عاشقانه ساده در میان فیلم های عبوس
مارچ ۲۰۱۴ تهران مهدی شیرزاد
اگر از تماشاچیان جشنواره فیلم فجر امسال بخواهند یک فیلم را انتخاب کنند و دربارهاش بنویسند، احتمالا کار زیاد سختی نخواهند داشت. بهجز خانه پدریِ کیانوش عیاری که فاصله بسیار زیاد و محسوسی با تمام کارهای این دوره داشت، تعداد فیلمهایی که دوست داشتهباشی مطلبی را به آنها اختصاص بدهی با اغماض فراوان همان عدد کلیشهای کمتر از انگشتان یک دست خواهند شد. دلایلش به این مطلب ربطی ندارد و البته منتقدین هم در طول جشنواره و در سال آتی به کفایت همکاران و بهخصوص رفقای صنف ما را مور عنایت قرار داده و خواهند داد و حتما تهش دلیل این رکود را کشف و راه حلش را هم پیدا میکنند و نسخهاش را میپیچند و برای سال بعد میدهند دستمان، انشاءالله. این مقدمه لازم بود تا اگر فیلم انتخابی من را دیدید و خورد توی ذوقتان فکر نکنید سر کارتان گذاشتهام که انتظار شاهکار داشتن از محصولات امسال سینمای ایران، اشتباه است.
«چند متر مکعب عشق» خیلی بی سر و صدا ساخته شد. خود من تا زمانی که فیلم به دست هیات انتخاب جشنواره نرسیده بود و تعریفهای آنها از فیلم درز نکردهبود، اسمش را نشنیده بودم. از کارگردانش جمشید محمودی یک تلهفیلم دیدهبودم که تهیهکننده آن هم برادرش نوید محمودی بود. جز این دو برادر تنها عوامل شناختهشده فیلم فیلمبردارش مرتضی غفوری است و امیرحسین قاسمی که صداگذاری کار را انجام داده. چند تازهوارد و تعداد قابل توجهی نابازیگر افغان نقشآفرینان فیلمند و لوکیشن اصلی فیلمبرداری یک کارگاه درندشت بازیافت فلزات است که در ناکجاآبادی در حاشیه شهر قرار دارد. احتمالا فکر میکنید فیلم بیشتر عناصر فیلمهای خستهکننده مثلا اگزاتیک ایرانی -که منیکی از دشمنان جدیشان هستم- را یکجا جمع کرده. اگر شما هم با من در یک جبههاید، هنگام برخورد با این فیلم سلاحتان را زمین بگذارید و نود و چند دقیقه به آن فرصت بدهید. مطمئن باشید بعد از تمام شدن آن، با هم به صلح و خواهری و برادری میرسید. حسن فیلم عاشقانه بودن آن است.
در میان فیلمهای امسال که بیشتر درباره روابط معیوب آدمها و رذالت طبقه متوسط بودند، این فیلم درباره عشق بود. به جای درست کردن گرههایی که مبنایشان حماقت شخصیت داستان بود، فیلم از رنج واقعی حرف میزد و مصائب عاشقی. در لوکیشن عجیب و حیرتانگیز فیلم، زاغههایی ساختهشدهاند که در هرکدام از آنها کارگرهای افغان با خانوادههایشان زندگی میکنند. کارگرهایی که ویزا ندارند و مدام واهمه دستگیری و بازگرداندهشدن به افغانستان را دارند. در میان آنها دختری جوان با پدرش زندگی میکند. پدری که در افغانستان برای خودش کسی بوده و مهاجرت او را خرد کرده اما حریف غرورش نشده است. دخترش عاشق شده و عاشقی دارد که برایش جان میدهد اما از بخت بدشان، پسر نگهبان یتیم کارگاه است. تنها ایرانیای که شبها در آن کارگاه میماند و هرچند دوست افغانها شده، مهمان جشنها و سفرهشان میشود اما غریبه است. غریبهای از میان مردمانی که با افغانها بد میکنند و تحقیرشان میکنند. پدر مغرور دختر طاقت این همه تحقیر را نمیآورد و میخواهد به سرزمین خودش بازگردد. این یعنی جدایی دو عاشقی که تا آن روز جرات علنی کردن رابطهشان را نداشتهاند. این گره اصلی فیلم است و تا پایان هم بر اساس این گره و برای باز کردن آن پیش میرود. اضافهگویی نمیکند و داستانش را درست پیش میبرد و به پایان فوقالعاده خوبش میرساند.
خیلی دوست داشتم درمورد فیلمنامه آن و داستان خوبش حرف بزنم اما حیف است لذت دیدنش را برایتان حرام کنم. فیلم جدا از فیلمنامه ساده و خوبش، کارگردانی بسیار حسابشدهای چه در روایت و چه در فرم و اجرا دارد، بازیهای بازیگران روان است و فیلم خوب تدوین شده، لحظات عاشقانهاش واقعی است و قلب ما را برای دو جوان فیلم به تپش میاندازد اما درخشانترین بخش فنی آن قطعا فیلمبرداری مرتضی غفوری است که فکر میکنم اگر رقیبش حسین جعفریان و کار درجه یک امسالش نبود، باید جایزه بهترین فیلمبرداری را میگرفت. فیلم به راحتی میتوانست درگیر شعار شود و لوازمش را هم داشت. مثلا دکتری افغان که برای گذران زندگی مجبور است کارگری کند و هموطنانش را مجانی درمان میکند یا پدر دختر که در افغانستان افسر ردهبالایی بوده و حالا مدام باید سرش را خم کند اما فیلمساز با هوشمندی در دام استفاده ژورنالیستی از این موقعیتها نشده و همه آنها را در راستای عشق جواناولهای فیلمش استفاده میکند. سختی و مصیبتی اگر هست، چون سر راه عشق است برای ما مهم میشود و آدمی هم اگر هست که وسط این همه ایرانی دستگیر افغانهاست، چون به وصال دو عاشق کمک میکند، اهمیت دارد. امیدوارم همه اینها مجابتان کند این فیلم را ببینید و آرزو میکنم به اندازه من از دیدنش لذت ببرید.