پشت خط نبرد
تجربههای تلخ و امیدبخش یک پرستار در تلخ ترین روزهای تاریخ معاصر
مینا رحیمی – تورنتو | مصاحبه با بهناز رهبر
در ایستگاه مترو “کاکسول” از قطار پیاده میشوم. هوای صبح، برای این فصل، غیرمنتظره خنک است. آنقدر خنک که پنج دقیقه پیادهروی تا بیمارستان «مایکل گرون» را به فرصتی برای تنفس و خلوت با خودم تبدیل میکند. قدمهایم را آهستهتر برمیدارم، این فاصلهی کوتاه را لازم دارم تا ذهنم را از هیاهوی شهر و اخبار جنگ بیرون بکشم، سؤالاتم را یکبار دیگر در ذهنم مرور کنم، و آماده شوم برای گفتوگویی متفاوت. دوازده روز از آغاز جنگ میان ایران و اسرائیل گذشته. زنی که قرار است با او دیدار کنم، پرستاری ایرانی-کاناداییست با بیش از چهار دهه تجربه. زنی که دو جنگ، یک مهاجرت، و یک همهگیری جهانی را پشت سر گذاشته و هنوز، با تمام خستگیها و زخمهای زندگی، محکم ایستاده است.
بهنـاز رهبر، پرستاریست که در چهار دهه گذشته، هر جا که دردی بوده و صدایی برای کمک بلند شده، بیدرنگ آنجا بوده است. نه در یک نقطه از جهان، که در دل تاریخ، در میانه بحرانها، از تهران تا تورنتو. او پرستاری را در بخش جراحی یکی از بیمارستانهای تهران آغاز میکند، درست در میان شعلههای جنگ ایران و عراق، جایی که پیکرهای خسته و زخمیِ جوانان، بار سنگین جنگ را به دوش میکشند. سالها بعد، در سرزمینی دیگر، در کانادا، لباس رزم را دوباره بر تن میکند، اینبار در برابر دشمنی نامرئی به نام کووید ۱۹. با ماسکی که نفس را سنگین میکند، با جسمی خسته و ذهنی نگران، اما با ارادهای همچنان استوار.
و امروز، در حالیکه بار دیگر آسمان وطنش با صدای انفجار میلرزد و موشکها سایه مرگ را بر خانهها میپراکنند، بهناز، در تورنتو، در سکوتی آشنا ایستاده است. با همان دردِ جانفرسای دوری، با همان ترس عمیق از شنیدن خبری که همهچیز را زیرورو کند، با همان بغض پنهانِ کسی که فقط از دور میتواند نگران باشد… اما هنوز، هنوز، ایستاده است.

با ورود به ساختمان نوساز بیمارستان، اولین چیزی که جلب توجه میکند بوی آشنای رنگ و مصالح تازه است. انگار زمان هنوز در این دیوارها کامل جا نیفتاده. از بخش پذیرش سراغ بهناز رهبر را میگیرم. مرا به سوی کلینیکهای طبقه اول راهنمایی میکنند، اما پیچوخم راهروهای نو و براق، ذهنم را پراکنده و قدمهایم را مردد میکنند. در همان میانهی راهروها، از یکی از کارکنان بیمارستان کمک میخواهم. لبخندی میزند و با اطمینان میگوید:
«صدای خندههای بلند را دنبال کن … خودش را پیدا میکنی.»
واقعاً هم اشتباه نمیکند. چند قدم آنسوتر، نزدیک ورودی یکی از کلینیکها، زنی میانسال با موهای کوتاه و منظم، کفشهای ورزشی صورتیرنگ و عینکی شیک را میبینم که با انرژی و سرعت در میان بیماران میچرخد. بهشدت غرق در کار است. حضوری گرم دارد و جنبوجوش، شوخطبعی و ضربآهنگ تندش، او را بهکلی از فضای پیرامونی اش جدا کرده است. برای اطمینان، از منشی کناری میپرسم. با خنده پاسخ میدهد:
«خودشه، ناز. مثل برق میدوه، کارِ سه نفر رو تنهایی میکنه. اگه میخوای بگیریش، همین حالا برو سراغش، قبل از اینکه تو یکی از اتاقها کلینیک گم بشه!»
ده دقیقه بعد، گوشهای آرام در لابی بیمارستان پیدا میکنیم. برای خودش و من قهوه تیم هورتونز میخرد. با لبخندی که خستگی را نمیشناسد، برای شتابش عذرخواهی میکند و به همین سادگی، گفتوگوی ما آغاز میشود. این مصاحبه بازگشتی به گذشته ای نوستالژیک نیست بلکه روایت زنیست که زندگیاش با فوریت ها، همدلی و پژواک بیپایان آژیرها شکل میگیرد.

پرسش: از وقتی که در اختیارم گذاشتید سپاسگزارم. بدون مقدمه میخواهم بروم سر اصل سؤال: لطفاً کمی درباره سابقه و تجربه کاری خودتان در حرفه پرستاری در ایران و کانادا برای ما بگید ؟
بهناز: سلام. من نزدیک به دوازده سال در ایران در حرفه پرستاری فعالیت داشتم و حالا تقریباً بیستوچهار سال هست که در کانادا مشغول به کار هستم. وقتی به آن سالها فکر میکنم، به زمانی که در ایران پرستاری را شروع کردم، یاد شور و شوق آن دوران میافتم. با چه عشقی، با چه امیدی رفتم سر کار. آن موقع دوران جنگ بود، ولی با تمامی سختی ها، حس میکردی داری یک تغییری ایجاد میکنی. میتوانی کمکی باشی، تسکین بدی و التیامی بر دردها باشی.
به این صورت پایه و اساس کار حرفهای من در ایران شکل گرفت. اولین جایی که شروع کردم، بیمارستان شهدای تجریش بود، در بخش جراحی. بعد از آن، در بیمارستان شهید بهشتی کار کردم، مدتی هم در بیمارستان مهراد و درنهایت در بیمارستان کودکان علیاصغر. از تکتک پرستارها و دکترهایی که آن موقع باهاشون کار کردم چیز یاد گرفتم .از دکتر افشار، دکتر حسنتاش، دکتر الیاسیان و دیگر عزیزان. تمام این سالها و تجربهها، اساس کار امروزم در کاناداست و حالا در کانادا حدود ۲۴ سال هست که دارم کار میکنم.
در اصل، پرستاری در همهجای دنیا ماهیت یکسانی دارد، اما ساختارها، زیرساختها و امکانات درمانی در کشورهای مختلف، تفاوتهای چشمگیری دارند .پرستاری یک حرفه ای هست که در آن هیچوقت یادگیری متوقف نمیشود. هر روز با یک موضوع تازه، یک چالش جدید، یک تجربه نو مواجه هستی. باید همیشه آماده باشی، همیشه در حال یاد گرفتن و بهروز باشی. اینجا در کانادا، منابع بیشتری در دسترس هست، آموزشها بهصورت مداوم ارائه میشوند و فرآیندها سازمانیافتهتر و دقیقتر هستند. اما اصل ماجرا همیشه یکیست: کمک کردن، گوش دادن، و با دل کار کردن.
در ایران، در آن سالها، فضای میان همکاران بسیار صمیمی و انسانی بود. دوستان عزیزی پیدا کردم که هنوز پس از گذشت این همه سال با آنها در ارتباطم. هرکدام از آنها حالا در نقطهای از جهان زندگی میکنند، اما آن رفاقتها و خاطرات شیرین همچنان زندهاند.
یک چیزی که در تمام این سالها یاد گرفتم این هست که،
درد، همهجا درده
خون، همهجا خونه
غم، همهجا غمه.
و انسان، همون انسانه
با احساس، با امید، با نیاز به توجه و احترام.
در نهایت، چیزی که برای من همیشه اصل بوده این هست که:
آدم باید برای انسان بودن و انسانی رفتار کردن، تلاش بکنه.
پرستاری حرفهایست که باید با عشق آن را دنبال کرد. بدون عشق، دوام آوردن در این مسیر ممکن نیست. باید به مردم عشق ورزید و اهمیت داد که کسی دردی را تحمل میکند یا نیازمند کمک است. باید برای حقوق بیمار ایستادگی کرد و برای همه انسانها احترام و ارزش قائل شد وگرنه پرستاری چیزی فراتر از یک شغل نخواهد بود .اما برای من، پرستاری یعنی یک شیوه زندگی.

پرسش: از زمانی که وارد کانادا شدید تا وقتی که دوباره به حرفهٔ اصلیتان یعنی پرستاری برگشتید، این مسیر چقدر طول کشید؟ و در این فاصله، چه تجربهها و کارهایی را پشت سر گذاشتید؟
بهناز: وقتی به کانادا آمدم، طبیعتاً مدتی زمان برد تا بتوانم دوباره به حرفهی اصلیام یعنی پرستاری برگردم. مسیر بازگشت، طولانی و پر از مراحل مختلف بود .اول از همه باید چند امتحان تخصصی میدادم. چرا که بدون موفقیت در این آزمونها، اجازهی ورود به سیستم پرستاری اینجا را نمیدهند.
درهمان ابتدای ورود، تصمیم گرفتم به یک دبیرستان بزرگسالان بروم و دیپلم کانادایی بگیرم. گرفتن این دیپلم واقعاً برایم قدم مهم و مؤثری بود و مسیرم را هموارتر کرد. یکی از چیزهایی که در کانادا خیلی برام جالب و در عین حال سخت بود این بود که تقریباً برای هر کاری، حتی غیرمرتبط با رشتهات، ازتو «تجربهی کار کانادایی» میخواستند. این یعنی قبل از اینکه بتوانی در حرفه خودت کار کنی، باید ثابت کنی که با فرهنگ کاری اینجا آشنا هستی.
برای همین شروع کردم به نوشتن رزومه. با اینکه هیچ سابقه کاری در کانادا نداشتم، رفتم به فروشگاههای بزرگ و رزومهام را حضوری تحویل دادم و بالاخره یکی از فروشگاههای لباس زنانه شیک به اسم “Melanie lyne” من را استخدام کرد. تجربه خوبی بود. مدیری مهربان و تیمی چندملیتی داشتیم .در بخش فروش کار میکردم و اگر مشتری نیاز به کمک داشت — مثلاً برای انتخاب رنگ یا مدل لباس — راهنماییش میکردم. در آن زمان، زبانم هنوز روان نبود، ولی کمکم خودم را با محیط تطبیق دادم. جالب اینجاست که بعد از مدتی، برخی مشتریها بهطور خاص میآمدند و از من کمک میخواستند. تجربهی خاص و مفیدی بود.
بعد از آن، دوباره رزومه فرستادم و موفق شدم در یک خانه سالمندان مشغول به کار بشوم. این، اولین تجربه مستقیم من در حوزه بهداشت و درمان و مراقبت از سالمندان در کانادا بود. آموزشهای بسیار مفیدی دیدم و با رویکردهای متفاوت مراقبتی آشنا شدم. یاد گرفتم که در اینجا چگونه برای سالمندان برنامهریزی میشود. از تغذیه و مصرف دارو گرفته تا مراقبتهای روزمره مانند بهداشت شخصی و لباس پوشیدن.
حدود یک سال در آن مرکز کار کردم و بعد به یک مجموعه بزرگتر منتقل شدم و همزمان مشغول آماده شدن برای امتحان پرستاری، چرا که بدون قبولی در آن آزمون، امکان فعالیت رسمی به عنوان پرستار وجود ندارد. در این مرحله، بیشتر مسئول انجام مراقبتهای پایه بودم. با بیماران در تماس بودم، و تجربههایی عمیق و ارزشمندی کسب کردم.
در نهایت، در آزمون پرستاری شرکت کردم، آزمونی پنجساعته، بسیار دشوار، پر از استرس و فشار ذهنی. روزهای سختی بود، بهویژه زمانی که منتظر اعلام نتیجه بودم و خوشبختانه توانستم درهمان نوبت اول، امتحان را با موفقیت پشت سر بگذارم، کاری که به هیچوجه ساده نیست و برای من یکی از دستاوردهای مهم زندگیام به شمار میآید.

پرسش: اگر موافق باشید، بیایید برگردیم به حدود چهل سال پیش، به روزهای سخت جنگ در ایران. شما در آن دوران بهعنوان پرستار در ایران فعالیت داشتید. میشود کمی از آن سالها، خاطراتتان، و فضای خاص آن زمان برایمان بگویید؟
بهناز: من آن سالها در دوران جنگ ایران و عراق در بیمارستان مشغول به کار بودم. واقعاً یکی از سختترین و دردناکترین دورههای زندگیام بود. دیدن اینهمه جوان که سلامت خود را برای همیشه از دست میدادند، تجربهای است که با هیچ کلمهای قابل توصیف نیست. زمانی که مجروحها از جبهه به ما در تهران میرسیدند، معمولاً روزهای بسیار دشواری را پشت سر گذاشته بودند .با پاها یا دستهای قطعشده، با زخمهای عمیق و دردهای بیپایان. آنها نهتنها از نظر جسمی، بلکه از نظر روحی هم کاملاً شکسته بودند. بسیاریشان روزها و هفتهها در شرایط بسیار سخت و بدون امکانات جابهجا شده بودند تا به بیمارستان برسند.
ما زیر نظر گروهی از جراحان فوقالعاده کار میکردیم که هر اقدامی برای نجات جان بیماران انجام میدادند. اگر نیاز به قطع عضو بود، انجام میدادند. اگر ترکش در شکم مجروح مانده بود، آن را بیرون میآوردند. هر آنچه برای حفظ زندگی لازم بود، بدون درنگ انجام میشد. با این حال، چیزی که برای من از آن سالها باقی مانده، فقط زخمها و جراحیها نیست. آن چیزی که هنوز در ذهنم مانده، نگاههای خاموش آن مجروحان هست. آن سکوت عمیق، آن چشمهایی که از عمق جنگ آمده بودند، پر از خستگی، پر از پرسشهای بیپاسخ.
یادم نمیرود آن روزهایی را که خبر رسید ممکن است تهران را بمباران کنند. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. آن موقع پسرم هنوز بچه بود، خانوادهام همگی در تهران بودند. در دل آن نگرانی و فشار، با دوستی صحبت کردم که پدرش صاحب یکی از شرکتهای اتوبوسرانی بزرگ تهران بود، به نام “تیبیتی”. با لطف و بزرگواری آن خانواده، برای ما یک اتوبوس اختصاصی هماهنگ کردند. در آن زمان واقعاً پیدا کردن اتوبوس کار راحتی نبود. محبت و حمایت آنها در آن روزهای سخت هیچوقت از خاطرم نرفته و هنوز هم قدردانشان هستم.
صبح خیلی زود، همه اعضای خانواده و فامیل را جمع کردم—هر کسی که میتوانست بیاید، از بچهها گرفته تا بزرگترها—در ترمینال جنوب و راهی مشهدشان کردم. لحظهای که اتوبوس به راه افتاد، یکی از سنگینترین و نفسگیرترین لحظات زندگیام بود. نمیدانستم دوباره چه زمانی آنها را خواهم دید… اصلاً نمیدانستم که آیا باز هم خواهم دیدشان یا نه.
خودم هم یک چمدان کوچک بستم و مستقیم به بیمارستان برگشتم. حدود یک ماه کامل، همانجا ماندم. ما گروهی از کادر درمان بودیم که خانوادههایمان را به منطقهای امن فرستاده بودیم و خودمان ماندیم، آماده برای مواجهه با هر اتفاقی. فقط هفتهای یکبار به خانه سر میزدم. سرایدار ساختمانمان، آقا امیر، هنوز آنجا بود. حالش را میپرسیدم، کارهای خانه را رسیدگی میکردم و دوباره به بیمارستان برمیگشتم.
هیچ وقت یادم نمیرود که یکی از آن روزها، خیلی نزدیک به خانه ما و حتی نزدیکتر به منزل داییام، خانه ای موشک خورد. از همان محل، مرد جوانی را که مهندس بود، به بیمارستان ما آوردند. متأسفانه به دلیل شدت جراحات و تعداد زیاد ترکشها، فوت کرد. آن موشک اگر فقط چند متر آنطرفتر اصابت کرده بود، ممکن بود خانه ما را کاملاً ویران کند. پس یکی از ترکشهای بزرگ را که از بدن او خارج کرده بودند، نگه داشتم. نه برای ترس، بلکه برای آنکه هیچوقت فراموش نکنم جنگ یعنی چه. همیشه از خودم میپرسیدم: چرا باید اینهمه خشونت وجود داشته باشد؟ چرا باید جنگ باعث شود که کسی دست نداشته باشد؟ پا نداشته باشد؟ خانهاش را از دست بدهد؟ عزیزانش را از دست بدهد؟
همیشه با خودم تکرار میکنم: تا وقتی هستیم، باید یکدیگر را دوست داشته باشیم. باید به هم محبت کنیم، عشق بورزیم. چون واقعاً، جنگ چیزی جز ویرانی به جا نمیگذارد .فقط داغ، فقط غم، فقط درد…

پرسش: کمی به زمان حال برگردیم. پنج سال پیش، دوران کرونا که به نظر من خودش نوعی جنگ بود. شما آن زمان در کانادا در مرکز کرونا بیمارستان فعالیت داشتید. لطفاً کمی درباره آن دوران برای ما بگویید.
بهناز: دوران کرونا در کانادا برای ما که در بیمارستان فعالیت داشتیم، واقعاً مانند یک جنگ تمامعیار بود. جنگی بدون سلاح، اما سرشار از ترس، اضطراب و فشار روانی. من در بخشی کار میکردم که بیماران را برای اتاق عمل آماده میکردیم. در روزهای ابتدایی، نه فقط ما بلکه کل جهان هنوز نمیدانست با چه پدیدهای طرف هست؟
ما مجبور بودیم همیشه با تجهیزات حفاظتی کامل کار کنیم – ماسک، دستکش، شیلد، گان، کاور کفش و پوشش مو- و هیچ بخشی از بدن ما نباید با بیمار تماس پیدا میکرد. حتی یک سرفه یا آبریزش بینی زنگ خطری بود جدی. طبق پروتکل بیمارستان، بلافاصله باید از بیمار سواب (نمونهبرداری) گرفته و برای تست ارسال میشد. کوچکترین علامت، کاملاً جدی گرفته میشد. بعد از مطرح شدن واکسیناسیون اجباری، بعضی از پرستاران مخالفت کردند و متأسفانه مجبور به ترک کار شدند، چرا که ما به طور مستقیم با جان انسانها سر و کار داشتیم و واکسن زدن برای جلوگیری از ناقل بودن خودمان الزامی بود.
خود من دو بار به شدت بیمار شدم. بدندرد، بیحالی، سردرد، تمام علائم را داشتم. در بیمارستان تست انجام دادند و گفتند باید بروم به خانه و خودم را قرنطینه کنم. در آن زمان، به دلیل محدودیت اطلاعات و تازه بودن همهگیری کرونا، به محض اینکه کوچکترین علائمی مشاهده میشد، باید تست میدادیم و حداقل دو روز در قرنطینه میماندیم تا جواب آزمایش بیاید. هنوز خبری از جوابهای یکساعته نبود. این وضعیت دو بار برای من پیش آمد و هر بار مجبور بودم دو روز کامل را در اتاقی تنها بگذرانم، حتی اجازه استفاده از دستشویی مشترک را نداشتم.
شوهرم خیلی مراقب بود، همه چیز باید جدا میبود، از ظروف گرفته تا حمام، تماسها و حتی فاصله در راهرو. هر دو بار نتیجه تست منفی بود، اما استرس و انتظار آن لحظات، واقعاً طاقتفرسا بود. آن روزها بسیار سخت گذشتند، نه فقط برای جسم، بلکه برای روح هم فشاری عظیم بود.نگرانی برای خودت، برای خانواده و برای بیمارانی که باید دوباره ملاقات میکردیم.
هر هفته جلسات آموزشی برگزار میشد. پزشکان عفونی و رئیس بخش میامدند و دقیق توضیح میدادند که چه پروتکلهای جدیدی اضافه شده، چطور باید از یک بیمار به بیمار بعدی برویم، چطور لباسها را عوض کنیم، محیط را ضدعفونی کنیم، و حتی چگونه با بیمارانی که خودشان دچار ترس شدهاند، برخورد کنیم.
نیروی انسانی بهشدت کم بود. پرستاران یکییکی مریض میشدند و یا مجبور به قرنطینه. ما که باقی میماندیم، باید دو برابر کار میکردیم. این فشار تنها متوجه ما نبود، نیروهای خدماتی، نظافت و تغذیه هم در شرایط سختی به سر میبردند. بعضی روزها، بخار ماسک چنان شدید بود که نفس کشیدن دشوار میشد. حتی نمیتوانستیم دست به صورتمون بزنیم. یک عطسه یا سرفه ناخواسته ممکن بود کل بخش را تعطیل کند.
اما چیزی که ما را سرپا نگه میداشت، همبستگی و اتحاد میانمان بود. یک جور رفاقت عمیق و همدلی خاصی شکل گرفته بود. هیچکس تنها نبود وهمه هوای همدیگر را داشتند. هر بار که یکی از همکاران بیمار میشد، جای خالیاش بهشدت احساس میشد. دوران خیلی دشواری بود. روزی نبود که از خودم نپرسم: «این کی تموم میشه؟»
و حالا…
وقتی به آن روزها فکر میکنم، واقعاً میفهمم که چه جهنمی را پشت سر گذاشتیم. الان فقط در شرایط خاص از ماسک استفاده میکنیم. دیگر آن اضطراب همیشگی، لباسهای چندلایه، دستکشها و شیلدها و بخار پشت ماسک نیست.
و با خودم میگم:
چه روزهای آرام و خوبی داریم امروز. چه حس آرامشی که حالا نصیبمان شده.
آن روزها مثل یک جنگ جهانی خاموش بود،
جنگی که هیچکس گلولهای شلیک نمیکرد، اما همه زخمی بودند
یا زخمی روحی، یا زخمی جسمی.
و ما پرستاران، سربازان همان جنگ بودیم.

پرسش: با توجه به تجربههای شما در دوران دشوار جنگ در ایران و همچنین پاندمی کرونا در کانادا، لطفاً برایمان بفرمایید تفاوتها و شباهتهای کار کردن در این دو شرایط چگونه بود؟ از نظر فشارهای روانی، چالشهای شغلی و شرایط محیطی، چه نکات مشترکی را مشاهده کردید و چه ویژگیهایی برایتان منحصر به فرد و خاص بود؟
بهناز: اگرچه تجربه کار در دوران جنگ و دوران کرونا با هم متفاوت بودند، اما یک شباهت خیلی بزرگ هم وجود داشت: ترس و آمادگی دائمی. در دوران کرونا، تجربهی جنگ لحظهبهلحظه با من بود. کرونا هم واقعاً یک جنگ بود، جنگی که هیچکس نمیدانست از کجا شروع شده، دشمنش چیه، چگونه منتقل میشود و چه باید کرد؟
این ویروس ناشناخته، هر بدن و هر سیستمی را به نحوی گرفتار میکرد، اختلال ایجاد میکرد، بیماری میآورد و گاهی حتی به مرگ میانجامید. در دوران جنگ، زخمیها فیزیکی بودند؛ درد، خون و جراحتهای واضح و ملموس. اما در کرونا با دشمنی بیصدا روبهرو بودی. مریضی که ظاهراً سالم به نظر میرسید اما ویروس را در بدنش داشت. در جنگ، ما با شور و عشق و برای دفاع تلاش میکردیم. در کرونا هم همان عشق بود، اما ترسها روانیتر و تنهاییها عمیقتر بود.
بزرگترین شباهتشان این بود که در هر دو، باید آماده، صبور و دلسوز میبودی. در هر دو، آدم جانش را وسط گذاشته بود، چه در جنگی که بمبها فرود میآمدند، چه در کرونا که هیچ نمیدانستی ویروس از کجا میآید. تفاوت بزرگ این بود که در جنگ، ما خیلی بیشتر به هم نزدیک بودیم، هم از نظر جسمی و هم عاطفی. در کرونا همه چیز با فاصله بود، حتی نمیتوانستی بیمار را لمس کنی، لبخند بزنی چون ماسک صورتت را میپوشاند. ارتباط انسانی سختتر شده بود. من در هر دو دوران کار کردم و شاهد اشکها، دردها و ترسها بودم و در هر دو یاد گرفتم که اگر عشق به انسان در کارت نباشد، دوام آوردن ممکن نیست.
جنگ بود و جنگ بود؛ جنگی خانمانسوز که مردم، چه خواسته و چه ناخواسته، گرفتار درد، بیماری و از دست دادن عزیزانشان میشدند و تلخترین شباهت این دو تجربه، رسیدن به نقطهی پایان بود، جایی که دیگر زندگی نیست و تنها غم، مرگ و خاموشی باقی میماند.
کرونا و جنگ، هر دو تجربههایی بودند که در نهایت، آن چیزی که باقی میذاشتند، یک حس سنگین از اندوه بود.
اما امید همیشه هست.
ای کاش روزی این جنگها، چه جنگهای واقعی، چه جنگهای بیصدا مانند کرونا، تمام بشن…
و مردم دیگر آسیب نبینند.

پرسش: اگر موافقید، یک کمی فضا را عوض کنیم و درباره خود کانادای زیبا صحبت کنیم. با توجه به سالها تجربه شما بهعنوان یک مهاجر و پرستار در این کشور، دوست دارم درباره اهمیت جامعه مهاجر در کانادا بیشتر بدانم. به نظر شما، زندگی در یک جامعه چندفرهنگی چه ارزشهایی را به همراه دارد و این تجربه چگونه بر زندگی شخصی و حرفهای شما تأثیر گذاشته است؟ همچنین، چه نکاتی درباره پذیرش و احترام به تفاوتها میتوانید با ما به اشتراک بگذارید؟
“بعد از پرسیدن سؤال، بالاخره لبخندی آرام بر لبان بهناز نقش بست. این لبخند برایم مثل نفسی تازه بود در میان مصاحبهای پرتنش و پر از خاطرات سنگین و دلخراش. در طول گفتگو، آن زن پرانرژی و خندان، جای خود را به فردی آرام و کمی غمگین داده بود که روبهرویم نشسته بود و با تأمل عمیق به سؤالهای جدی پاسخ میداد. گاهی سکوت میکرد، دستمال سفید کاغذی را که در دست داشت، میفشرد و بهنرمی و آنقدر بیصدا که من متوجه نشوم، بغضش را در گلو فرو میداد.”
بهناز: کانادا واقعاً کشور شگفتانگیزی است، چون اینجا با مردمی از هفتاد و دو ملت روبهرو میشوی. از هر گوشه دنیا آدم هست. فرهنگها، زبانها، طرز فکرها، سبکهای زندگی… همهچیز متفاوت هست ولی کنار هم زندگی میکنند و این خیلی چیز باارزشی هست. من با پرستارهایی از کشورهای مختلف دنیا کار کردم. از هرکدامشان چه از نظر کاری، چه از نظر فرهنگی یک چیزی یاد گرفتم. مثلاً اینکه در کشور خودشان وقتی با یک مریض با خونریزی شدید روبهرو میشوند، چگونه واکنش نشان میدهند یا چه آموزشهایی دیدهاند. این تفاوتها خیلی آموزندهست و باعث میشود که آدم دیدش وسیعتر بشود.
یکی از بزرگترین نقشهایی که جامعه مهاجر میتواند در کانادا ایفا بکند، همین تنوع زبانی است. مثلاً خود من وقتی من با بیماری از ایران، افغانستان یا تاجیکستان مواجه میشوم که زبان انگلیسی را بهخوبی نمیداند یا حرفهای پزشک را نمیفهمد، میتوانم به او کمک کنم. من صحبتهای دکتر را برایش ترجمه میکنم، حرفهای بیمار را به دکتر منتقل میکنم. همین باعث میشود هم مریض احساس امنیت کند، هم درمان دقیقتر انجام بشود.
پرسش: ممکن است یک مثال بزنید؟
بهناز: مثلاً همین دیروز، یه خانم افغان را داشتم که حدوداً چهل و سه ساله بود، خیلی زیبا و مؤدب. برای گرفتن جواب نمونهبرداری تیروئیدش به کلینیک آمده بود، اما بهوضوح نمیتوانست منظور دکتر را بفهمد. دکتر برایش توضیح میداد که این غده احتمالاً تا هفتاد درصد سرطانی است و باید هرچه سریعتر جراحی شود، اما آن خانم گیج و نگران بود. آرام با او صحبت کردم، برایش با زبانی ساده توضیح دادم که موضوع چیست، چه احتمالاتی وجود دارد، و چه باید کرد. وقتی خیالش راحت شد، توانست تصمیمش را بگیرد و پذیرفت که برای جراحی اقدام کند. یا حتی زمان پر کردن فرمهای اتاق عمل هم اگر بتوانم و وقت باشد کمک بیماران میکنم. فقط هم من نیستم، خیلی از همکارانم که به زبانهای دیگر مسلط هستند، همین کار را انجام میدهند.
نمونه دیگر، مربوط به هفته گذشته است. بیماری از زیمبابوه داشتیم با زبانی بسیار ناشناخته. ما معمولاً از دستگاه ترجمه استفاده میکنیم و به مترجم تلفنی وصل میشویم، ولی این بار هیچکس نبود که زبان آن بیمار را بلد باشد. در نهایت تنها توانستیم کارهای ضروری را انجام دهیم و برایش پیامی گذاشتیم که حتماً نوبت بعدی، همراه با کسی بیاید که انگلیسی بداند. اینجاست که آدم به روشنی میفهمد چقدر نقش جامعه مهاجر در پُل زدن میان فرهنگها، مهم و ضروریست.

پرسش:حالا که به موضوعات مهمی از تجربههایتان اشاره کردید، برگردیم به زندگی در کانادا. ممکن است کمی بیشتر برایما از تجربه هایتان در این کشور بگویید؟ چه چیزهایی برای شما برجسته بوده؟
بهناز: حالا، بعد از بیستوشش سال زندگی در کانادا، تازه بیشتر از همیشه درک میکنم که آنچه پدر و مادرم در کودکی به من یاد دادند—محبت کردن، احترام گذاشتن و عشق ورزیدن به انسانها—چقدر در زندگی کارسازه. خوشحالم که توانستم در حرفهی اصلی خودم بمانم، در محیطی کار کنم که دوستش دارم و با آدمهایی همراه باشم که با وجود تمام تفاوتها، میتوانیم در کنار هم، همدل و هممسیر باشیم. این روزها، امکانات آموزشی بسیار گسترده شدهاند. دسترسی به منابع فوقالعاده است و من واقعاً از اینکه میتوانم از آنها بهرهمند شوم، لذت میبرم. حتی بعضی بیماران هستند که پیش از مراجعه، تحقیقات مفصلی انجام دادهاند. یکبار، یکی از پزشکان به بیماری گفت:
“قبل از اینکه بیای، رفتی پیش دکتر گوگل؟”
و همین، نشان میدهد که سطح آگاهی عمومی تا چه اندازه بالا رفته و رابطه بین پزشک و بیمار چقدر میتواند عمیقتر، روشنتر و دقیقتر شکل بگیرد.
تنها چیزی که بعد از این همه سال هنوز برایم سخت هست، دوری از خانوادهست. من عاشق خانوادهام هستم و نبودنشان کنارم اذیتم میکند، مخصوصاً حالا که سن بالاتر رفته و بیشتر حسش میکنم. خوشبختانه، پسرم همیشه با من در تماس است، گاهی میآید و پیشم میماند. خواهرانم همواره با من در ارتباطاند و این دلگرمکننده است. مهمتر از آن، در اینجا دوستان بسیار خوبی چه از ایران، چه از کشورهای دیگر دارم. با هم مینشینیم، حرف میزنیم، میخندیم و دور هم صفا میکنیم.
در نهایت، هر تصمیم مهاجرتی، هم خوبی دارد و هم سختی. اما هیچچیز، جای خالی وابستگیهای خونی و گرمای حضور خانواده را پر نمیکند .تنها چیزی که میتوانم از ته دل بگویم این است که:امیدوارم هر جا که هستید، در قلبتان آرامش، محبت و همبستگی را پیدا کنید و از آن لذت ببرید.

پرسش:خیلی ممنونم که وقتتان را در اختیار من گذاشتید. مایلم بپرسم در این دوازده روزی که از درگیری میان ایران و اسرائیل گذشته، در تورنتو چه شرایط و احوالی را تجربه کردید؟ در آن روزها مشغول چه کاری بودید؟ اخبار را از چه منابعی دنبال میکردید؟ و از خانوادهتان در ایران چگونه باخبر میشدید؟ آیا ارتباطتان مداوم بود؟
بهناز: در این دوازده روز جنگ ایران و اسرائیل…
چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتم.
چقدر زجر کشیدم.
چقدر نگران شدم برای همه مردم بیگناه.
برای آدمهایی که هیچ نقشی در این جنگ نداشتند, ولی این وسط گیر کردند…
و چقدر نگران فرزندم بودم،
پویانم…
عمرم، جانم، عشقم.
نگران خواهرام، خواهرزادههام، نگران دختر خواهرم و بچهاش…
اینها آدمهایی هستند که جان و خون من بهشان وصل است.
من بدون اینها میمیرم…
نفس کشیدن برایم بیمعنا میشه بدون بودنشان.
شبها خواب نداشتم،
روزها دلآشفته بودم.
همهاش پای تلویزیون، پای خبر…
تا برسم خانه، فوری اخبار CBC، بعد کانالای دیگر…
ببینم الجزیره چی میگه، CNN چی میگه، ایران چی میگه، آمریکا چی میگه…
هیچوقت، حتی یک ثانیه، این خبرها نذاشتند ما ایرانی هایی که اینور دنیا هستیم،
یه کم آرام بگیریم.
همهمان نگران بودیم،
همه مضطرب،
با کولهباری از غم، میرفتیم سرکار.
همدیگر را که میدیدیم، همدیگر را بغل میکردیم،
از هم میپرسیدیم:
“تو چه خبر داری؟ شوهر تو خوبه؟ مادرت چطوره؟ خواهرت چی؟ اومدن؟ نرفتن؟”
همه، همه، همه از پویان میپرسیدن.
دکتر تیت به من زنگ زد.
دکتر ایاسی، دکتر هاوارد، دکتر کوئینتر…
همه نگران بودن که چی شده،
میگفتند خبر بده…
صدای نگرانی در صدای تکتکشان بود.
دکتر فرکر برایم پیام فرستاد:
“زنگ بزن. زنگ بزن به پویان. باید بیاد اینجا، باید برگرده…”
همهاش پر از محبت، پر از نگرانی…
هیچکس نمیفهمد که این جابهجاییها، این نگرانیها،
چقدر جانفرسا و کشندهست…
“بهناز برای چند ثانیهای سکوت میکند. در هم میشود. تلاش میکند بغضش را فروبخورد اما صدایش میلرزد. شروع میکند به صحبت کردن. اشکهایش جاریست، اما کوتاه نمیآید و ادامه میدهد: ”
نمیدانم چی بگم…
ولی میدانم که یک عده زیادی، بیگناه، کشته شدن.
آدمهایی که همهشان عزیز بودن…
آدمهایی که همهشان انسان بودن.
همهشان…
بیگناه بودن.
و به دست این بمبها، از بین رفتند.
ای کاش یه روزی برسد که ایران
ایران وطن ما
آرامش پیدا بکند.
و همه ما بتوانیم
در صلح و خوشحالی
دوباره
اونجا زندگی کنیم.
دوستت دارم، ایران.
هیچ فرقی نمیکند که اینجا هستم.
تو همیشه در قلب،در روح و جان من جاری هستی.







