همزمان با رسیدن روز تولد داریوش مهرجویی، باید یادی کنیم از بُهتی که از آن شامگاه 22 مهر 1402 گریبانمان را گرفته است. از قتل کارگردانی نابغه و همسرش در ویلای شخصیاشان در اشتهارد کرج. جایی که برای داشتن آرامش به آنجا رفته بودند.
داریوش مهرجویی که خود از بنیانگذاران سینمای پیشرو و به نوعی از کارگردانان موج نوی سینمای ایران به حساب میآید، در 17 آذر 1318 در تهران به دنیا آمد. او در آمریکا فلسفه خواند و این رشته را هیچگاه از رویکردش در فیلمسازی جدا نکرد. از همان ابتدا سینمایی را خلق کرد که منتقدین میتوانستند ردپای درونیات عمیق انسان و اندیشههای فلسفی را در آن جستوجو کنند. او در 1348 با ساختن فیلم گاو، روح تازهای به سینمای آن روز ایران دمید و از همان ابتدا توجه و پیوند خودش با ادبیات را نشان داد. فیلم گاو اقتباسی موفق از داستانی با همین نام نوشتهی غلامحسین ساعدی است که بعدتر رفیق و همدم اصلی داریوش مهرجویی شد.
او پس از انقلاب از ایران رفت و مدتی بعد از بازگشت، فیلم اجارهنشینها را ساخت و بعد از آن با ساختن فیلم هامون، جریان تازهای در سینمای ایران باز کرد. بسیاری شخصیت هامون در این فیلم مهرجویی را از ماندگارترین شخصیتهای تاریخ سینمای ایران میدانند. پس از موفقیت چشمگیر هامون، مهرجویی به سراغ ساخت یک سهگانهی زنانه رفت. موضوعی که بعد از انقلاب، نیاز و توجه به آن را به خوبی حس میکرد و اعتقاد داشت که حالا باید به جای ساختن فیلم برای طبقهی فرودست جامعه، برای زنان و مشکلات آنان در این زمانهی جدید، فیلم بسازد.
او باز هم از ادبیات غافل نشد و هر سه فیلم خود را از آثار ادبی مشهور جهان اقتباس کرد. فیلم سارا که در سال 1371 ساخت، اقتباسیاست از نمایشنامهی مشهور هنریک ایبسن به نام خانهی عروسک و فیلم پری(1373)، اقتباسی از رمان فرانی و زویی و داستان کوتاه یک روز خوش برای موزماهی نوشتهی جی دی سلینجر. و در پایان این سهگانه، فیلم لیلا در سال( 1375) با اقتباسی از داستان مهناز انصاریان ساخته شد.
مهرجویی با همسر دومش وحیده محمدی فر در همین فیلم آشنا شد و با او ازدواج کرد. وحیده محمدیفر در فیلم لیلا نقش کوتاهی را اجرا میکند و بعد از آن در سایر فیلمهای داریوش مهرجویی در نقش فیلمنامهنویس ظاهر میشود. درختگلابی(1376) با اقتباسی از داستان گلی ترقی، مهمان مامان(1382) و سنتوری(1385) از دیگر فیلمهای موفق داریوش مهرجویی هستند.
داریوش مهرجویی و همسرش به طرز فجیع و ناعادلانهای در ویلای شخصیشان به قتل رسیدند که این خبر سینمای ایران را در بهت فرو برد و هنوز پس از گذشت چندین ماه از مرگ دلخراش آنها، بسیاری تاب تحمل این سوگ را ندارند.
یکی از بازیگرانی که در بسیاری از فیلمهای داریوش مهرجویی ایفای نقش کرده و همواره شیفتهی داریوش مهرجویی و اندیشهی او بوده، علی مصفا است که چندی پس از خبر مرگ او، به شکلی متفاوت و با نثری شیوا، سوگنامهای را در وصف داریوش مهرجویی در فضای مجازی منتشر کرد. نوشتهی علی مصفا دربارهی داریوش مهرجویی که حاصل تجربهی شخصی خودش از سالها همکاری با او بوده است یکی از بهترین ادای دینها به این کارگردان نامی ایران است که عاشق ایران بود و همواره و تا آخرین لحظه در ایران ماند.
از زبان علی مصفا میخوانیم:
«سی سال پیش پای تپهای افتاده بودم و درحالی که ذره ذره خون از گلوی بریدهام میریخت، بالای سرم داریوش مهرجویی ایستاده بود و نگاهم میکرد. نگران بود. حرص میخورد که آیا رنگ خون طبیعیاست یا نه. همیشه از رنگ خون شکایت داشت. میترسید مصنوعی بودنش لو برود. حالا به این فکر میکنم وقتی قاتلینش را بالای سر میدید، وقتی گلویش را میبریدند و خونش میریخت، کاش لحظهای در سکرات مرگ و کرختی، از وحشت و درد عبور کرده باشد و مثل حمید هامون که نقش زمین شده بود و خوناش میرفت، وارد فلش بک دلخواهش شده باشد.
مثل آنوقتها که به سیگارش پکی عمیق میزد به فکر فرو میرفت و بعد پوزخند میزد. من شیفتهی مهرجویی بودم و در تمام این سالها که کار فیلم کردم، هرگز محضری به شیرینی و گرمی و دانایی او ندیدم. مهرجویی بزرگ بود. از همان آدمهای بزرگی که مدتهاست دیگر نیستند. همانهایی که فرنی سلینجر یا همان پری خودش میجستند. جوان مانده بود و پرشور و آشوبگر. چندان شجاع بود که پوست خودش را هم میدرید و قالبهای خودساختهاش را درهم میشکست.
رویکرد آخرش در فیلمسازی از این دست بود. هرکس دیگری ترجیح میداد تا آخر به حریم امن شاهکارهایش باقی بماند اما او طغیانگر بود و با شورش علیه خودش آغاز میکرد. بعد از فیلم پری همیشه دوست داشتم دستیارش باشم. اما پاسخش را با همان پوزخندها میداد. با این حال گاهی کارهایی را به من میسپرد. مثل پیادهکردن سناریوهای چند فیلمش از روی تصویر یا جمع و جور کردن و تایپ چند مقاله و ترجمه و غیره.
یک بار هم که یکی از اربابان وزارت ارشاد به جمعی از هنرمندان تاخته بود، عصبانی شد و من را خبر کرد تا برایش جوابی تایپ کنم و به دست خانهی سینما برسانم تا همه امضا کنند. ولی دوستانم در خانهی سینما معتقد بودند انتشارش به صلاح نیست. مهرجویی هم گفت نامه را پیش خودت نگه دار تا بعد. بعد از چند سال دوری، وقتی که در آخرین فیلمش بازی میکردم، دیدم که هنوز بیقرار است و هنوز حرص میخورد از لنگی چرخ تولید سینمای ما و از عقبماندگیهای تکنیکی که به پای سرعت و وفور تخیلاتش نمیرسید. هرچقدر هم که همه در خدمتش بودیم و برایش میمردیم، باز هم کمش بود و حق داشت. ایران دوست بود و تاوانش را هم داد. وگرنه بیشتر و بهتر از همه غرب را میشناخت و میتوانست آنجا کار و زندگی کند. اما زندگی در فرنگ و فرنگیمابی را دوست نداشت. مجذوب و جادو شدهی نالههای جغد همین خرابات بود…»