مراقب خودت باش تا بهزودی
برای لوون هفتوان،
مصطفا عزیزی
در کارگاه نقاشی محمود معراجی اولینبار دیدماش. خودش را که نه، تابلوی نقاشی بسیاری نفیسی که آقای معراجی نقاش چیره دست از او کشیده بود و ابهت اشرافی داشت را دیدم. تصور کردم یکی از شاهزادهگان فرانسوی یا آرشیدوکهای انگلیسی ست و تعجب کردم چرا کنار تابلوی دکتر براهنی و سایر مشاهیر ایرانی ست. دیدارش که میسر شد دیدم هیچ خصلت اشرافی در او نیست کاملا بیتکلف و بیریا ست. ساده و صمیمی و شفاف مانند آبی زال در سرچشمه.
زمانی که او را دیدم در تورنتو زندهگی میکرد. گروه تاتری داشت و هرازگاهی نمایشی به صحنه میبرد و در سال ۲۰۱۳ میلادی نقش کوتاهی در فیلم بهروز افخمی به نام Black Noise بازی کرد که در یکی از سینماهای تورنتو با بهرام رادان و چند دوست دیگر دیدیم فیلم متوسطی بود اما بازی او هر چند کوتاه اما نشان از توانمندیهایاش برای بازی سینمایی داشت.
اینجا و آنجا در محافل هنری و برنامههای سینمایی و نمایشی همدیگر را میدیدم و همیشه به من لطف داشت. در جشنواره نسیم شرق کمک میکرد و یاریرسان بود و زیاد همدیگر را میدیدم. تا این که به ایران رفت و با «پرویز» و «لرزانندهی چربی» دوباره به تورنتو بازگشت و دیگر ستارهی مشهوری در ایران شده بود و میرفت که همینجور پلههای شهرت و ترقی را یکی پس از دیگری طی کند.
وقتی به ایران رفتم در همان چند روزی که برای خودم میگشتم تا سر از تپههای اوین در بیاورم در پردیس سینمایی کوروش کنار بنر «پرویز» عکسی انداختم و در اینستاگرام منتشر کردم و یکبار دیگر هم فیلم را اینبار در سینمایی در تهران دیدم و حظ بردم. پس از آن که از تپه به شهر سرازیر شدم دیگر او بازیگر سرشناسی شده بود با فیلمهای متعدد. در تهران نشد که دیداری میسر شود اما قسمت چنان بود که در گوشهی دیگری از جهان دوباره دیدار کنیم در بنگلادش و جشنوارهی داکا او و پویان طباطبایی جزو داوران بودند و من هم مهمان. شبهای داکا با او دنیای داشت و بحثهای بیپایانمان در مورد فیلمها. راستاش باورم نمیشد که شهرت ذرهیی در خلق و خوی او اثر نگذاشته باشد. همان آدم خاکی و بیتکلف همیشهگی بود که بود.
دوباره که به تورنتو آمد و اینبار همسایه هم بودیم و در یک محله زندهگی میکردیم. برای ساخت فیلم پاندول بسیار کمک کرد. اعلان دادیم که بازیگر میخواهیم و صد نفری فرم فرستادند و در زیرزمین خانهمان مصاحبه گرفتیم. از تکنیکهای خوبی در هنگام مصاحبه حضوری با داوطلبان استفاده میکرد تا قابلیتها را بسنجد و بعد با دقت نمره میداد به قابلیتهای گوناگون. زندهگی و سلامتیاش را جدی نمیگرفت اما کارش را همیشه جدی میگرفت. صندلی مخصوص خودش پیدا کرده بودم و حالا هر وقت داخل آن اتاق میشوم و آن صندلی را میبینم دلم میگیرد.
دو کار را در سال گذشته با او و از او دیدم یکی نمایش یالتا که کارگردانی کرده بود و قرار بود وقتی از سفر ایران برگشت نسخهی انگلیسی آن را کار کند و تور بگذارد برای اجرایاش که دیگر نیامد و نشد و دیگری فیلم کوپال که بازی درخشانی در آن داشت. پس از نمایش فیلم پشت میکروفون رفت و در موردش صحبت کرد. چند شب بعدش هم در خانهیمان مفصل در موردش با هم گپ زدیم.
آخرین بار که او را دیدم یادم نمیآید از کجا میآمدیم با مریم او را که چند چهارراه پایینتر از خانهی ما زندهگی میکرد رساندیم در کوچه ایستاده بودیم که برود داخل خانه و برویم، اکنون انگار جلوی چشم است، چست و چابک از ماشین پرید و به سمت خانه دوید که ما زیاد منتظر نمانیم. هوا گرم بود و شلوارک پوشیده بود و همینطور که میدوید زمین زیر پایاش میلرزید. به در خانه که رسید ایستاد و برگشت و به احترام سرخم کرد که ما برویم و مریم راه افتاد و من همینطور که نگاهاش میکردم و دور میشدیم داد زدم: «لوون مراقب خودت باش، تا به زودی» و او که نفس نفس میزد، کف دست بر لب گذاشت و بوسهیی به باد سپرد که تا ابد طراوتاش و حسرتاش در جانم میخلد و با خود زمزمه میکنم: «لوون مراقب خودت باش، تا به زودی»
۱۳ مارس ۲۰۱۸