پاستای ایتالیایی با عباس کیارستمی
خاطره ای از پشت صحنه فیلم «کپی برابر اصل»
هلیا قاضی میرسعید
ایتالیا

Helia Ghazi
روزنامه نگار – کانادا
هر از چند گاهی وقتی سخنی از عباس کیارستمی به میان می آمد، پرت می شدم به تابستان 2009، سالی که برای اولین بار راهی پاریس شدم. این اولین سفر من و مینا اکبری بود. سفری که به پاریس ختم نشد و تصمیم گرفتیم سری هم به ایتالیا بزنیم. «رم» مقصد ما بود، مقصدی چند روز بیشتر در آن نماندیم راهی شدیم به سمت روستایی به نام «لوچیانو» در استان «توسکانی»، جایی که عباس کیارستمی با گروهش مشغول ساخت فیلم «کپی برابر اصل» بود. این اولین دیدار نسبتا غیررسمی من با عباس کیارستمی بود. دیداری که از آن فقط و فقط خاطرات خوشی به جا ماند.
اما… حالا… مرور دوباره این خاطرات همراه شده با خبری که باورش سخت است.

نمی خواهم آخرین تصویرم از کیارستمی، عکسی باشد که او را روی تخت بیمارستان نشان می دهد. می خواهم خودم را سرگرم کنم با تماشای عکس های آن تابستان. آن تابستان دوست داشتنی. روزی که به ایستگاه قطار رفتیم و بعد سوار بر اتوبوس خود را به روستای محل فیلمبرداری رساندیم. هنوز نرسیده، بار و بندیل مان را در اتاق گذاشتیم و با حمیده رضوی** (فیلمبردار پشت صحنه) که در آن چند روز میزبان ما بود، رفتیم سر صحنه. هوا گرم بود و تیم اجرایی مشغول تدارک صحنه. یک تیم غیر ایرانی. به جز چهره معصومه لاهیجی و عباس کیارستمی، کس دیگری آشنا نبود تا اینکه «ژولیت بینوش» وارد شد و کفش های پاشنه داری را که گوشه صحنه بود می پوشید تا سایز درستش را پیدا کند.

آنقدر هیجان زده بودم که نمی دانستم کدام سمت را نگاه کنم. گروهی مشغول صحنه آرایی و گروهی مشغول تنظیم نور، گروهی هم آخرین تاچ های گریم را روی صورت ژولیت می زدند. اما در این بین تنها کیارستمی بود که با آرامشی باورنکردنی، روی صندلی کارگردان تکیه زده بود و همه چیز را زیر نظر داشت. به او نزدیک شدیم و احوال پرسی کردیم و بعد چرخی زدیم و راهی حیاط شدیم. آن روز صحنه ای را فیلمبرداری می کردند که «ژولیت بینوش» و «ویلیام شیمل» در کافه ای روبروی هم نشسته اند. آفتاب که رفت، کار فیلمبرداری هم تمام شد. همه با هم رفتیم به میدان شهر، قرار بود دختری با دوست نوازنده اش برنامه ای اجرا کند. به تماشا نشستیم و بعد قدم زنان راهی رستورانی شدیم تا پاستا و پیتزای ایتالیایی بخوریم. در راه از هر دری سخن به میان آمد، از هنر گرفته تا سیاست و اقتصاد و سفر ما.

هنوز صدایش در گوشم هست، همان صدای آرام و با اطمینانی که حرف هایش را قاطعیت می زد و انگار که از هیچ چیزی ابایی نداشت. به راستی او بزرگتر از این حرف هاست که بخواهد صدایش را برای کسی بلند کند یا در خفا سخنی بگوید. او عباس کیارستمی است و سالهاست که آرام و بی سرو صدا، بی حاشیه و جنجال، فیلمش را می سازد و دنیا به احترام و تحسین او تمام قد می ایستد. حالا دیگر او برای من بیش از یک فیلمساز موفق ایرانی اهمیت دارد، حالا علاوه بر فیلم هایش، منش و رفتارش هم برایم باارزش است.

روز دوم است، کسی در آشپزخانه نیست، اما سماور و چای ایرانی به راه است. صبحانه می خوریم. بهمن کیارستمی با پدرش شب ها به طور همزمان مشغول تدوین فیلم هستند. عوامل هم سر صحنه رفته اند و هریک مشغول به کاری، گشتی در روستا می زنیم و پرس و جو می کنیم که کجا می شود به اینترنت درسترسی پیدا کرد؟ راهنمایی مان می کنند به دفتر تیم تهیه کنندگان فیلم. بهمن کیارستمی و یکی از تهیه کنندگان در دفتر نشسته اند. سلام و احوال پرسی می کنیم و می نشینیم پشت کامپیوتر، بی سر و صدا کارمان را می کنیم و باز می رویم سر صحنه، همان لوکیشن قبلی.

صدایی آواز می خواند، می گویند «ویلیام شیمل» است، اپرا می خواند تا بتواند تمرکز کند و دیالوگ های فرانسوی اش را از بر کند. به اتاق ژولیت بینوش می رویم، معصومه هم باماست تا برایمان ترجمه کند. بعد هم به سراغ صدابردار می رویم که با دخترش در این فیلم همکاری می کند. نظم و ترتیب و وظیفه شناسی تک تک عوامل، شاید وجه تمایز این کار، با دیگر پروژه هایی است که در ایران دیده ام. بی خود نیست که هر فیلمسازی نمی تواند در اشل جهانی کار کند و مطرح شود، همین جزییات است که یکی را عباس کیارستمی می کند و دیگری را هیچ هم نمی کند!

روز سوم است، باید ظهر به «رم» برگردیم، با چشمانی پف کرده از خواب بیدار می شویم به آشپزخانه می رویم، اما باز هم کسی آنجا نیست، همه از ما سحرخیزترند و کارگردان اما، از همه بیشتر. کیارستمی میانه خوبی با خواب ندارد و هر روز صبح ساعت 6 از اتاقش می زند بیرون و خودش را مشغول کاری می کند. با دوستان تازه مان، خداحافظی می کنیم و کوله هایمان را به دوش می اندازیم و می رویم به سمت ایستگاه اتوبوس. چند دقیقه ای منتظر می مانیم تا سوار شویم، در طول راه من غرق در خاطره های این چند روز، دل می سپارم به جاده و به این امید که روزی دوباره بازگردم به شهری که دوستش داشتم، شهری که هنوز خاطره اش لبخند به لبم می نشاند.

عکس هلیا قاضی میرسعید
حالا، در همین لحظه وقتی خاطره آن سفر را مرور می کنم، می دانم که در این قاب جای دو نفر خالی ست، حمیده رضوی** و عباس کیارستمی. چهره آرام کیارستمی را به یاد می آورم و تلاش می کنم این تصویر دوست داشتنی، همچنان پررنگ و قدرتمند در یاد و خاطره ام بماند. مردی که مرگ پایان او نیست.
**حمیده رضوی فیلمساز و یکی از دستیاران عباس کیارستمی در یک سانحه رانندگی درگذشت. این فیلمساز جوان، روز 12 آذر ماه 1394 در کویر بر اثر تصادف درگذشت.
