یک امر انسانی
ژان-دومنیک نوتان
مترجم: ساناز فرهنگی
ایران
***
انگار که برادران داردن ریتم بیولوژيک هنرشان را یافتهباشند، از 1996 به بعد هر سه سال یکبار فیلم تازهای ساختهاند که همیشه برای کن انتخاب شده و همیشه تکاندهنده بودهاست. روتین؟ خستهکننده؟ نه! این فیلمها معجزه هستند. سال ۲۰۱۴ سال خوبی است که در آن با دو روز، یک شب بخت این را داریم که اثری را کشف کنیم که نه کاملاً متفاوت و نه کاملاً یکسان با فیلمهای قبلی است: شادی دوباره روبهرو شدن با این امر انسانی که کسب و کار این برادرهاست.
فیلمهای داردنها همیشه نشانی از تنشی مثمر ثمر دارد که بین جستجوی رئالیسم، واقعیتی که از میان دکورها، اشیاء و لباسها گذر میکند و فیلمنامۀ دراماتیکی برقرار است که دقتی عالی دارد، پرماجراست و در هر موقعیتی که در جایی دیگر میتواند ما را به خنده بیاورد، اینجا تعلیق متافیزیکی را به اوج میرساند. ساندرا که از مرخصی به خاطر بیماری افسردگی رها شده، یک آخر هفته فرصت دارد تا زندگیاش، یا لااقل زندگی اجتماعیاش یعنی همان شغلش را نجات دهد. انتخاباتی که رئيس ساندرا در کارگاه کوچک ساخت پنلهای خورشیدی راه انداخته باعث شدهاست تا ۱۶ کارگر نگه داشتن مزایای بیمه ۱۰۰۰ یورو در سالشان را به حفظ شغل همکارانشان ترجیح بدهند. اما انتخابات مجدد میتواند این وضع را تغییر بدهد. همه چیز اینجا، مانند فیلمهای قبلی از طریق بدن، بدن خستۀ ساندرا، میگذرد که ما آن را خفته و تکان خورده از صدای زنگ پاپ کشف میکنیم، بدنی که ناتوان است، که جز با استفاده از دارو دوام نمیآورد، بدنی که باید شروع به کار و حرکت کند. ساندرا ازدواج کرده و دو بچه دارد (جزییات بسیاری وجود آنها را به یادمان میآورد حتی اگر خودشان آنجا نیستند) اما وسوسۀ هاویه قوی است و ساندرا را وامیدارد که حرکت کند، با اتوبوس، پیاده یا با ماشین شهر را بگردد، از تپهها بالا برود و درها را باز کند.
شخصیتهای داردنها خیلی ارتباط برقرار نمیکنند. اینجا هم جز این نیست. سارا دوست دارد سکوت کند و ناپدید شود اما بقایش هم دقیقاً درهمین کلماتی است که برای تغییر دادن عقیدۀ آن چهارده نفری خواهد یافت که علیه او رأی دادهاند. دو روز، یک شب، دوازده مرد خشمگین در لامُز است، البته به جز اینکه زن جوان برخلاف شخصیتی که هنری فوندا بازی میکند، باید برای خودش بجنگد و نه برای نجات دیگری. و همۀ انسانها این تجربه را دارند که به خاطر دیگری درخواست کردن از درخواست ترحم برای خود خوشنودکنندهتر است. در آغاز ساندرا حتی نمیتواند کلمهای برای راضیکردن رئیس برای تکرار انتخابات بگوید و دوستش جولیت مجبور میشود به تنهایی مذاکره کند. بعدتر هم ساندرا از همراه شدن با چیزی که از او انتظار میرود سرباز میزند: «مثل گداها به نظر میام».
این تصویر گدایی که برای بقا زانو زدهاست، موتیف اصلی فیلم است. چهارده بار ساندرا باید گدا شود. در برابر او چهارده مرد و زنی هستند که باید با انتخاب خودشان روبهرو بشوند. فیلم داستان این رویاروییهاست. کارگردانها، به کمک میزانسن، اثر تکرار را ( که موتور سینمای آنهاست) بدون اینکه هر بار کاملاً شبیه بار قبل باشد، ایجاد میکنند. یکی از دیدن ساندرا خودداری میکند، یکی به سرعت پشت یک در پنهان میشود، دیگری بحث میکند و یکی دیگر آرزو میکند بشود هم پول بیمه و هم شغل ساندرا را نجات داد… همیشه چیزی بین ساندرا و مخاطبانش حایل است: یک پیغامگیر ناسازگار، ماشینی که باید تعمیر بشود، محافظ استادیوم … گاهی یک همسر، بچههایی که جواب میدهند، که زن جوان را نظاره میکنند و گاهی هم او را قضاوت میکنند. موسیقی بیرونی درست همانطور که به آرامی وارد سکوت لورنا و پسری روی دوچرخه میشود اینجا هم ابزاری نیست که همۀ فضا را شغال کند. جز در دو صحنۀ زیبا که در اتومبیل رخ میدهند، جایی که مانو (پدر بچهها) ساندرا را سر راه میرساند، ترانههایی که از رادیو پخش میشوند، حال روانیای را نشان میدهند که زن جوان تجربه میکند. در ابتدا پتونیا کلارک شبی که هرگز تمام نمیشود را میخواند: مانو میخواهد خاموشش کند اما ساندرا که با هاویهاش وسوسه شده، در سودا درمیغلطد. بعدتر، امید دوباره برمیگردد: ساندرا، مانو و آنکه تصمیم گرفته رأیش و همچنین تمام زندگیاش را تغییر بدهد، خود را در گلوریای دوان موریسن، در یکی از آن لحظات لطیف که نشانۀ داردنهاست، غرق میکنند.
فیلمهای داردنها همیشه نشانی از بازگشت دارند، از آن لحظهای که انسانیتی به نظر فراموششده، دوباره و دوباره به شخصیتهای فیلم برمیگردد: ایگور از نفوذ پدرش میگریزد تا مرگ حمیدو را به همسرش اعتراف کند(قول)، روزتا با فاش کردن فروش بچهها کاری را که از ریکو گرفته ترک میکند و برونو که بچۀ خودش را فروختهاست، برای نجات بچهای خود را تسلیم میکند ( بچه)، لورنا بعد از اینکه نمیتواند جلوی مرگ کلودی را بگیرد، بچهای خیالی خلق میکند (سکوت لورنا) و سیریل، بعد از کتک زدن دو مرد برای بهدست آوردن تأیید یک پدر جانشین، بالاخره عشق سامانتا را قبول میکند (پسری روی دوچرخه). خاص بودن دو روز، یک شب در نسبت این تجلیهاست. از دست دادن انسانیت برای ساندرا در کم شدن اشتیاقش برای زندگی یا عشقش به خانوادهاش یا کافی نبودن آنچه دریافت میکند برای ایستادگی کردن است. اینجا نه فقط قهرمان داستان بلکه تمام کسانی که او ملاقات میکند یا به آنها نزدیک میشود، دگرگون میشوند. دگرگونی همان چیزی است که ساندرا برای نجات یافتن لازم دارد.
شاید برادران داردن هیچگاه اینقدر در مشاهدۀ رابطه با دیگران پیش نرفتهباشند، رابطهای که نابود میکند یا اجازۀ زنده ماندن میدهد، رابطهای که در قلب اندیشۀ امانوئل لویناس قرار دارد که به نظر نزد داردنها عزیز است: اندیشهای که صورت دیگریای را میسازد که برای واژگون کردن خودخواهی من و منافع من میآید و اولین چیزی که از دهان این تصویر درمیآید این است که : « قتل مکن!» این یک دستور است. در ظاهر شدن این صورت فرمانی هست که گویا از دهان اربابی میآید. با این حال صورت دیگران (بیدفاع) کمبودی دارد؛ این فقرا هستند که برایشان بر همه چیز قادرم و بدانها همه چیز بدهکارم[1]. اینجا صورت ماریون کوتیار در برابر رفقایی است که پول بیمۀ خودشان را به شغل او ترجیح دادهاند. این هنرپیشۀ آسیبپذیر و نحیف از تنش و ناامیدی تکاندهنده است. رابطۀ برآشوبندهای میان این شخصیت و نقشی که کوتیار در زنگار و استخوان ژاک اودیار بازی کردهاست وجود دارد. نقش مربی نهنگهای قاتلی که دوپاره شده و با پدیدار شدن علی، مشتزن بیاحتیاط، نجات مییابد. ساندرا میتواند پانزدهسال بعد روزتا باشد، که کمی خسته، کمی کمتر پرشور و شر دوباره در وسوسۀ پوچی است. دو روز، یک شب، فراتر از خشونت موقعیت، مجموعهای از معجزههای کوچک است. مثل اشکهای شرم تیمور که صورت، بدن و کلمات ساندرا او را با انتخاب پول بیمهاش به جای شغل ساندرا رو در رو میکند.
لوک داردن در کتاب بسیار زیبایشان، درباره امر انسانی (انتشارات سویی،۲۰۱۲) مینویسد: « چطور میتوان بدون کشتن از ترس مرگ خارج شد؟ این امر انسانی است.» همۀ فیلمهای این دو برادر از این امر انسانی حکایت میکند و همۀ آنها بهخصوص این آخری مانند لوک جواب میدهد: «زنده و عاشق شدن، دوست داشتن خود و دیگران، یعنی دوست داشتن مانند دورافتادهها! این نتیجۀ ممکن امر انسانی است.»
[1] اخلاق و بینهایت، فایار، ۱۹۸۲