع شد. «اسدِ بیگی» از هنرمندای جوان شهر ونکوور هست. گیتارمیزنه، صدای گرمی داره، با احساس میخونه و دوست هنرمندش «حسن نقیب زاده» هم با ساز «کاخون» اونو همراهی کرد. چهار آهنگ نوستالژیک و خاطره انگیز آغازگر برنامههای جشن بود. من آماده بودم. لباس رو پوشیده بودم و صورتم هم سیاه بود. طبق عادتِ همیشهی اجرا، خواستم کمی زودتر پشت صحنه حاضر بشم. برای این کار اگر از داخل سالن میرفتم مردم منو میدیدن و قضیه لو میرفت، برای همین گفتم از راه پشتی که از آشپزخانه هتل بود خودمو برسونم به پشت پردههای پروجکشن.
آشپزخانهی مجلل ترین هتل ونکوور رو تصور کنید که چقدر بزرگ میتونه باشه. کمی بین راه رفتن و دویدن از بخش آخر آشپزخانه داشتم میرفتم بیرون که چشمتون روز بد نبینه، زمین لیز بود و سُر خوردم، خواستم نخورم زمین و خودم رو انداختم روی زانوی راستم که صدایی کرد و درد تا مغر کلّهم تیرکشان رفت. درست پنج دقیق مونده به اجرا. خودم رو رسوندم به پشت پرده و نشستم. دستی روی زانوم کشیدم و گفتم ببین، بازی در نیار، باید برقصی، اصلا جای چونه نداره… خلاصه کلی مالیدمش و قربون صدقهش رفتم. برنامهٔ اسد تموم شد و اولین رقص که رقص نوروزی با موسیقی گروه رستاک بود شروع شد.
بعد از اون نوبت من بود. با صدای دایرهزنگی رفتم روی سن و دیگه نفهمیدم درد یعنی چی:
ابراب خودم سامبولی بلِیکم، ابراب خودم علام و سلیکم
ابراب خودم کلوچه قندی، ابراب خودم چرا نمیخندی
آی هموطنا حاج فیروزم من، رفیق قدیم عمو نوروزم من
منم اون قاصد فصل بهارم، منم آن سنت خوب دیارم و الی آخر…
شعر و موسیقی ِ این کار اثر «عبداله ناظمی» موسس باله ملی پارس ایران هست و یک کار ویژه و غیر تکراری. بچههای حاضر در سالن که خیلی هیجان زده شده بودن، خصوصاً در بخش دوم این موسیقی که عمونوروز به همراه حاجی فیروز و بقیه رقاصها به میون مردم میرن و میرقصن و شیرینی و فرفره به بچهها میدن. خلاصه که این رقص هم تموم شد و از صحنه اومدیم بیرون و خودم رو رسوندم به اتاق تعویض لباس و دیگه پاهام تکون نمیخورد. درد امانم رو بریده بود. اما اعجاز صحنه نذاشت کار لَنگ بمونه. بعد از برنامه عمو نوروز و حاجی فیروز، گروه باله ملی پارس چند رقص محلی تهرونی، بندری و گیلکی هم اجرا کردن و مردم حسابی سرخوش شدن. بعد از اجرای رقصها، «سیما غفارزاده» مدیر رسانه همیاری برای خوشآمدگویی و معرفی این رسانه روی صحنه رفت. توضیحاتی در مورد سرگذشت رسانه همیاری برای مردم داد و از شهردار بخش «کوکئیتلام» دعوت کرد که به روی صحنه بیاد و عید رو به ایرانیها تبریک بگه. نمایندگان حزب NDP و تنها کاندید ایرانی برای انتخابات و دقایقی روی صحنه رفتن. «مهدی راسِل» کاندید انتخابات به جای سخنرانی شعری از حافظ رو به صورت آواز برای حضار خوند و بعد از اون «مایکل» بود که حدود یک ساعت بیوقفه مردم رو خندوند و با صدای خوانندههای داخلی و خارجی و فارسی زبان و انگلیسی زبان آواز خوند.
برنامه مایکل که تموم شد نوبت مردم بود که قرهای خشکیده در کمر رو بریزن بیرون و حسابی شادمانی نوروزی کنن. بعد از یک ساعت رقصدین هم قرعه کشی انجام شد و جوایزی که اسپانسرهای برنامه در نظر گرفته بودن به برندگان اهدا شد. برنامه تقریبا ساعت یک بامداد یکشنبه ۱۹ مارچ تموم شد. مردم رفتن و ما موندیم و پای لَنگ من و یه عالمه وسیله که باید به ماشینها منتقل میشدن. تجربه خوبی بود. دومین تجربه اجرایی به همراه گروه باله ملی پارس و اولین تجربهٔ روی صحنه رفتن و بازی. قبل از این یک بار در مونترآل به عنوان مجری «جشن واژهها» به روی صحنه رفته بودم. چیزی که بیشتر از همه ازش لذت میبرم آزادی هست. آزادی که برای اجرای یک برنامه مجبور نباشی بری جلوی درِ شورای نظارت و ارزشیابی گردن کج کنی برای مجوّز، یکی بخونه، یکی ببینه، یکی صادر کنه تا تو مجبور بشی هنری ارایه بدی. کاری که خودت بلدش هستی، همه جوانبش رو میدونی نیازی نداری که از کسی بپرسی و آزادی به تو این مجوز رو میده.
الان پام بهتره، دارم به اجرای یه تئاتر به سبک نمایشهای سنتی ایرانی فکر میکنم.