داستان کوتاه
به اتاق خواب رفتم و کیفم را آوردم. شش تا صدی شمردم، گذاشتم کف دستش و گفتم “لطفا بشمر.” اسکناسها را تند شمرد و گذاشت توی جیبش، تشکر کرد و رفت.
اصلا نمیشد نفس کشید. داشتم بالا میآوردم. رفتم توی آشپزخانه و کنار پنجره نشستم. یک نارنگی از توی ظرف میوه برداشتم و پوستش را کندم و جلوی بینیام گرفتم. چشمم افتاد به فنجان خالی آن طرف میز. نا خودآگاه شروع به خواندن کردم:
“در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
مینشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
بازمیخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی…! گرچه میدانی که نیست”*
نه طوفانی بود، نه بارانی، نه خیابانی، نه حتی آدمی. با صدای بلند به دکترم گفتم :”هیچی نیست، یعنی دیگه اصلا چیزی نمونده. نیست. ببینم اصلا شما تا حالا عاشق شدین؟ میدونین عشق چیه؟” خودش را روی صندلی جا بهجا کرد و گفت: “تو بگو.” گفتم: “عاشق آدمیه که هر چیزی رو برای خودش دوست داره، برای معشوق هم دوست داشته باشه. هر کاری رو که دوست داره براش بکنن، برای معشوقش انجام بده. ”
لبخند زد وگفت “خب؟” گفتم “اما این فقط یه طرف ماجراست.. یعنی اگه.. خب اصلا قبل از هر چی… آخه من اصلا نمیدونم چی برای خودم دوست دارم که .. حالا این هیچی اصلا عشقو ولش کنین. شده تا حالا صمیمیترین دوستتون آبرو براتون نذاره؟ اینم ولش کنین. شده تا حالا یکی بهتون بگه تو که خیلی وقته پارتنر نداشتی بیا با من و دوست پسرم بخواب؟ خب این آدما اصلا با خودشون چی فکر میکنن؟ شده تا حالا برای همهی این چیزها فقط بخندین، در حالی که دوست دارین گریه کنین؟ اما من به جای همه اینها فقط خندیدم و گذشتم و این خندهها تکرار شد. تکرار در تکرار در تکرار…”
خندیدم. او نخندید. ته چشمهای دکترم، همیشه برق خاصی هست که گاهی بیشتر هم میشود. توی
چشمهام نگاه کرد و گفت “الان هم داری میخندی.”
راستش وقتهایی هست که بهش قول میدهم کاری را انجام ندهم یا تکرار نکنم، اما آدمیزاد است دیگر. شانه بالا انداختم و گفتم “دکتر بخند تا دنیا به روت بخنده.”
بوی گند توی خانه داشت خفهام میکرد. از جام بلند شدم، دستم گرفت به فنجان چای و فنجان افتاد زمین و صد تکه شد. وسط این همه بل بشو، موبایلم هم هی زنگ میزد. نگاه کردم به اسمش. گوشی را برداشتم. سلام نکرد. گفت:”احتیاجی نیست سیلیکن بخری، خودم دارم. فردا ساعت ده خوبه؟ “گفتم هزینهاش چقدر میشه؟” گفت “هیچی. نگران نباش.”
ده صبح فردا زنگ خانه را زد. لبخند آمد روی لبهام. راستش توی تمام زندگیام هیچکس را مثل خودم «آن تایم» ندیده بودم. در را باز کردم. آمد تو، با یک تیغ و یک تفنگ چسب توی دستهاش. کفشهاش را درآورد و یکراست رفت توی حمام کوچکتر، توی اتاق خواب. می دانستم کارش خیلی طول نمیکشد. پرسیدم “چای میخوری؟” گفت “حتما.” چای را آماده کردم و صداش زدم. از حمام بیرون آمد و روی صندلی دیروزی نشست. این بار برای خودم هم چای ریختم. فنجان چایش را که بالا برد، انگشتش مثل دیروز برق نمیزد. خندهام گرفت. از آدمهای خیلی پولدار گفت. از دکتری که بسیار پولدار بود و از زنش هم طلاق گرفته بود و بعد از اینکه با دختر جوانی دوست شد، دختر ده دوازده سالهی مبتلا به «دان سیندرم» خود را از خانه بیرون کرده بود و فرستاده بود به یکی از این خانههای مخصوص بچههای استثنائی بی کس و کار.
من هم از پسر بچهی کر و لال ترکی گفتم که ماجراش را در روزنامه خوانده بودم. پسرک را چه میدانم عمو یا داییاش «رِیپ» کرده بود و مادرش توی کمدی در زیرزمین زندانیاش میکرد چون مدام جیغ میکشید و هیچکس فریادهاش را تحمل نمیکرد. از رئیسم و منشی بیسوادش و آن اتاق و میز و کابینتهای خاکستری در طبقهی نوزدهم با راهروهای دراز و درهای شیشهای. معمولا داستانهام را برای کسی تعریف نمیکنم، چون هیچکس دل شنیدنش را ندارد؛ اما نمی دانم چرا برای این مرد غریبه گفتم. از محل کارم که میگفتم، چشمهاش چمع شد و اخم کرد. آدرسش را پرسید. از پنجره بیرون را نشان دادم و گفتم: “اون چهار راه رو میبینی، همونجاست. سر همون چهارراه.” نگاهی کرد و گفت: “هوم.. چه جالب.” چایش تمام شد. بلند شد، فنجان را روی میز گذاشت و دستش را به کنارهی شلوارش کشید و به حمام دوم رفت. به ارکیدههای روی میز نگاه کردم، باز هم یادم رفته بود آبشان را عوض کنم. بعد از یک ربع بیرون آمد. لوازمش را کنار در گذاشت و کفشش را بی عجله به پا کرد. رفتم کنار در. انگار پا به پا می کرد. در را باز کردم و گفتم “ممنونم.” لبخند زد و نگاهی به در و دیوارها انداخت، بعد خم شد و لوازمش را برداشت و همان جور که بیخودی سر تکان میداد، دل کند و رفت.
به حمامها رفتم و به کنار و گوشههاش نگاه کردم. الحق که سنگ تمام گذاشته بود.”کاش پول سیلیکن رو گرفته بود.” تمام سیاهیها رفته بود. جارو آوردم تا خرده چسبها را از کف حمامها جارو کنم. تلفنم دنگ صدا کرد. نگاهش کردم. روش نوشته بود: “ممنون از چای. پیتر”
جارو را کناری گذاشتم وجواب نوشتم: “خواهش میکنم. باز هم ممنونم.”
به دکترم گفتم: “تا حالا میکس هندی و چینی دیدین؟ من هم ندیدم. اما دوستم لاله میگه شانسشون تو مرد پیدا کردن زیاده.”ابروهاش کمی بالا رفت و لبخند محوی روی لبهاش نشست. کوسن روی مبل را بغل کردم “لاله میگه آدم هر وقت جونش از تنهایی بالا بیاد باید بره «آن لاین دیتینگ». اما من تو دلم میگم این جور سرویسها مال آدمهای«دسپرت» و بی دست و پاس. گرچه، خودم هم میدونم اشتباه فکر میکنم. نمیدونم. شما چی فکر میکنین؟”
دلم برای لاله تنگ شد. دو ماهی بود که ندیده بودمش. لاله میگه “این که تو میخوای اسمش رابطه نیست. بهش میگن «فاک بادی».” میگم “اگه یکی رو دوست داشته باشی و فقط بخوای هفتهای دو روز ببینیش و مدام لای دست و پای هم وول نخورین، اسمش رابطه نیست؟” میخنده و میگه “به نظر من که فاک بادیه.” منم بهش میگم اصلن هرچی تو بگی. من که «فاک بادی» نمیخوام، اما اگه تو هم می خوای جون هر کی دوست داری به جاش بگو «سکس پارتنر». شنیدن کلمهی «فاک بادی» دل ورودهام رو به هم میریزه.”
با دستمال خیس کف حمام را تمیز کردم. دوباره تلفنم دنگ صدا کرد. برداشتم و نگاهش کردم. “نخیر این بابا بیخیال نمیشه.” نوشته بود: “عجله کردم. فکر میکنم چسب دور جا صابونی را نزدم. میشه بری چک کنی؟” به جا صابونی نگاه کردم. چسب قدیمی جاصابونی سر جاش بود و اصلا کنده نشده بود. ولی سالم به نظر میرسید. رفتم به حمام بزرگتر. آن هم مشکلی نداشت. نه خودش نه دورش. برگشتم و نوشتم: “فکر کنم فراموش کردی، اما مهم نیست. «مُلد» نداره.” چند ثانیه بعد جواب داد: “نه خیالم راحت نیست، باید درستش کنم.” تشکر کردم. نوشت که هماهنگ میکند و فردا یا پس فردا میآید.
شب جایی مهمان بودم، یکی از همان مهمانیهای زوری. مهمانی شبعید بود و نمیشد بهانه آورد. لباسهام را دراوردم، حولهام را برداشتم و به حمام توی اتاق خواب رفتم. دستی به دور جا صابونی کشیدم: “این حمام را اول درست کرد، اصلن شاید منظورش این بوده که حمام اصلی را چک کنم.” از حمام بیرون آمدم و براش نوشتم: “کدام حمام منظورت بود؟” جواب داد: “حمام بزرگه.” نوشتم: “معذرت میخوام. اونو انجام دادی. همه چی درسته. ممنون از کمکت.” وارد حمام شدم، دوش آب گرم را باز کردم. بخار همه جا را گرفت. هنوز بوی گند مواد کامل از بین نرفته بود. بدنم را صابون زدم و از زیر دوش بیرون آمدم. خودم را خشک کردم. حوله را همانجا توی حمام گذاشتم و توی اتاق خواب رفتم. دنبال دمپاییام گشتم، پیداش نکردم. در اتاق را باز کردم.
چشمم خورد به «سکیوریتی» ساختمان. خشکم زد. دو سه ثانیه بیشتر طول نکشید که معذرت خواهی کرد و من هم سریع در اتاق را بستم. پشت در اتاق ایستادم. قلبم توی دهانم بود. “این اینجا چیکار میکنه؟” یادم افتاد قرار بوده بیایند نمیدانم چی چی را چک کنند. “حتمن در زدن، نفهمیدهم و کلید انداختهن و اومدن تو. خاک بر سرم کنن.” تا گردنم قرمز شده بود. احتمالا دونفر بودند. من فقط سکیوریتی را دیدم. چند دقیقه بعد صداش آمد که خداحافظی کرد، و بعدش صدای بسته شدن در. زانوهام لرزید و روی زمین نشستم. سرم را به در تکیه دادم. جان بلند شدن نداشتم. “خدایا از این به بعد چه جوری هر روز باهاش چشم به چشم بشم؟” دوباره دنگ تلفنم بلند شد. نوشته بود “فردا ساعت یازده خوبه؟ بلند گفتم “«وات دِ فاک؟» کاری نداری که بیای. همه چی درسته، مگه دیگه بخوای منو چسب کاری کنی. همه رو برق میگیره ما رو …” دندان قروچهای کردم و نوشتم: “همون جور که گفتم، کاری برای انجام دادن نمونده.” انگار لحن تندم را فهمید. چند ثانیه ازش خبری نشد. دلم میخواست گریه کنم. سرم را روی زانوهام گذاشتم. “کاش پول سیلیکنها را بهش داده بودم.” تلفن دوباره دنگ صدا کرد. نوشته بود: “خواستم همه چی درست باشه. ببخشید اگه مزاحم شدم.” دلم براش سوخت.
طرفهای غروب آماده شدم برای رفتن. آرایشم را کردم، کفشم را پوشیدم، بعدش هم پیرهنم را. زیپش را باز گذاشتم و کتم را روش پوشیدم. سر راه یک دسته گل لاله خریدم و به خانهی دوستم رفتم. همان دم در بهش گفتم “اول زیپ منو بکش بالا تا کسی ندیده.” خندید. تند کتم را درآوردم. گفت “یه کم برات تنگه انگار.” نفسم را حبس کردم و شکمم را دادم تو. گفت “دگمهی بالای زیپ را هم ببندم؟” گفتم “ممنون.”
وارد سالن که شدم، کسی متوجهم نشد. فکر کنم همهی مهمانها آمده بودند. حوصلهی سلام و علیک با این همه آدم را نداشتم. یک صندلی نزدیک در ورودی سالن بود، همان جا نشستم. زن و مردها توی هم میلولیدند. نیم ساعتی گذشت تا حدس زدم کی با کی زن و شوهر است. بعضی را از قبل میشناختم. دوستم با یک لیوان شراب نزدیک آمد و دستش را دراز کرد طرفم. گفتم “شب میخوام برگردما.” گیلاس را گذاشت روی میز کنار صندلیام و گفت “همش یه ذره می خوای بخوری. حالا کو تا بری؟ میپره. بعدشم نشین این پشت. کارم تموم شه، الآن میام پیشت.” و رفت توی آشپزخانه. نگاهم روی جماعت چرخید. هیچ کدام از زن و شوهرها پیش هم ننشسته بودند. پشت ستون نشسته بودم و در تاریکی کسی مرا نمیدید. همه هم مست بودند و حواسشان به من نبود.
در تاریکی ته سالن شوهر یکی را با زن یک نفر دیگر کنار ستونی دیدم. مرد نیشگونی از بازوی زن گرفت. زن قاه قاه مستانهای کرد و دستش را به پشت دست مرد مالید. بعد از هم جدا شدند و به سوی دوستان دیگرشان رفتند. از ته معدهام مایع تلخی جهید و به حلقم رسید. تند به دستشویی کنار در رفتم. دوستم آمد پشت در و پرسید “خوبی؟” آبی به صورتم زدم و گفتم “امروز یکی اومده بود حمامها را درست کنه، فکر میکنم بوی چسب و مواد ضد مُلد مسمومم کرده. اشکالی نداره من برم؟” چند دقیقهای چانه زدم تا راضیاش کردم. کتم را تنم کردم و از در بیرون رفتم. یک شب به عید مانده بود. اما تمام کف خیابان را برف پوشانده بود. یک مشت برف از روی زمین برداشتم و به هوا پرتاب کردم. برفها ریخت روی سر و صورتم. سوار ماشینم شدم و پنجره را پایین کشیدم . هوا سرد بود، اما بدون باد. تا خود خانه از هوای سرد لذت بردم. به خانه که رسیدم، کفشهام را درآوردم و کتم را انداختم روی مبل. مسواک زدم و به آشپزخانه رفتم. یک لیوان آب پر کردم و همان جور که داشتم میبردمش طرف دهانم، چشمم افتاد به ارکیدههای روی میز. گلها را از توی گلدان درآوردم و آب گلدان را عوض کردم و بعد دستهشان کردم و دوباره گذاشتم توی گلدان. به اتاق خواب رفتم. دستم را بردم پشتم و سعی کردم سر زیپ را بگیرم. چند لحظه فکر کردم، بعد دوتا دستهام را از آستین پیراهن بیرون کشیدم. پیراهن را به جلو چرخواندم و زیپش را راحت پایین کشیدم. بعدش هم شیرجه زدم توی تختم.
به دکترم گفتم: “یکی میگفت تخت یک نفره با دونفر به آدم میچسبه و تخت دونفره با یک نفر”. همان جور که خودکارش را آرام روی میز میکوبید، سرش را تکان داد و گفت: “خودت چی فکر میکنی؟”
* بیتا امیر
قسمت اول