نوشته ای در باره فیلم منچستر کنار دریا
ساخته کنث لونرگان
زمستان و دریا و هوای ابری و آسمانی که بی اندازه به زمین نزدیک است. اینها عناصر کلیدی درامی هستند که برای بیان داستانی به نهایت پیچیده از روح متلاطم انسان طراحی شده است. از ابتدا تا انتهای فیلم هرگز تابش آفتاب، به فضای یخ زده فیلم گرمایی نمی بخشد. انگار که می خواهد این بغض را تا ابد با خود داشته باشیم. شخصیت ها سرگشته و نامطمئن با حوادث برخورد می کنند. قهرمانی وجود ندارد و همه در تردید سر می کنند. شخصیت اصلی داستان لی چندلر با “بازی کیسی افلک” کارگری ساده و شکست خورده است که آرزوهایش را زیر بار زندگی روزمره دفن کرده است. ازدواج ناموفقی داشته که حال روحی اش را دگرگون کرده و از وی آدمی مردد و گوشه گیر ساخته است. در حالی که زندگی خود را در شهری دور از زادگاهش به کارگری می گذراند، خبر مرگ غافلگیرکننده برادر بزرگش را دریافت می کند. او اکنون باید به زادگاهش برگردد تا سرپرستی “پاتریک” پسر نوجوان برادرش را به عهده بگیرد و ناگهان نقش پدر را بازی کند.
خب این یک شروع عالی برای درامی گفتگو محور است. از نظر داستان گویی شما فقط دو محل دور از هم لازم دارید و یک سفر تا در جریان گفتگوها موقعیت را تثبیت و بین شخصیت های اصلی داستان تضاد و کشمکش ایجاد کنید. خیلی ساده است، مگر نه؟
این دقیقا همان جایی است که منچستر کنار دریا غافلگیرمان می کند. لونرگان از شروع قدرتمند داستانش برای بیان یکی از پیچیده ترین موضوعات انسانی استفاده می کند. سرپرستی یا به عبارت دیگر پدر بودن، به زعم یونگ، یکی از چهارصورت مثالی ازلی و ابدی است که همواره در داستان ها مورد استفاده قرار گرفته است. تمرین پدری کردن توسط لی چندلر بقیه بار قصه را به دوش می کشد. او که پیش از ترک شهرش با پاتریک رابطه نزدیکی داشته اکنون باید در نقشی متفاوت خود را به او ثابت کند و جایگاهی تازه بیابد. در مقابل پاتریک همزمان با درک مفهوم مرگ پدرش باید با موقعیت تازه عمویش کنار بیاید. این رویارویی از انکار وضعیت تازه آغاز می شود. هر دو طرف سعی می کنند از پذیرفتن نقش تازه شان فرار کنند. وقتی ناکام می شوند رو به تقابل می آورند و در نهایت هنگامی که نتایج فاجعه بار تقابل را با پوست و استخوان خود لمس می کنند، به تفاهم می رسند.
در این میان شخصیت های دیگری هم هستند که داستانک های خود را به ماجرای اصلی پیوند می زنند. مثل “رندی” همسر سابق لی “با بازی میشل ویلیامز” که علی رغم تمایل گریزناپذیرش در ایجاد رابطه مجدد با او مردد است. و نیز جو چندلر، برادر فوت کرده لی “با بازی کایل چندلر” که تنها در فلاش بک ها دیده می شود و حضوری شبح گونه و تا حدی مثالی دارد. یا السی همسر جو ” با بازی گرچن مول ” که رفتار نامتعادل و غیر قابل پیش بینی اش از وی شخصیتی متفاوت و پیچیده ساخته است. با اینحال داستان حول محور دو شخصیت اصلی یعنی لی و پاتریک پیش می رود و از آنجایی که لی در این میان نقش تعیین کننده تری دارد، اصلی ترین دل مشغولی او بعد از ایفای نقش پدر، درک رابطه اش با رندی است. آنها تاریخچه ای با هم دارند که مانعی برای وصل مجدد است. بنابراین لازم است پیش از هر بازگشتی به یگدیگر تکلیف گذشته را روشن کنند و این خود بر تردیدهایشان می افزاید. تردیدهایی که تا پایان داستان برقرار می ماند. اگرچه ظاهرا راهی روشن به آینده باز کرده اند.
شخصیت لی چندلر، از آن دست آدم هایی است که هر روز می بینیم و از کنارشان می گذریم بدون اینکه به رنج و گرفتاریشان بیاندیشیم. آدم هایی با لباس های کارگری که قهوه هایشان را از نزدیکترین کافی شاپ زنجیره ای می گیرند، سوار وانت بارهایشان می شوند و با چشمانی خیره به جاده دور می شوند. نه مبدا حرکتشان را می دانیم و نه مقصدشان را. فقط در همان محدوده ای که در قاب تصویر ما قرار می گیرند دیده می شوند. گاهی بر بالای بام دیده می شوند و گاهی مشغول قطع تنه درختی فرو افتاده بر خیابان. گاه پشت فرمان برف روب های سنگین و زمانی دیگر با تابلوی احتیاط و توقف، رفت و آمد را از کنار عملیات راه سازی کنترل می کنند. همین آدم ها وقتی در موقعیت لی قرار می گیرند از شمایلی گذرا به انسان هایی با پوست خون نبدیل می شوند. حالا می خواهیم بیشتر درباره شان بدانیم. ببینیم که در مدرسه پاتریک چطور مسائل درسی و آینده او را پی گیری می کنند. وقتی پاتریک با دوست دخترش مشکل پیدا می کند لی چطور به کمک او می آید و برای حضور وی در تیم هاکی مدرسه چه تصمیمی می گیرد. چطور بعد از سالها او را با خود به دریا می برد. دریایی که اکنون برای لی غریبه تر است تا پاتریک. “منچستر کنار دریا” داستان انسان هایی است که زندگی را زندگی می کنند. با همه سختی هایش. و از آن داستان هایی متعالی می سازند.
کنث لونرگان در کارنامه اش نویسندگی آثار درخشان دیگری چون “دار و دسته های نیویورکی” و “تحلیلش کن” دیده می شود. با اینحال برای نویسنده ای که در آستانه پنجاه سالگی است، رزومه چندان پرکاری ندارد. دلیلش را می توان در پرداخت شخصیت هایش دید. آدم هایی درون گرا و پیچیده که رازی در دل دارند و از بیانش ناتوانند. آدم هایی که کامل نشده اند. در مسیر تکامل متوقف شده اند. ایده آل دارند اما امیدی به تحققش ندارند. شکست هایشان را زندگی کرده اند و تاریخ را ساخته اند. می شود اینطور تصور کرد که هر اثر او بخشی از وجودش را با خود می برد. ذره ای از او را جدا می کند که جبرانش چند سالی طول می کشد. منچستر کنار دریا هم بخشی دیگر را با خود برده است. اثری که در لابلای ابرهای متراکم و مرطوب ساحل شمال غربی ایالات متحده به تصویر کشیده شد و برای همیشه در حافظه بصری سینما به یادگار گذاشته شده است.