زمانیکه هنوز ایران بودم گاهی پیش می آمد که دوستان روزنامه نگار و یا نویسنده ام، میگفتند که باید مقاله، ترجمه یا هرچه که در دست داشتند را به پایان برسانند و در جواب سوال چرا؟ میگفتند که درخواست یا دستور سردبیر است. پس از مدتی کم کم من هم علاقمند شدم که متنی را بنا به دستور و یا درخواست سردبیر(!) بنویسم و یا به پایان برسانم (خب البته که هیچگاه پیش نیامد چون من اصلا در آن رشته و حرفه کار نمیکردم) تا الان، که بنا به دستور سردبیر و مدیر باید یادداشتی برای فیلم «پدر» بنویسم (بالاخره من هم میتوانم بگویم که به درخواست سردبیر است.!)
اولین برخورد با فیلم «پدر» طبق معمول خودم، با دیدن تبلیغ فیلم در یوتیوب بود. بعدش پیدا کردن مشخصات فیلم، سازنده، نویسنده و بازیگران. خلاصه داستان فیلم این بود که مردی تمام کمکهای دخترش را در زمان پیری رد میکند. زمانیکه تلاش میکند تا شرایط محیطی خودش را درک کند و به قول ما خودش رو پیدا کند، شکاک میشود به نزدیکان خودش، به خودش و حتی کم کم به واقعیت اطراف خودش هم شک میکند.
آن (اولیویا كولمن) با پدر پیرش ( آنتونی هاپكینز)، در آپارتمان وی دیدار می كند. آنتونی از فراموشی رنج می برد و دائماً وقایع مهم زندگی و مکانهایی را که در اطراف او هستند، از جمله ساعتش را گم و یا فراموش می کند، علی رغم اینکه هر روز آن را در همان مکان قرار می دهد. او به «آن» میگوید که پرستار او ساعتش را دزدیده است و در مقابل درخواست دخترش برای رفتن به خانه سالمندان (نه ان خانه سالمندانی که ما در فکر داریم بیشتر شبیه آسایشگاه) مقاومت میکند و میگوید هرگز خانه خود را ترک نخواهد کرد. «آن» به آنتونی می گوید که قصد دارد لندن را ترک کند و به پاریس برود و با دوست پسر جدیدش زندگی کند، آنتونی گیج می شود چون فکر میکند «آن» هنوز با همسر سابقش «جیمز» زندگی میکند. آن به او می گوید که آنها پنج سال است که طلاق گرفته اند و آنجا را ترک می کند.
خوب شروع بهتری نمیتوانستم تصور کنم برای فیلمی در مورد فراموشی. سکانس شروع فیلم با موسیقی جورج بیزه که کاملا با قدمهای دختر هماهنگ شده، این دلگرمی را به من میدهد که کارگردان با موسیقی آشناست و در طول فیلم هم به جا از موسیقی استفاده کرده و این اعتبار خوبی برای یک نویسنده است که اولین فیلم سینمایی خودش را کارگردانی می کند. از ابتدا من بیننده دچار سردرگمی زمانی و مکانی می شوم.
جلوتر حتی به این فکر رسیدم که ابتدای فیلم در حقیقت شروع داستان ما نیست اما در نهایت اینطور نیست این شرایط بیماری و سنی پدر / پیرمرد است که او را گام به گام از کهولت و پایان به سمت کودکی و آغاز حرکت میدهد. فیلم، داستان خودش را، به ترتیب دنبال نمیکند و کار درستی میکند. ما با پیرمرد / پدری طرف هستیم که فراموشی پیدا کرده، فراموشی که به خاطر کهولت سن به آن مبتلا شده، پس همانطوری که برای پدر/پیرمرد زمان کم کم بی معنی میشود، فیلم و کارگردان هم، ما را با آن شرایط همراه میکنند و حتی گاهی هم فکر کردم که به عمد با جابجایی تدوین قصد گمراه کردن مخاطب را دارند، تا بیشتر و بهتر سرگشتگی، شک و اشتباهات پیرمرد / پدر را درک کنیم و با آنها همراه بشویم. در این مورد فیلم و سازنده کار خودشان را درست انجام دادند و تا انتها مخاطب نمی تواند حدس بزند زندگی واقعی و زمان حال کجاست و زندگی خیالی و گذشته کدام است. شاید تا به انتها ما ایرانیها و شرقیها فکر کنیم که چرا دختر اصرار بر این دارد که پدر را به خانه سالمندان/ آسایشگاه بفرستد و از شهر خودش لندن فرار کند؟ دختری که بخاطر بد رفتاری شوهرش با پدرش، طلاق گرفته و سالهاست که از پدرش با شرایط پیری و فراموشی نگهدای میکند، اما در انتها پس از پشت سر گذاشتن سرگشتگیهای پدر / پیرمرد و دیدن سکانس آخر و بالا گرفتن بیماری فراموشی، من به دختر حق دادم که برای پدرش انتخاب درستی کرده است.
در طول فیلم از یک لوکیشن (مکان فیلمبرداری) یرای آپارتمان دختر و پدر و روانپزشک و حتی آسایشگاه استفاده شده که در پایان فیلم زمانیکه پرستار به پدر میگوید که تو ماههاست اینجا هستی، تکرار لوکیشن آپارتمان و تغییر دکور در سکانسهای مختلف معنی پیدا میکند، چون پیرمرد / پدر در آسایشگاه زندگی میکند و آنجا برای پدر خانه حساب میشود. نه به عنوان تنها محلی برای زندگی، بلکه جایی که به آن تعلق داری و احساس زنده بودن می کنی، حتی اگر دچار بیماری فراموشی هستی و نمیتوانی تنها در زمان حال زندگی کنی. ساعت هم در فیلم نماد زمان از دست رفته است که پدر / پیرمرد همیشه به دنبال پیدا کردن آن است و حتی پرستار و دامادش رو متهم به دزدی میکند و با همراه داشتن ساعت فکر میکند که هنوز زمان دارد، اما چنین نیست.
سکانس پایانی فیلم زمان و مکان را برای بیننده سر جای خودش قرار میدهد تا بتواند تمام قطعات فیلم را کنار هم بگذارد و داستان رو ببندد. پیرمرد / پدر از خواب بیدار میشود در اتاق خواب خودش را باز میکند و خودش را در راهرو یک آسایشگاه یا بیمارستان میبیند. دخترش را صدا میزند و پرستار (که حتی در طول فیلم او را به جای دختر خودش دیده بود) وارد اتاق میشود و به پدر / پیرمرد و ما بینندگان عزیز توضیح میدهد که او ماههاست آنجاست و دخترش به پاریس رفته و گاهی آخر هقته برای دیدن پدرش به آنجا می آید. پیرمرد دچار شکست عاطفی میشود و فراموشی او به اوج خودش میرسد و مادرش را میخواهد که بغلش کند و او را به پارک ببرد. پرستار پیرمرد / پدر را بغل میکند، دلداری میدهد و میگوید که همان بعدازظهر او را بیرون میبرد تا در پارک قدم بزند.
باید اعتراف کنم که تمام بار سنگین فیلم، دیالوگها، کشمکش و تنش با شنیدن صحبتهای مادرانه پرستار به پدر / پیرمرد از روی دوش من برداشته شد و نفسی که از اواسط فیلم حبس کرده بودم، آزاد شد. دیدن فیلم خوب همیشه برای من تنش و کشمکش به همراه دارد. اگر نظر من را بخواهید در مورد بازی و هنرپیشه های فیلم، بدانید که انتونی هاپکینز سالهاست که کم فیلم بازی میکند اما بازی میکند. خطوط چهره و پیشانی او بهتر از هر گریمی کار خودش را انجام داد و اولیویا کولمن خوب نمیدانم چطوری از این دو تا تعریف کنم. هر دو عالی بودند و بدون نقص. بهتر است بگویم که بازی نکردند و خودشان بودند. هر دوتا از نظر سنی دیر و در دوران میانسالی شناخته شدند و نه در جوانی، اما هر دو کارشان را بسیار بسیار خوب اجرا میکنند. این از آن دسته فیلمهایی است که باید دید و شنید.