دلتنگی های یک نقاش در “مرزهای ناپیدا”
گفت و گو با محمود معراجی

فرحناز سمیعی
فرحناز سمیعی
تورنتو
——
در که باز می شود رنگ و نقش است که چشم ها را پر می کند. کارگاه نقاشی جمع و جوری است پر از تابلوهای کوچک و بزرگ. پرتره هایی از چهره هایی آشنا بر دیوارها نشسته، از رضا براهنی گرفته تا لوون هفتان . و خود نگاره ی بزرگی ازنقاش بر دیوار رو به رو با اناری در دست؛ مردی که هجده سال پیش جلای وطن کرد و به کانادا آمد. اهل تهران است وتنها پیشه اش نقاشی است. این جا کار گاه وآموزشگاه اوست. صمیمی ومهربان به استقبال ما می آید. به آپارتمان بزرگ دیگری می رویم در همان طبقه، آتلیه ای بزرگ با تابلوهایی که بر زمین نشسته اند تا در دوم جولای 2015 بر دیوارهای گالری آرت چوک تورنتو بروند. مصاحبه را با او در میان تابلوهایی که می توان دقایقی طولانی به هر کدام خیره شد و داستانی از میان نقش و رنگ های شان کشف کرد انجام می دهم. هجده سال زمان کمی نیست اما نه برای این که محمود معراجی بدون بغض و افسوس به این جا بگوید خانه. می پرسم چه شد که به سراغ نقاشی رفتید؟ مکثی می کند و می گوید در واقع دنیای نقاشی به سراغ من آمد. واین سر آغاز گفت و گوی ما می شود.

داستان این عشق به نقاشی از کجا شروع شد و چه شد که به دنیای نقاشی آمدید؟
من نیامدم به دنیای نقاشی، در واقع دنیای نقاشی آمد پیش من و شاید من نقاش بوده ام. من از کودکی چیز هایی را که می دیدم به شکلی تصویر می کردم. نه این که حتما بکشم، بلکه با آنها به شکل تصویری داستان می گفتم که حالا می فهمم نقاشی بوده. البته همه کما بیش این را دارند اما برای من خیلی مشخص بود. حتا با رطوبت دیوار داستان می ساختم. با نقش های روی پرده و گل های قالی بازی می کردم و داستان می ساختم. بعد ها دیدم که می توانم آن ها را اجرا کنم.
اولین باری که خودتان نمایشگاه گذاشتید کی بود؟
اولین نمایشی که گذاشتم در فرهنگسرای نیاوران بود. تقریبا یک سالن کامل را پر کردم. بیشتر کارهای با مداد و ذغال و یک سری دهان های باز بود که خیلی هم خوش شان آمد. تا این که موزه ی هنرهای معاصر یک فراخوان داد برای سالگرد جنگ. چند طرح داشتم که بردم. اولین حرکت هایی بود که می خواستند با غرب آشتی کنند و کارهایی از پیکاسوو مجوعه ای از مدرنیست هایی که داشتند نمایش دادند که کار من در کنار کار پیکاسو در روزنامه اطلاعات چاپ شد. بعد از دو حدود دو هفته کارهای من پاره شد.از پنج کار بزرگ چهارتا پاره شده بود و انگار کسی کلید کشیده بود و کارها قلوه کن شده بود. اشکم در آمد و خیلی ناراحت شدم رفتم توی لاک خودم و فقط کلاسم را داشتم. تا این که با دوست عزیزی به نام صفرزاده آشنا شدم. او به من گفت فیگور نکش چون هرچه بکشی این ها یک چیزی به آن می بندند. طبیعت بی جان بکش. حداقل این است که تو کمپوزیسیون خودت را پیدا می کنی. و درست هم می گفت نصیحت اش را گوش دادم و سه سال طبیعت بی جان کار کردم. تا این که کرباسچی آمد. درواقع یک بینالی در مخالفت با موزه راه انداخته بود. همه ی نقاش های آزاد ی که سرشان به تن شان می ارزید شرکت کردند. من هم دو تا از این طبیعت بی جان ها را بردم.
و در همین نمایشگاه بود که رتبه ی اول را به دست آوردید؟
برایت داستانش را می گویم. قبل از افتتاحیه رفتیم و دیدیم در چادر آخر کار ما را کج زده اند به دیوار. از آن خانمی که آن جا نشسته بودم پرسیدم چرا کار را کج زده اید؟ گفت تقصیر ما نیست این را نیم ساعت پیش آوردند. من در افتتاحیه شرکت نکردم و برای اختتامیه هم نرفتیم. بعد فهمیدم که برنده شدم. بعدها آقایی به من گفت ما تازه با کار تو فهمیدیم معراجی کیست. ما اصلا نمی خواستیم کار تو را بگذاریم ولی یادمان رفته بود که ژوری از ما قول گرفته کارهایی که انتخاب می شود تا آخر هم باید نمایش داده شود. اسم تو را نمی دانستد ولی کارهایت را یادشان بود. قبل از افتتاحیه آمدند و کار تو را ندیدند. گفتند آن گلدان کج و آن تابلوی قرمز کجاست و ما را مجاب کردند که برویم کارها را بیاوریم. اشکم در می آید وقتی این ها را می گویم. آن دو ژوری آزاد، شباهنگی و علی اصغر صادقی بودند.
و بعد از همه ی این اتفاقات خوب و بد چه شد که شما از ایران آمدید بیرون؟
من به خاطر این ها نیامدم بیرون. برای این که به دنیای آزاد دسترسی پیدا کنم آمدم. با اکراه آمدم. یک سال آمدم این جا ماندم و دوباره برگشتم به مملکت خودم دلم نمی خواست این جا باشم اما دیگر آن جا هم برای من تنگ شده بود و بالاخره برگشتم این جا ماندم که راحت تر به چیز هایی که می خواهیم دسترسی پیدا کنیم و دوم این که آن جا هم خودخواهی این جماعت آن قدر زیاد بود که نگاه کنید دیگر، همه هستند و هیچکس نیست. هیچ الگویی ساخته نمی شود. مملکتی هم که به این شکل اداره شود که هیچ کسی برجسته نشود همین آش و همین کاسه است. هیچ تحولی اتفاق نمی افتد. آخرین بار یک سال قبل از این که این جا بیایم در بینال دوم یا سوم بود که کار من دو، سه روز روی دیوار بود و بعد آن را به بهانه ی خیلی مسخره ای برداشتند. این جا هم فقط نقاشی کردم و کلاس داشتم و به خودم هم قول دادم اگر یک روز بخواهم کار دیگری بکنم برگردم به همان مملکت.

برسیم به نمایشگاهی که قرار است شما در دوم جولای در تورنتو داشته باشید. این چندمین بار است که در اینجا نمایشگاه دارید و فرق آن با نمایشگاههای قبلی چیست؟
من در این جا خیلی نمایش داشتم. بیشتر نمایش های گروهی بوده. در شش هفته با هنر ایران شرکت کردم که خیلی هم صمیمی و خوب بود ویکی دو تا هم نمایش انفرادی داشتم. این نمایش جدید انفرادی است در(artchowk). گالری سنگینی است و به کارهای من نزدیک است.
کارهایی که الان من اینجا می بینم با کارهای قبلی شما که بیشتر پرتره بوده متفاوت است. کمی برایم از این کارها بگویید و این که چه شد سبک کارتان تغییر کرد؟
تغییری نکرده. این سبکی که من کار می کنم همیشه بوده ولی به شکل مشخص در این نمایش معرفی می شود. من این کار را از سال های 74-73 می کردم و برای اولین بار نمایش این جور کارها را در گالری آریا داشتم. آن موقع یک مقدار فیگور مشخص تر بود. الان هم فیگور هست ولی به طور مشخص یقین ندارید که فیگور هست یا نه و امتیازش هم همین است. در واقع در این کارها شما یک مقدار همکاری می کنید در ساختن تصویری که در این زمینه هست. رویاهای من تبدیل شده به تصویر. چیز هایی را که روی صفحه هست با حوصله و انتظار کشف می کنم. مثل یک شکارچی که برای شکار کمین می گیرد و انتظار می کشد. ببینید دو دیدگاه هست؛ یکی تصویررا کشیدن یا طراحی کردن و یکی کشف طراحی. من طراحی ام را کشف می کردم وآن را نشان می دهم. تمام نکته ی اصلی کشف شهودی است که در این فضاها اتفاق می افتد.

این طرح ها پیچیدگی عجیبی دارد. انگار رشته هایی از طناب هستند و علی رغم سادگی می توان از توی آن هزاران چیز مختلف بیرون آورد. آیا این پیچیدگی ذهن شماست یا پیچیدگی روابط متقابل انسان و جهان است؟
جفت اش. ما از منطقه ای بسیار پیچیده می آییم. همه چیز آن منطقه از نظر سیاسی، سوق الجیشی و فرهنگی یک جوری پیچیده است. بنا براین ما آدم های بسیار پیچیده ای هستیم. یکی از آن ها هم من هستم. من سعی کردم این پیچیدگی را بدون اغتشاش درتصویر عنوان کنم. این ها در خود کادر فشار خیلی زیادی دارند و این همان چیزی است که من احساس می کنم. اگر دقت کرده باشید تقریبا در همه ی کارها یک پس زمینه ی تاریک داریم. اگر کادر وفضای دور(اطراف) نباشد شما در فضای خاکستری گم می شوید. من با آن لکه هایی که اول می گذارم کادرم را محدود می کنم واین باعث می شود صدای بک گراند را بشنوم و شروع می کنم به فضا سازی. این ها را از خود صفحه می گیرم. من چیزی را به صفحه تحمیل نمی کنم. در هیچ کدام از این کارها فضای مثبتی دیده نمی شود غیراز آن چیزی که در جلوی زمینه داریم و می خواهد خودش را نشان بدهد. به عبارتی فرم هایی هم که جلو هستند آن قدر مثبت نیستند و به شکلی خودشان را نشان می دهند که از دیدن شان خوشحال نمی شوید. دکوراتیو نیستند وفقط شما را به تفکر وادار می کنند. تصور من این است که شاید این اتفاق های مسخره ای که درجهان می افتد و خیلی از آدم ها افتخار می کنند به سر بریدن واین جنایت ها ، خرد واندیشه ی ناب انسانی را زیر سوال می برد. آدم دلش برای اندیشه ی درست و خرد ناب تنگ می شود. ولی نا امید نیستم. وقتی شما به درد تان اشاره می کنید یعنی هشیارید و امیدوار هستید که این درد برطرف شود. من منفی نمی بینم بلکه منفی را نشان می دهم. خیلی با انرژی این ها را کار کردم. این ها برداشت شخصی من است. تمام آن دانسته های هنرهای تجسمی ام به اضافه ی خود من، به اضافه ی برداشت های من ازاجتماع و جهان. همه اش ناخود آگاه است. تنها قسمت خود آگاه، تکنیک من است. تمام تلاشم این است که کودک وار نقاشی کنم ولی بیشتر بازیگوشی های کودکانه در این تصاویر است.

چه وقت شما به یک کار می گویید که تمام شده؟
خودش می گوید. ببینید کار با من یک رابطه برقرار می کند که این رابطه یک جایی تمام می شود. جکسون پولاک در جواب کسی که همین سوال را ازو می پرسد یک حرف قشنگی می زند که درتاریخ هنرهم هست. (کارش ابستره است وهمین جور رنگ ها را می پاشد روی هم) می گوید وقتی شما عشق بازی می کنید کی می گویید تمام شد، یک جایی تمام می شود دیگر. این حرف خیلی به دل می نشیند. برای این که شما هیچ معیاری ندارید. ببخشید این را می گویم، ممکن است مدت یک عشق بازی دوساعت باشد یا پنج دقیقه. این به دو طرف ربط دارد. به من و آن تصویر. یک جایی واقعا دستم نمی رود که چیزی به تصویر اضافه کنم. در عین حال که به هم ریخته است اما نظم و ترتیبی دارد که نمی شود چیزی به آن اضافه یا کم کرد.
شما یک نقاش کلاسیک بودید و حالا در این مجموعه دارید همه ی آن ساختارها را می شکنید. راجع به این مسئله هم صحبت کنیم.
این قسمت اش هم خوب است هم بد. نمی توانم بگویم برای من خیلی مثبت بوده چون خیلی طول کشید و من شخصا باید هرکدام از قله هایی را که گذشته ها به دست آورده بودند به یقین تبدیل می کردم. یکی از دوستان ما می گفت تو یک تنه تمام تاریخ هنر را تجربه کردی. راست می گفت. من استاد مستقیمی نداشتم که بگوید چه کار بکن چه کار نکن. شاید اگر من در جای درست خودم می افتادم این تجربه ای را که واقعا با ریاضت و درد بود نمی کشیدم. ولی رسیدم. خودم راضی هستم که از آن شکل کلاسیک شروع کردم و به این دید رسیدم. این ها مدرن هست ولی خیلی آوانگارد نیست و من هیچ ادعایی ندارم .
اگر بخواهید به سبکی که این کارها را انجام داده اید اسمی بدهید آن اسم چه خواهد بود؟
سوال سختی است ولی عباس معروفی که این کارها را دید اسم خوبی روی شان گذاشت؛ گفت مرزهای ناپیدا. نمایشگاه را هم به همین اسم گذاشتیم.

شما تقریبا تا چهل سالگی درایران بودید و هفده سال است که ساکن اینجا هستید. اگر امروز از محمود معراجی بپرسم خانه کجاست چه می گوید ؟
(خنده ی بلند) این جا، متاسفانه…… (بغض و اشک). نمی دانم چه بگویم هر جا که دوستانت با تو باشند. آن جا به خاطر مسائلی که بود حتا دوستانم را هم نمی توانستم ببینم ولی این جا بیشتر تماس داریم . من راحت ترم به خاطر این که راحت تر می توانم کار کنم. مخاطب های من هم اکثرا ایرانی هستند. چاکرشان هم هستم همه آدم های نازنینی هستند, حتا شاگردهایم هم بیشتر ایرانی هستند. ولی من شخصا به ایران نمی روم چون انگیزه ای ندارم.
یعنی هفده سال است که ایران نرفته اید؟
نرفته ام. مادر و پدرم رفتند( بغض) اما من نرفتم. بعد از اینکه رفتند به من گفتند که این اتفاق افتاده. آن ها خودشان می خواستند که من بیایم این جا. من از همان ابتدا خودم را از یک سری از آدم های عادی جدا کردم. نه به این خاطر که خاص بودم بلکه می دیدم که این تیپی است که با آنها نمی خورد. طبیعی است که جدا می شوی دیگر و این طبیعت را من پذیرفتم و این جا هم فضا برای این طبیعت نامتجانس ما آزادی بیشتری دارد.
