اجتماعیساسان قهرمانصفحه اولنوروزانهیادداشت کانادایی

از «مضارع استمراری» تا «نوشتن با نور»

سایه روشن های ساسان قهرمان

“ابجد هوّزی از «مضارع استمراری» تا «نوشتن با نور» و «دیگرانگی»”

ساسان قهرمان نویسنده ساکن تورنتو

دوستانِ مهربانِ مجله‌ی اینترنتی«تیتر» تورنتو پشنهاد کرده‌اند در آستانه‌ی نوروز ۱۴۰۰ خورشیدی، چند خطی برای «تیتر » بنویسم؛ در جایگاه یکی از ایرانی‌تبارهای مقیم تورنتو، از حس‌ها و دریافت‌ّ‌ها و … .

راستش اول می‌خواستم در پاسخ فقط چند پاراگرافی از رمان «به‌بچه‌ها نگفتیم…» را به «تیتر» بفرستم، ولی، هر چند بسیار درازتر از آنچه خواسته‌اند خواهد شد، دیدم به «ابجدهوّز»ی نیاز دارم و دارد.

از سی و چند سال، پیش تا امروز، خواسته و ناخواسته و «ابن‌مشغله»وار هزار کار کرده‌‌ام تا دست آخر دمی فرو رود و برآید، ولی خاصه در این سال و اندی که «کرونا» راه‌ها را کور کرده است و درها و دریچه‌ها را آینه‌‌هایی روبه‌روی خود، بیش‌تر داستان‌نویس بوده‌ام و عکاس. آنچه حالا می‌نویسم نه ربط مستقیمی به نوروز دارد و نه خاک و نه هیچ و هزار چیز دیگر. از همان «سایه‌روشن»هایی‌ست اما، که در خانه اگر کس است، بس باید باشد.

*الف-  می‌گویند «زبان» آدم‌های یک فرهنگ و یک جامعه، از جان و زندگی و موقعیت آن آدم‌ها و آن جامعه در سیر و مسیر تکاپوها و افت‌و‌خیزهاش پا و جان می‌گیرد، و باز، در چرخش و پیچشی هماره و همواره، آن جان و زندگی را بازمی‌نمایاند.  حالا، بر این بستر و با این باور، اگر نگاه کنیم به سه وجه از «زمان» در فعل «هستن» (بود، هست، خواهد بود)، خاصه آن آخری: «خواهد بود»، چه می‌بینیم؟

چنین ترکیبی از «گذشته» در «آینده» یا برعکس را در کمتر زبانی دیده‌ام. نه دانشی در خور در حیطه‌ی زبان‌شناسی دارم البته، نه آن‌چه به ذهنم چنگ انداخته، به حوزه‌ی زبان و زبان‌شناسی مرتبط می‌شود. بحثم- با اعتنا به آن چند خط اول – چیز دیگری‌ست. چیزی که می‌پندارم از دیربازِ دوری شاید در ذهن، فرهنگ، نگاه، باور و برخورد درونی «ما» با زندگی نشسته باشد و بازنمودش را در «زبان»مان  یافته باشد. چیزی که «آرزو» را، «خواستن» را، بی‌فاصله و بی‌وقفه، با «شد/ بود»، با گذشتن، از دست رفتن، به گذشته تبدیل شدن، به هم دوخته و درآمیخته است.

نگاه کنیم: «خواهد شد…»، «خواهد بود…»، «خواهم دید…» «خواهی خواست…»، یا «رفته‌ام»، «گفته‌ای»، «دیده است» و …؛ ترکیبِ گم اما تیز و بی‌آزرمی از «گذشته‌»ای چنگ‌انداخته به «آینده»، «آینده»‌ای وامانده در «گذشته»…

نامِ این «شترگاوپلنگ»ِ زبانی-زمانی  را چه می‌توان گذاشت؟ «مضارع استمراری»؟ خصوصیتی بشری و همه‌گیر است، یا تنها گریبان‌گیر ما؟ «ماضی استمراری» البته، در هر زبانی، به تکرار و استمرار فعلی و حرکتی یا تداومِ تاثیر آن نظر دارد. اما شکل ظاهری فعل‌ها، این گونه  شانه به شانه کنار هم نشستن و در هم تنیدنِ «زمان»‌ها، چه در مفهوم درونی چه حتا در شکل ظاهری‌شان، در همه‌ی زبان‌ها نیست. در فارسی است که «آینده»ی ما را، تداومِ اشتیاقِ «هنوز» در «خواستن»، با قطعیتِ مغمومِ «بود/شد» درهم‌آمیخته است.

ب –   هر روز و هر ساعت هزاران نفر هزاران داستان می‌نویسند. از این جمعِ پرشمار، بعضی‌ها نه گه‌گاهی، که با نظم بیشتر و پراکندگیِ کمتر از بقیه می‌نویسند. از این‌ها، بعضی در آن روندِ به «استایل» یا سبک و «شیوه»ی مناسب/ متناسبِ خود دست می‌یابند، و از این جمعِ کوچک‌تر، بعضی به تشخصِ «صدا»ی خود، و دستِ آخر، بعضی به شکفتگیِ آن «صدا». رسیدن به این نقطه شاید «هدف» هر نویسنده‌ای به‌شمار آید، اما «مقصد» نیست. «روند» است. به «زندگی» می‌ماند. به «هویت». و «هویت»ِ هر داستان‌نویس، هویت هر انسان، برآمده و برآورده‌ی‌ چندین عامل و زمینه و مجموعه‌ای ناهمگون از عناصرِ خودآگاه و ناخودآگاهِ، استوار است بر دم و بازدم‌های هر لحظه و هر پله‌اش از «دانستن» اما «ندانستن»‌ها، ترکیبی از جهانِ نهان و آشکارِ درونی- فردی، و بیرونی-جمعی و پیرامونی‌اش، نیازها، باورها، خاطره‌ها، رنج‌ها، شادی‌ها، ترس‌ها و آروزهاش؛ برآمده و برآورده‌ی «روند»ی از افت‌وخیزها، فراز و نشیب‌ها، رفت و بازگشت‌ها و آزمون‌ها. آنچه توانسته باشد ببیند و توانسته باشد بگوید.

 

ج –       چیست که هر عکسی را، هر لحظه‌ای که ثبت كرده باشد، «خاص» می‌کند، و همراه با آن، ربط و پیوندی با جهانِ ذهنیِ بینندگانش پدید می‌آورد؟

هر عکسی را می‌توان با ابزارهای متفاوت، از زاویه‌های متعدد، و  به شیوه‌های متفاوت و متعددی ثبت کرد. با  هر یک از این شیوه‌ها، تصویری دیگرگونه پدید می‌آید و تاثیری دیگرانه بر بینندگانش می‌گذارد. ریشه‌ی تفاوت اما می‌گویند در سه چیز است: محیط، ابزارِ ثبت و چگونگیِ به‌کارگیریِ آن، و نگاه و انتخاب عکاس.

که یعنی در واقع هر کس، در چه جایی و مقطعی، چه چیزی را می‌بیند، آن را چگونه می‌بیند، و چگونه نشانش می‌دهد. این‌هاست که سایه‌روشنِ نور را می‌تاباند یا می‌پوشاند و هویتِ هر تصویر را، جان و خونِ هر روایت را تثبیت و تبیین می‌کند و با سایه‌روشن‌های جان و خونِ هر مخاطب که بیامیزد، هویتِ او را.

از این منظر عکاسی بسیار به داستان‌نویسی شبیه است. نخستین و مهم‌ترین گام در هر دو و هر یک، توانِ «دیدن» است؛ دیدن، و چگونه دیدن. در هر روایتی، چیزی هست یا بوده است، کسی هست که آن را می‌بیند و حس می‌کند، و دیده‌ها و حس‌های خود را از آن ثبت، یا واگویه می‌کند. هر  عکسی را می‌توان به‌گونه‌هایی گرفت و هر داستانی را به گونه‌هایی روایت کرد، اما دست آخر، ما در هر داستانی که تعریف می‌کنیم، حضور داریم. نقش ما، در جایگاه روایتگر، شبیه به نقش «نور» است در عکاسی. در آن حضور و بروز داریم، اما دیده نمی‌شویم و نباید بشویم. بدونِ آن «ما» و حس‌هاش، بدونِ «نیاز» و «توانِ» او به دیدن و ثبت و بازگویی، داستانی هم در کار نخواهد بود؛ چنان که بدونِ نور، عکسی.

د-  در آخرهای رمانِ «به بچه‌ها نگفتیم…»، جایی «راوی» داستان از خود می‌پرسد:

«… راستی otherness را چی باید ترجمه کرد؟ دیگریت؟ ناهمانی؟ بیگانگی، غربت، ناخودیت؟ مهجوریت؟ نامنیّت؟ یا به قول براهنی، «دیگرانگی»؟ هرچه باشد، همان چیزی‌ست که هرجا که می‌روی مثل حصاری شیشه‌ای با تو می‌آید و محصورت می‌کند. جدات می‌کند. به اینجا که می‌رسد، هیچ‌یک نیست. چیزی‌ست که می‌توان برزخ خواندش. جهانِ قصه. جهانی میان دو جهان. لبه‌ی تیغ. لحظه‌ای نامتناهی میان دو زمان. میانِ بودن و نبودن و خیال و واقع که هر لحظه جا عوض می‌کنند و به هم بدل می‌شوند. در این برزخ، نخست می‌ایستی و می‌سوزی از فورانِ تُرشاشورِ آن غیظ و حسرتِ تلخِ نابفرمان که نمی‌دانی از سینه است که هوهوکنان شرار می‌کشد یا از گلوست که فواره می‌زند یا از چشم که می‌جوشد و می‌سوزاند هربار، و راه بر این همه که ببندی، از پوست می‌تراود. باید بایستی تا پوست بیندازی زیر این آفتاب روز پنجاه هزار سال، و نه آن باشی دیگر و نه این. برزخ. خودِ برزخ باشی.

اغلب آدم‌‌هایی که می‌شناختم، از همان سیزده چهارده سال پیش، سنگواره‌ای در همان حصار شیشه‌ای، یا سفری به ایران کرده بودند یا قصدش را داشتند و من حتی هوسش را هم نداشتم. پس چی آزارم می‌داد؟ به خودم می‌گفتم چرا باید دلتنگ باشم؟ تا در ایران بودم، در هیچ شهری بیش از چند سال زندگی نکرده بودم. حالا بعد از بیست سال، دویست سال، بیست هزار سال، حقش نبود خودم را اهل تورنتو بدانم؟ کسی در من می‌گفت چرا، و کسی می‌گفت نه، هیچ‌وقت رنگ این زندگی را نخواهی گرفت. کدام زندگی؟ زندگی تورنتویی‌ها هم مثل تهرانی‌هاست.

آدم‌‌هایی، فرهنگ‌‌ها و شکل‌هایی چنان ناهمگون و غریب در کنار هم نفس می‌کشند و در هم می‌پیچند که نمی‌دانی از صندوق کدام عطاری در این کهکشان پاشان به این ورطه کشانده شده.  با خودم فکر می‌کردم که آدمیزاد در جایی به دنیا می‌آید، در جایی بزرگ می‌شود، و در جایی خودش و جهان را می‌شناسد و به آن مربوط می‌شود. فکر نمی‌کردم چیزی که حالا مرا به جهان مربوط می‌کند، ایران باشد، یا ایران مانده باشد. ولی مختاری و پوینده را که کشتند، جوری لرزیدم که خودم هم نفهمیدم از کجا خورده‌ام. گلشیری در «آینه‌های دردار»ش از زبان ابراهیم قصه‌اش پرسیده بود «کجایی‌ام من؟» و من می‌پرسم که چند بُعد دارد این جهان پس، و از کجاش باید آغاز کرد یا تا کجاش باید رفت و کجاش آغاز است، یا آغازِ من است، که از یک طرف می‌خواهم سبز باشم و اگر باشم، باید ریشه بدوانم و نفس به نفس همین هوا باید بدهم، و این لامکانی این بی‌زمانی اما، که نه دوزخ است نه بهشت، که برزخی‌ست میان دو جهان، و می‌بینم که همین است که بال می‌دهد زیر بال قصه. همین برزخ. و می‌پرسم که پس همین نیست نوشتن؟ که یعنی همان، یا همین فاصله، همین فاصله‌ی میان شکستنِ جام تا ریختنِ شراب بر خاک نیست نوشتن؟ که یعنی پس نه جام است، نه شراب، نه مستی، که همین ریختن، همین گم کردن، همین گم شدن است که متن را می‌نویساند. پس otherness را چی باید ترجمه کرد؟

کامرانِ قصه‌ام که رفته بود روی بالکن تا خودش را پرت کند، به چی فکر می‌کرد؟ حال او را من هم داشته‌ام. او دنبال هویتش می‌گشت. دنبال چیزی که گم کرده بود. دنبال چیزی که خیال می‌کرد دارد، و گمش کرده بود. یک عمر پسر خانواده‌ای بود، شوهر کسی بود، پدر بچه‌هایی بود، عضوی از جامعه‌ای، حزبی، گروهی، جماعتی بود، و بعد دیگر نبود. ذره ذره، قدم به قدم، گم‌شان کرده بود. هویتش را گم کرده بود. من دنبال چی می‌گشتم؟ من که هویتم را گم نکرده بودم. نکرده بودم؟ نه مثل کامران. کامران همیشه خودش را چسبانده بود به هویتی که به تنش دوخته بودند. من همیشه خواسته بودم آن قبا را به تنم پاره کنم و پوست خودم را پیدا کنم. آن قبا که به تنت می‌کنند، همان  otherness  نیست؟ نه. otherness همان پوستی است که زیر قبای هم‌رنگِ جماعت پنهانش می‌کنی. کامران قبا را پوست خودش کرده بود و از برهنگی می‌ترسید. من از چیزی نمی‌ترسیدم. خسته بودم. هویتم گم نشده بود. خودم گم شده بودم. خودم را، پوست خودم را گم کرده بودم. می‌نوشتم تا پیداش کنم. می‌نوشتم و گم‌تر می‌شد.‌ و نوشتن همان otherness نبود؟ نیست؟ دنبال چی‌ می‌گشتیم؟ قبا یا پوست؟

مختاری و پوینده را کشته بودند، شاملو و گلشیری و نصرت رحمانی قرار بود یک سال بعدش بمیرند، احمد محمود و مصطفی رحیمی دو سال بعدش، تب کنسرت‌‌های گوگوش فرنگ را آتش بزند و عرق کند و «رحیمِ» داستانِ «عقرب» من یا یکی از همپالکی‌هاش اول برود حجاریان را ترور کند و بعد زن‌‌های خیابانی را خفه کند، اول از همه زهره خالدارش را، و بعد هم عرق بخورد و برود سرش را بگذارد توی دامن ننه‌اش و گریه کند و دلال‌‌های «جرج دبلیو بوش» سر دلال‌‌های «ال ‌گور» را شیره بمالند و او بیاید سرِ کار و دادگاه نظامیِ اولین قرن از هزاره‌ی سوم را از کنگره تحویل بگیرد و برج‌های بابِل فروبریزند و مردم چشم‌‌هاشان را توی کاسه‌ی سرشان بچرخانند و زبان‌شان را قورت بدهند و از دیدن و شنیدن هم عاجز بمانند و تمام دنیا بشود صحنه‌ی یک «مسخ» و «محاکمه»‌ی عظیم که در آن همه هم را محاکمه کنند و حکم جاری کنند و سریال ویدیوهای بن‌لادن و صدام و منسفیلد را بین تبلیغات کانال‌‌های تلویزیون نشان بدهند و عروس‌‌های افغانستان و بچه‌های عراق بمیرند و نفت آلاسکا و تریاک طالبان گران بشود و آقازاده‌های تهران پاساژهای تورنتو را بخرند و به زن سعید امامی حقوق بازنشستگی بدهند و کتاب‌‌های محمد مختاری اینجا روی دست من و سعید هنرمند باد کند.

این‌ها البته همه بعدن اتفاق افتاد. مثل رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌‌ها»ی رضا قاسمی که همه چیز تویش بعدن اتفاق می‌افتد. آن رمان هم قرار بود چند سال بعد در عرض چند ماه سه تا جایزه ببرد و آبروی ادبیات مهاجرت را بخرد، که البته خبر این اتفاق میمونِ جانبحشِ فرخنده را هم هنوز نداشتیم و همین‌جور بی‌آبرو و بی‌ادبیات، لخت و پتی مانده بودیم بین زمین و آسمان.

Photo by: Bahare KHodabandeh
Lady With Lapdog – 2013, Toronto – Director: Sasan Ghahreman

اتفاقات دیگری هم قرار بود و هست که بیفتد (مثلن آن تظاهرات چندبیلیونی و قضیه‌ی کودتای پشت‌پرده و جنگ هشتصد ماهه و اعدام آن چهار نفر و ترور آن دوتای دیگر و استعفای آن ‌‌یکی و انقلاب ژنتیک و شبیه‌سازی آدمیزاد و آن سنگ الدنگِ آسمانی و کشفِ آن منظومه‌ی بغلی و ستاره‌ای که توی سرمان ترکید و طاعونی که در رگ‌مان، و خیلی چیزهای مربوط و نامربوط دیگر) که نمی‌گویم تا همین‌جور چارچنگولی توی شش و بش بمانید. در آن بهارِ یخ‌زده‌ آن سگ‌سرمای صامتِ بی‌تاریخ، خودمان هم نمی‌دانستیم که چنین اتفاقاتی خواهد افتاد و نمی‌دانستیم که جهان چگونه بود یا نابود خواهد شد، و مانده بودیم در آن برزخ و پوست می‌انداختیم زیر آفتاب روز پنجاه هزار سال. …»

 

 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا