۱۰ سالگیاخباراخبار هنرادبیاتایرانجامعهجنگجنگ ۱۲ روزدر شهرشماره ویژهصفحه اولو جنگ می آید

سه روز است نخوابیده‌ام

ای ایران، ای مرز پرگهر

مرضیه چوپان – تورنتو

مرضیه چوپان – تورنتو

«مامان و بابا چطورن؟ کجان؟ جاشون امنه؟
بله، دوبی هستن.
عه چه خوب… خیالت راحته».

سه روز است نخوابیده‌ام. سه روز است تمام طول روز در کلاس با هندزفری راه می‌روم و وقتی به خانه می‌رسم، بدون آن‌که لباسم را عوض کنم، همچنان قدم می‌زنم. صدای رادیو را روی اسپیکر گذاشته‌ام؛ مبادا خبری از دست برود.
«چرا نگرانی؟ جای مامان، بابا و خواهرت امنه که.»

سه روز است «» را با صدای بلند گوش می‌دهم و راه می‌روم.
مگر وطن، فقط مادر است؟ مگر وطن، فقط پدر است؟ مگر وطن فقط خواهر است؟
مردم من مگر چیزی جز مادر و خواهر و پدر و برادر من هستند؟

عزیز من، زیر بمباران شبانه، چشم‌هایش به آسمان است.
به دختر کوچکش می‌گوید: «امشب شهاب‌ها دارن میان.»

آریان می‌گوید: «مرضی، بیا بریم مانور هوایی امسال تورنتو… عالیه!»
می‌گویم: چیزی نمی گویم و در سکوت به او خیره می مانم.
« باز مادر ما معلوم نیست کجا رفت».
او نمی‌داند مانور هوایی برای من یعنی چه. نمی‌داند وقتی جنگنده پایین می‌آید، چه معنا دارد.
مطمینم وقتی او صدای شکستن دیوار صوتی را که ‌بشنود، هورا می‌کشد و هیجان‌زده بالا و پایین می‌پرد.
و من، پنج‌ساله، در توالت گیر کرده‌ام و دیوار صوتی شکسته شده، و من کف توالت رعشه گرفته‌ام و جیغ می زنم.
کابوسی که هنوز با من است.

وطن، قلب است. وطن، ریه است. وطن، مغز است.
و هر کدام را که بگیری، بدن از کار می‌افتد.
میمیری.

طرح از محمود معراجی

دیشب قرار گذاشتیم دور هم جمع شویم، شاید حال‌وهوایمان عوض شود.
هواپیما با صدا از بالای سرمان می‌گذرد.
من و نسیم هراسان بلند می‌شویم، به هم نگاه می‌کنیم، و دست‌های هم را می‌گیریم.
می‌گویم: «نسیم، ما تورنتو هستیم. نیاز نیست فرار کنیم. این هواپیمای مسافربریه»
اما جنگ در قلب ماست.
جنگ جایی حوالی رگ گردن ماست.

همکارم برای جشن فارغ‌التحصیلی بچه‌ها بادکنک باد می‌کند. یکی از بادکنک‌ها می‌ترکد.
جیغ می‌زند. قلبش را می‌گیرد. دست‌هایش می‌لرزد و روی صندلی می‌نشیند:
«به میس هلا بگین من دیگه دست نمی‌زنم به اینا».

من روبه‌رویش نشسته‌ام.
بادکنک‌ها را از گاز هلیوم پر می‌کنم.
چشم از او برنمی‌دارم.

و تو چه می‌دانی؟
صدای بمب و موشکی که از آسمان به خانه‌ات می‌رسد یعنی چه؟
آن دلهره‌ی لعنتی که نمی‌دانی کجا فرود می‌آید…
آن وحشت که نمی‌دانی دست کدام عزیزت را بگیری…
آن صدای مهیب…
آن صدای آژیر کش‌دار و لعنتی…

مامان و بابا و خواهر و برادر من؟
بله، جای‌شان امن است…

اما وطن، مردم بی‌گناه من است.
وطن…

آخر این وطن، جان من است.
اگر نباشد، من مرده‌ام.

و آدم مرده، چه نیازی به مادر و پدر و خواهر و برادر دارد؟ اه ای ایران. [1]ای شاخه ی هم خون جدا مانده زمن…

 

[1] شعر ارغوان سروده  ه.ا.سایه

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

دکمه بازگشت به بالا