هافمن، شورشی غیر جذابِ سینمای آمریکا
به بهانه تولد چهل و هفت سالگی
****
۲۳جولای، سالروز تولد «فیلیپ سیمور هافمن» است، بازیگری بزرگ که امسال به دنبالِ مصرفِ بالای مواد مخدر فوت کرد. درگذشت چنین بازیگرِ توانایی برای هر علاقهمند به سینما ناراحت کننده است، با این وجود فکر میکنم که چنین نحوۀ مرگِ شوک برانگیز و متاثر کننده، تنها چیزی است که میبایست برای هافمن آرزو نماییم. مرگِ ساختارشکنانۀ هافمن را میتوان شبیه مرگِ «کرت کوبین» در صحنۀ اجرای موسیقی دانست: مرگی تلخ، گزنده ولی در عین حال روشنگر که بیانگر نزدیکی نحوۀ زیستِ هافمن با کاراکتر نچسب سینمایی اوست.
به تعبیر جری موشر، در کارنامۀ بازیگری هافمن، چیزی که بیشتر از هر چیز به چشم میخورد تلاشِ همهجانبۀ او برای ایفای نقشهای دوست نداشتنی ولی در عین حال بیدار کننده است. درمرشدِ پل توماس اندرسون، هافمن با بدن چاق و گوشتی و با حالت عصبیاش نقشِ کاراکتری را بازی میکند که با تمام وجود باید کاریزماتیک باشد. بدون جذبه، سخت است باور اینکه مرشدی بتواند، پیروانش را هدایت نماید. تصویری که هافمن از مرشدِ دیوانه ایفا میکند با ایدهآل یک انسانِ کاریزما بسیار متفاوت است. به یاد میآورم که بعد از خارج شدن از سالن سینما دوستی به من گفت: کاراکتر هافمن را بیش از اندازه نچسب یافته! با این وجود، هم من و هم دوستم او را بسیار دوست داشتیم. در واقع هنرِ هافمن ترکیبِ انزجار، تلخی، عصبییت ، شک برانگیزی و در عین حال بیدارگری کاراکتری است. نقشهایی که او بازی میکند نمایشگر نقاط سیاه و تاریک انسانیاند. بخشهایی که بازیگران معمولا در فکر پنهان کردن آنها هستند، اما در این نمایشِ سیاهی، انسانیت و ضعفهای او برملا می گردد.
در” کاپوتی” هافمن به ایفای نقشِ یک نویسنده معروفِ آمریکایی؛ کاپوت؛ در سالهای 59 تا 65 میپردازد، برههای که زشتترین و در عین حال پرثمرترین نقطۀ زندگی کاپوت است. در اینجا هافمن تمام سعی خود را میکند که ما را از این شخصیت بیزار کند. او چنان در این کار مصمم است که برای اولین بار حاضر شده که در لذتی مازوخسیستی وار، وزنِ خود را به شدت کاهش دهد. از طریق نمایش زشتیها و با ظرافت تمام، هافمن در اینجا قادر به نشان دادن وجوه پیچیدۀ هنرمند گردیده، و بیننده را به خود علاقهمند ساخته. به قولِ هافمن، “در عمقِ وجودِ تمامی انسانها ضعف و اشتباه خوابیده است. شخصیت دادن به انسانهایی بدون عیب و نقص، وجهی غیر واقعی و باور ناپذیر را به کار میبخشد.” مرور کارنامۀ هنری او بیانگر این ایده ذهنی است. کاراکتر او در ” لیزا را دوست بدار”،” تقریبا مشهور”،” کوهستان سرد”،” کاپوتی”،” سینکداکی نیویورک”،” مرشد”،” شبهای بوگی”، “لبووسکی بزرگ”،”مگنولیا”،”آقای ریپلی با استعداد”، “مهمانی تمام شده است” تماما بیانگر نظر او پیرامون اهمیت مثبتِ سیاهی و تلخی در تراژدی زیستِ انسانی است.
علاقه وافر هافمن برای بازی کردن شخصیتهای مشمئز کننده بدون تاثیر بر زندگی حرفهایاش نبوده است. کمتر کمپانی بزرگی حاضر شده برای بازیگری در شخصیتهای اصلی سراغ او برود و معمولا نقشهای فرعی و مکمل به او داده میشد. به جز “کاپوتی”، در هر فیلمی که نقش اول به او داده شد، آن کار شکست اقتصادی سنگینی خورد. “لیزا را دوست بدار” یک نمونۀ خوب است. تنها چارۀ کار برای او بازی کردن در فیلمهای مستقل بود. مدلِ بازی که هافمن به دنبالش بود کاملا به درد کارهای سینمای مسستقل معاصر آمریکا میخورد، سینمایی که به داستانهای تلخ و تیره و نیشدار علاقهمند است. تاد سالونز برای “خوشبختی” میبایست سراغ کسی مثل هافمن برود تا او آن صحنه مشمئز کننده استمنا و بارانِ اسپرم ریزی را در برابر دوربین اجرا کند. جوئل شوماخر به ظرافت وضعیت بغرنج هافمن را در سینمای آمریکا توصیف کرده. او در جایی میگوید: “هافمن به درد فیلمهای بزرگ و پر هزینه نمی خورد، او باعث ورشکستگی این فیلمها میشود. ولی خوب این موهبتی برای سینماست. هافمن باید که تا آخر عمر برای تامین زندگیاش بازی کند.” تلخی کلام شوماخر بیان کنندۀ بخش بزرگی از واقعیت دولایۀ بازیگری هافمن است. همین دوگانگی شخصیتی، تقابل بین ارتباط و بیزاری، او را لقمهای غیر قابل هضم و سنگین برای بسیاری از منتقدین آمریکایی کرد. هنوز هم اکثر منتقدان در مواجهه با متد بازیگری او سردگم هستند.
با توجه به پیشینه تئاتر، علاقه وافر به هضمِ کاراکتر، و همچنین نفرت از شهرت، هافمن را باید با مریل استریپ در سینمای معاصر سنجید. او مانند استریپ، یک ایدهآل گرای کله شق و لجوج بود که فقط در کارهایی بازی میکرد که دوست داشت. او هیچوقت به نقشهای رمانتیک در سینما نپرداخت و توجهی را به چهره و قیافه خود نشان نداد، با قبول ریسک بازی در شخصیتهای کاملا متفاوت ولی مملو از ضعف، او به صورت مدلی در مقابله با متد بازیگران سنتی و معاصرِ آمریکایی درآمد که معمولا نقشها را برای پول و یا گیشه قبول میکنند. برای چنین ایده آل گرای ضد سیستمی ، یک مرگ شورشی معنا داشت. جیمز دینِ معاصرِ آمریکا میبایست در جوانی وبا تلخی کامل بمیرد تا یاد و خاطرهاش در ورای زشتیها برای همیشه باقی بماند.