آخرین نعلبکی را در سینی مسی کوچک گذاشتم و شروع کردم به شمردن سینها. سیب، سرکه، سیر، سنجد که هنوز از سال قبل چندتایی ته یخچال باقی مانده بود. سمنو نداشتم. به جای سبزه هم یک مشت جعفری گذاشته بودم. خب، دیگه چی؟ به ساعتم نگاهی انداختم، هنوز وقت بود اما نگاهم که از پنجره بیرون افتاد از بیرون رفتن پشیمان شدم. برف نبود که، رسما از آسمان یخ میبارید. راست میگفتند “سالی که نکوست از بهارش پیداست”.
هر سال خودم سبزه میانداختم. از یک ماه قبل از عید با ذوق شروع میکردم و در نهایت شب عید یک ظرف سبزه کچلی طور دستم را میگرفت. اما بلاخره محصول دست خودم بود. این سبزه آمادهها را معلوم نیست چه کسی و با چه نیتی انداخته. به قول خانومجان آدم هر کاری را باید خودش بکند که بداند قصدش چی بوده و نتیجهاش چی میشود. آن مدارک کوفتی را هم خودم باید میبردم سفارت. سفارت! آن هم که حالا کو تا دوباره باز شود.
مسئولیت سبزه تمام خانواده با او بود. از یک هفته قبل از عید هم در خانهاش مراسم بود. حوض نقلی وسط حیاط را میشستند و دوباره آب میکردند و دایی پرش میکرد از ماهیقرمزهای کوچولو. من دوست داشتم پاچههای شلوارم را تا زانو بالا بزنم و پاهام را سر بدهم داخلش و وقتی ماهیها به پاهام میخوردند از خنده ریسه بروم و به غرغرهای مادر بزرگ هم که میگفت سن من که برسی آرتروز پدرت رو درمیآورد و این آب سرد است و فلان و بهمان اهمیتی ندهم. این جوروقتها پدربزرگ صدای مرضیه را که میخواند “نوروز آمد”، بلندتر میکرد و با خنده میگفت خانوم این بچه آرتروز چه میفهمد.
گردنم تیر میکشد و درد میدود تا مچ و انگشتهام. اسم قرص و دواهام اگر با سین شروع میشد میتوانستم یک سفرهی هفتاد «سین»ی پهن کنم. قرار آخری دکتر هم که عدل همین دیروز. پاکت داروها را باز نکردم. منگی و خوابآلودگی از فردا. امشب دلم میخواهد حواسم سر جاش باشد. بنشینم اینجا کنار همین سفره و گوشی هم بغل دستم و نگاه کنم به این نرگس خوشآبورنگ خندان.
پدربزرگ همیشه خندان بود و بزرگترین تفریحش گوش کردن به صداهایی بود که از دل رادیوی قدیمیاش بیرون میآمد. هرازگاهی هم دور از چشم خانومجان یک استکان عرق سگی سر میکشید. خانومجان اما مذهبی بود. با شنیدن صدای به قول خودش حرامی مدام استغفراالله میگفت و به این و آن چشمغره میرفت.
یکی از خاطرات مورد علاقه زن دایی از شب جمعهای بود که خانومجان روضهخوان آورده بود و همزمان پدربزرگ هم دست نوازنده دورهگردی را گرفته بود و آورده بود دم در خانه. نگفته میدانستم که چه قیامتی برپا شده بوده. شبهای عید همیشه آتشبس اعلام میکردند. خانومجان آنقدر مشغول برپا کردن سوروسات عید بود که نه وقت داشت و نه حوصله که به پدربزرگ گیر بدهد. دیگ بزرگ سمنو، کوزههای سبزه، تخممرغهای رنگ شده که بعد از سیزده بین ما بچهها تقسیم میشد، اسکناسهای نو لای قرآن، بوی سبزیپلو زعفرانزده و بوی بهار همه و همه یک حال و هوای مخصوص داشت، یک عطر دلپذیر که به راحتی ازمشام بیرون نمیرفت. این روزها بیشتر یادشان میکنم. این روزها که بوی ترس و مرگ بیشتر از بوی بهار به مشام میرسد. این روزها با خودم میگویم کاش خانومجان و پدربزرگ هنوز زنده بودند. کاش دایی سرطان نگرفته بود و زن دایی یک سال بعدش دق نمیکرد. کاش هیچکدام از خالهها در به در کشورهای دیگر نمیشدند. کاش خالهزادهها و داییزادهها هیچ وقت بزرگ نمیشدند. کاش خانه خانومجان را نمیکوبیدند و یک آپارتمان بیقواره جایش نمیساختند. کاش هنوز حوض وسط خانه پر آب مانده بود و درخت سنجد روش سایه انداخته بود.
گوشهی چشمم را با پشت دست پاک میکنم. بدون سمنو هم سفرهی بیرونقم هفت تا سین را داشت. دروغ چرا، دست و دلم اصلا به چیدن سفره نمیرود. اما سالهایی که خواهر کوچیکه از ایران میآید اوضاع فرق داشت. امسال هم قرار بود عید این جا باشد، اما به خاطر این غول کوچک ترسناک نتوانست. خواهر کوچیکه برعکس من که به قول این و آن یک کم بدعنق و بیحوصلهام خیلی سرزنده و سرحال است. دوست و آشناها به شوخی میگویند حتما یکی از شما دو نفر بچه سرراهی است و من فکر میکنم حتما سرراهیه من هستم.
میدانم که امشب با تمام بگیر و ببندها و محدودیتها دور هم جمع شدهاند و برای شام شب عید طبق سنت خانواده پدری خورش قیمه دارند. پدر به همه قبولانده که عقیده دارد اگر شب عید قیمه پخته نشود، حتما کسی از فامیل خوهد مرد. از خرافاتی بودن یک مرد تحصیلکرده لبخند به لبم میآید. به روی خودم نمیآورم که چقدر دلتنگش هستم. در این سالهای اخیر هروقت کسی از من پرسیده که آیا دلم برای ایران تنگ شده یا نه، همیشه محکم جواب دادهام نه. میگویم نه که جایی در ته دلم نلرزد، که چشمهام خیس نشود. که بگویم، که باور کنم دلتنگ نیستم. اما دست آخر به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم.
امسال به دلتنگی خانواده دلتنگیهای دیگری هم اضافه شده است. دیدن یک لبخند بدون نقاب، محکم در آغوش کشیدن یک دوست، و خیلی چیزهای دیگر.
بلند میشوم و سینی مسی هفت سین را روی میز نهارخوری میگذارم. سرم میچرخد به سمت بوفه و نگاههایی که از توی قابعکسهای کوچک و بزرگ روی آن که در سکوت، خیره دنبالم میکنند. عکسش را پشت و رو، پشت قابهای دیگر پنهان کردهام. طفلکی روز و شب باید توی آن تاریکی فقط به دیوار نگاه کند و گرد و غباری که گاه هفته به هفته هم دلم نمیآید پاک کنم. لحظهای مکث میکنم. بعد میروم و از پشت قابعکسها برش میدارم و میگذارمش نزدیکتر. روبه میز. روبه سفره. نگلاهم مینشیند روی گوشی. خواب است حالا یا بیدار؟ نه. شاید. بعد از سال تحویل؟ شاید.
رادیو را روشن میکنم. میدانم خواهر کوچیکه به محض تحویل سال تماس میگیرد. رادیو میگوید یا مقلبالقلوب والابصار و من باقی اشکهام را پشت پلکهام پنهان میکنم.