دیدار با «بیل موری»
مقوله عشق به سینما وعاشقانِ گرفتنِ عکس های دونفره با هنرپیشگانِ سینما، شاید یکی از فراگیرترین نشانه های مشترک در جهان امروز باشد تا آنجا که اگر سازمانی به نام «سینه چاکانِ عکس دونفره با هنرمندانِ بدون مرز» ایجاد شود، بی شک پرجمعیت ترین سازمان از نمونه های بی مرزش خواهد بود.
به باور صاحب نظران گمنام، از همان مهمانی های خصوصی و لو رفتن عکس های بازیگران در ایران و ممنوع الچهره شدن، تا انتشار عکسهای لخت بازیگران هالیوود در چند روز گذشته، همیشه پای یک عاشق سینه چاکِ سینما درمیان بوده است. اصلا چرا راه دور برویم، اگر به دور و برتان نگاهی بیندازید ، حتما هستند دوستانی که به مدد همین چند عکس و دوبار نشست و برخاست با هنرپیشگان، حالا دم و دستگاهی راه انداخته اند، فیلمساز و کتاب نویس شده اند و کم کم اگر جلویشان را نگیری، خود همان هنرمندان را هم از از صحنه خارج میکنند و به جایشان با جوانانِ زیر آفتاب، عکس یادگاری می اندازند. به هر حال، سینما را باید ویترین هنرهای هفت گانه به حساب آورد و جذابیت و اعجازش هم درهمین است که میتواند یک شبه شما را مشهور کند.
به هرحال.
این روزها در دل شهر تورنتو، خیابان منتهی به سالن های سینمای “تیف” را به میمنت و مبارکی «فستیوال فیلم تورنتو» بسته اند و گویا قرار است تا به همت «ملکه»، ولیمه ای در درازای خیابان «شاه» به راه باشد. پس لباس ها را میپوشم، چند برگی ورق، در جیب میگذارم و دوربین کوچکم را هم برمی دارم. با این تیشرت زرد و شلوارکوتاهِ سبز رنگ و کفش سبز و کلاه جهانگردی و عینک آفتابی، گویا شبیه توریستهای استرالیایی شده ام و شاید هم خدای نکرده کمی شبیه اهالی سینما که این روزها در شهر، شلنگ تخته می اندازند. می پرسید چرا همچین فکری میکنم؟ آخر تا از دالان ورودی «شاه» – که با نورهای قرمز و آبی و فلاش های گوناگون و موسیقی های «دیشدان دیشدان» مزین شده – بیرون میزنم، یکباره جماعتی دوربین به دست به سمت من برمی گردند. با حرکت آنها، خودم هم برمیگردم ببینم چه کسی پشت سرم دارد می اید، اما دریغ از یک چهره ماندگار.
لبخندی به دوستان حواله میکنم و تا آنها دنبال پیدا کردن اسم من در لیست عوامل هنر هستند، از آنجا دور می شوم. روز تعطیل و هوای آفتابی و دم کرده آخر تابستان هم چاشنی فستیوال شده و هر طرف که در خیابان «شاه» سر می چرخانی، گروهی علاقه مند به سینما در حال فعالیتی هستند و البته گروهی هم از همین دوستان، حالا کنار میله های ورودی سالن اصلی سینما جا خوش کرده اند، تا ۵ ساعت دیگر یعنی ۸:۳۰ شب، با خارج شدن آقای “بیل موری” از ماشینش، فریاد بکشند و گل به سمت هنرمند مورد علاقه پرتاب کنند و گاهی هم چند عددی بوسه نثار روی زیبا و قد و قامت رعنای یار. گروهی دیگر هم با چشمان قرمز و دهان باز برای آخر شبشان سوژه های جذابی جمع می کنند.
یاد سخنرانی ابراهیم اصغر زاده در دومین سالگرد ۲ خرداد افتادم. آفتاب سوزان تهران داشت، همان یک ذره مغز باقیمانده مان را هم بخار می کرد. در پارک لاله نشسته بودیم و هنوز مسعود ده نمکیِ نوازشگر که بعد ها به همین اهالی سینما پیوست، به همراه دوستانش نرسیده بودند تا چپق همه مان را چاق کنند. در بخش ورودی، بچه های دفتر تحکیم وحدت به تمامی شرکت کنندگان شاخه های گل می دادند و هر از چندگاهی، یکی از همین گل های نو شکفته سال اولی، گل را به همراه شاخه اش به سمت اصغرزاده پرتاپ میکرد. این اتفاق چند بار تکرار شد تا آنجا که اصغر زاده سخنرانی را نیمه کاره گذاشت و گفت از دوستان خواهش میکنم تا گل پرتاب نکنند، چون ناخودآگاه فکر میکنم که گوجه فرنگی و یا سنگ است که به سمتم می اید.
بگذریم،از آنجا که آقای «بیل موری»، بازیگر خوب هالیوودی، همواره در گفتگوهایش به علاقه اش به شهر تورنتو اشاره کرده است، اهالی شهر نیز نیز در یک هماهنگی کاملا خود جوش تصمیم بر ان گرفتند تا روزی را به نام این عزیز هنرمند در تقویم کاری شهر وارد کنند. پس چه روزی بهتر از همین روزهای فستیوال و با حضور خود او. از آنجا که امروز تصمیم ندارم تا فیلمی ببینم و میخواهم که گزارشی از حال و هوای شهر در زیر سایه فستیوال بنویسم، خودم را به شلوغی نزدیک میکنم. درست در وسط خیابان و کنار چند میز چوبی یک پیانو قدیمی و زیبا گذاشته اند که رهگذران ، پشتش می نشینند و افاضه فضل میکنند. پس از شنیدن ۷ یا شاید ۸ قطعه ، مطمئن میشوم که دوستان چشم بادامی، ساز را با جدیت بیشتر میزنند و هر وقت که یکی از انها دست به کار نواختن میشود، صداها مرتب و گوش نواز میشود. کمی آنطرف تر بساط شطرنج خیابانی بزرگی برپاست و گروهی در کنار صحنه برای همدیگر «کَرکَری» میخوانند.
۵۰۰ متر به سمت غرب میروم، فضای بازی را تبدیل به سن موسیقی کرده اند و گروه جوانی به زیبایی، کارهایی با حال و هوای پینک فلوید اجرا میکنند و از یک طرف جمعیت که به طرف دیگر برسی، کله ات کمی سنگین میشود و با لبخندی به دیگرا ن میگویی که چه بوهای خوبی می آید. لیوانی قهوه میگیرم و در تمام چند ساعت آتی هر از چند گاهی لبی به ان میزنم. به خودم میایم، میبینم برادران پلیس با لبخند به من نگاه میکنند. یکی از آنها با چشم، اشاره ای به دستم میکند، دستم را نگاه میکنم به جز لیوان قهوه چیز دیگری نیست. لبخند را با لبخند جواب میدهم و لبی تر میکنم، ناگهان متوجه ماجرا میشوم. لیوان قهوه مدتهاست که در دستم مانده و هر ۱۰ دقیقه لبی میزنم ، آنها فکر کرده اند که به جای قهوه، مشروب مفصلی در لیوان است و دارم حالی میکنم. نمیخواهم عیششان را بهم بزنم، رو به دوستان، لیوان را به نشانه سلامتی بالا میبرم و دوباره جرعه ای مینوشم.
از آنجا به سمت ورودی سینما قدم میزنم، یکباره میبینم که «بیل موری» ۲۰ سال قبل همانجا کنار نقاشی از خودش ، عصا بدست ایستاده. جلوتر میروم، او که به راحتی می تواند خودش را به جای جوانی های آقای هنرپیشه جا بزند، یکی دیگر از سینه چاکان سینما و گرفتن عکس های دونفری است. اسمش را می پرسم، «کریس» ۷۶ کیلومتر راه را از شهر بسیار کوچک در شمال تورنتو به نام «سندفورد» آمده است تا یکی از عکس های ویژه امروز را بگیرد. از همان ها که جوان خوش ذوق ایرانی در اختتامیه فستیوال نسیم شرقی در تورنتو، نه تنها سبیلش را شبیه حمید جبلی کرده بود، بلکه کلاه و پالتو را هماهنگ کرده بود که یک عکس پیری و جوانی با حمید جبلی عزیزمان بگیرد و به آلبوم عکس های دونفری اش اضافه کند.
حالا دیگر زمان آمدن آقای بازیگر فرا می رسد، مسیر رسیدن به در سینما مسدود شده، پس کنار دوستان علاقمند می ایستم تا گزارش را با هیاهوی این دوستان تمام کنم. با صدای رعد و برق، یکباره شرایط تغییر میکند، انگار که پیچ آب را از ان بالای ابرها باز کرده باشند. درکمتر از ۳ دقیقه، تنها نقطه تقریبا خشک، همان خصوصی ترین جایمان است. از آنجا که آب، رسانای بسیار قوی است، پس «روح جمعی» علاقمندان به سینما، انهم از نوع خیس شده به بنده نیز رسوخ میکند. همانجا میمانم و در ماشین باز میشود. «بیل موری » در حالیکه بشدت خیس میشود، لبخند زنان با تک تک دوستان دست میدهد، عکس میگیرد و به سمت من نزدیک میشود.
نه تنها روح جمعی کار خودش را کرده ، بلکه حالا با توجه به نام گذاری امروز، دیگر همشهری هم شده ایم، میخواهم فریاد بزنم «بیل»، «بیل» اما میترسم یکی از همین هواداران سینه چاک، ایرانی باشد و اشتباهی ما را با بیل خاموش کند. پس تصمیم میگیریم تا برای این یادداشت، عکسی از او بگیرم. به دوربین نگاه میکنم، اما باتری زیر این باران سیل آسا گویا «بهوت افسرده ها هه». حالا دیگر بیل جلوی من ایستاده و تعجب کرده که چرا من نه جیغ میزنم، نه با او عکسی میگیرم و نه ماچی میکنم. خودم هم گیج شده ام. دستم را دراز میکنم، ادای احترامی میکنم. دستی میدهد، لبخندی و زیر باران دور می شود.