داستان کوتاه
گردنم را کج کردم و یکی از دستهام را از بالای شانهام و آن یکی دستم را از پایین به عقب بردم. سعی کردم سر زیپ پیراهنم را پیدا کنم. نفسم در سینه حبس مانده بود و گوشهی لبم لای دندانهام. موضوع انگار باز کردن زیپ نبود؛ بیشتر به یک نوع آکروبات بازی شبیه شده بود. سعی کردم دستم را از پایین تا جایی که ممکن بود بالا ببرم که یک دفعه خودم هم با دستم پیچ خوردم و اشکم درآمد. نشستم لبهی تخت و کفشهام را یکی یکی از پاهام بیرون پرت کردم. چند ثانیه نفس تازه کردم و دوباره از جا بلند شدم. سعی کردم پیراهن را از پایین بکشم بالا و تا حدودی هم موفق شدم، اما آن وسطها پایین کمر گیر کرد و بالاتر نرفت که نرفت. دیگر پایین هم نمیآمد. نفسم را توی سینه نگه داشتم، شکمم را تو دادم و تابی هم به اندامم دادم تا بلکه مشکل باسن و پهلو را بیاثر کند، که صدای جر خوردن درز زیر بغل مثل سیخ رفت توی گوشم. گریهام گرفت. دلم میخواست قیچی را بردارم و کل لباس را پاره کنم.
حتی نیم نگاهی هم به کشو پاتختی انداختم که معمولا قیچی و سوزن نخ و خرده ریزهای دیگر را توی آن میریختم، ولی یاد مهمانی دو روز بعد افتادم و پا پس کشیدم. توی آینهی روبهروی تخت به لباس نگاه کردم. روز قبلش در حراج سی و پنج درصد خریده بودمش. آگهیاش به چشمم خورده بود و از هول تمام نشدنش، با عجله از خانه زده بودم بیرون و موقع پارک کردن، سپر سمت راننده را کوبانده بودم به گوشهی جدول. این ماشین را یک ماه هم نشده بود که گرفته بودم. ماشین قبلیام سه روز قبلش از کار افتاده بود؛ بس که روغنش را عوض نکرده بودم. یک روز وسط راه «بیچز» بوی کلهپاچه سوخته پیچید توی ماشین و چهار قدم بعدش تپ تپی کرد و ایستاد. وسط خیابان همانطور دستها روی فرمان، با دهان باز و چشمهای گشاد شده خیره مانده بودم به روبهرو. توی آینه چشمم به خودم افتاد و یاد کلههای جزَیدهی گوسفند توی قصابی ایرانیها افتادم. من هیچ وقت کله پاچه نخوردهام. بوش حالم را به هم میزند. یک جورش هم شبیه حولهی پخته شده است. از آن حولههای سفید و نیمچه پوسیدهی هتلها.
بعضی وقتها که گذارم به «پلازا»ی ایرانیها میافتد و به گوشت فروشی ایرانیاش میروم، کلههای گوسفندها را میبینم که منظم و مرتب پشت ویترین چیدهاند. انگار میخواهند عروسک بفروشند. دفعهی آخری که به آنجا رفتم، همان روز حراجی پیراهن بود. عجله داشتم که هر چه زودتر بهش برسم و فکر کرده بودم سر راهم کمی هم خرید ایرانی بکنم. از پشت ویترین برای یکی از کلهها که کوچولوتر بود و انگار یک لبخند ملیح به لب داشت، ادا درآوردم. سرم را که بالا آوردم دیدم آقای قصاب برَ و برَ نگاهم میکند. سرم را انداختم پایین و از مغازه بیرون آمدم و تمام پلازا را تا ماشینم دویدم. البته پلازا که چه عرض کنم، من اسمش را گذاشتهام جنگل ایرانیها. هر وقت گذارت به آنجا بیفتد جماعت را میبینی که عین گلهی مورچهها کیسه بهدست به هم تنه میزنند وهی از یک سوراخ بیرون میدوند و سر فرو میبرند به سوراخ بعدی. از پیر و جوان و دکتر و مهندسش بگیر تا زن بچه بهبغل، برای یک جای پارک ناقابل دندان قروچه میکنند و فحش میدهند و میزنند توی سرو کلهی هم. آخ که برای این پیراهن چه وقت و اعصابی هزینه کرده بودم.
دستم را دو طرف پیراهن گذاشتم و دوباره برگشتم توی زمین کُشتی و سعی کردم این بار برنده شوم. دکترم میگوید “اگه یه جملهی مثبت را هی تکرار کنی، میره میشینه یه جایی از ضمیر ناخودآگاهت و یه روز خود به خود به کار میافته.”
پارتنری در کار نبود. این زیپ کوفتی را باید خودم بازش میکردم. فکر کردم اگر سه چهار بار تکرارش کنم، شاید همان نتیجه را بدهد. همان جور که خودم را کج و راست میکردم و با زیپ ور میرفتم، بلند بلند میگفتم: “من میتونم زیپم رو باز کنم. من میتونم زیپم رو باز کنم.” بالاخره در یک لحظهی استثنایی، توانستم سر دو انگشتم را از پایین برسانم به زیپ و تا جایی که میشد پایین بکشمش که یکدفعه جیغم به هوا رفت. گوشتم لای زیپ گیر کرده بود. یکی هم نبود بگوید “آخه تو که سایز«مدیوم» باید بپوشی غلط میکنی «اسمال» میخری!” با هر بدبختی بود بالاخره گوشت تنم را چنگ زیپ رها کردم. با غیض پایین کشیدمش و پیراهن را پشت و رو پرت کردم کنار تخت. اگر یکی از من میپرسید “چرا دوست داری «پارتنر» داشته باشی؟” حتمن میگفتم “برای اینکه یکی باشه که موقع مهمونی زیپم رو بالا و پایین بکشه.” کلیپس روی سرم را هم برداشتم و پرت کردم روی میز توالت و چپیدم زیر لحاف. سردی رختخواب یک جور خوبی بود. مثل شبهای تابستان بچگیها و خانهی دایی که با عطیه توی حیاط پشه بند میزدیم و دو سه ساعت قبل از خواب رختخوابمان را پهن میکردیم که خنک شود و شب وقت خواب توش شیرجه بزنیم. خودم را توی تخت جابهجا کردم. خنکی ملحفه و لحاف رفت زیر پوستم و خستگی جنگ تن به تن با زیپ از تنم بیرون رفت. “گور پدر مهمانی. تا آخر هفته فکری براش میکنم.” اصلا من هیچ چیزم شبیه آدم نیست. به مهمانی هم که بروم، تازه اگر بروم، بیشتر خسته میشوم. مدام باید مواظب باشم که لبخند اضافی روی لبهام نیاید و حرف بیموردی نزنم که مبادا خدای نکرده کسی آن را «سیگنال» اشتباه بگیرد.
دکترم میگوید: “شاید تو سینگال اشتباه بهشون میدی.” نمیدانم. تنها که باشی همین طوری است. تازه آن هم مراتب دارد. باز شوهر مرده گناهش کمتراست. طلاق گرفته گناهش خیلی بیشتر. «سینگل مام» هم که باشی دیگر واویلا. رسمن می گذارندت توی سینی و مثل گوشت نذری به مردم تعارفت میکنند. نه اینکه فکر کنی دلسوزت هستند و به فکرت؛ نخیر، یا به رسم بده بستان برای هم لقمه میگیرند، یا میخواهند هر چه زودتر سرت را به یک آخور بند کنند که شوهرهاشان در امان بمانند. آن هم چه شوهرهایی. حتی اگر کادو پیچشان هم بکنند و لای زرورق بپیچند، باید همان جور دست نخورده با سر دو انگشت برشان داری و بگذاریشان پشت در. بقیه هم بدتر. نصفشان که دههی چهل و پنجاه را رد کردهاند. همه هم یا مدام مشغول سخنرانی دربارهی مثلا افتخارات و اعتباراتشان، یا بیحال و شل و وارفته، محتاج یک تلمبهی اساسی. نود درصدشان هم که از کول و کمر افتادهاند. البته فقط برای همسران عزیز، وگرنه برای یک زن به قول خودشان «بی صاحب مانده»، به سه سوت «آرنولد» میشوند و آدم لابد باید یک جورهایی شکرگذارشان هم باشد. خب همینست دیگر. از یک ماهگی که «شومبول طلا» صدات کنند، توقع بیشتری هم نمیرود.
ساعت موبایلم را برای نه و نیم کوک کردم. فرداش قرار بود یک نفر بیاید و «مُلد»های دور وان حمامها را تمیز کند. چشمهام را بستم و به جای شمردن گوسفند، شروع کردم به شمردن خصوصیات مردی که دلم میخواست. با هر خصوصیت هم پشتش میگفتم “آره جون خودت، واسهت ریختن.”
از دکترم پرسیدم: “حالا واقعا تکرار این حرفها جواب میده ؟” گفت: “حالا شاید برای تو جواب داد.”
راستش از دکترم کمی هم میترسم. نرم و آرام حرف میزند، ولی نگاه تیز و جدیای دارد. یک بار که یک سوال را چند بار پرسیدم، گفت: “تا الان شش بار پرسیدی، بیست بار دیگه هم بپرسی جواب من همینه.”
راست میگوید. فال ورق نیست که هی بریزی تا دست آخر جوابی که دوست داری، بگیری.
صبح با زنگ ساعت موبایلم به زور چشمهام را باز کردم. کوبیدم روش و خفهاش کردم. بعد هم گذاشتمش زیر بالش. دوباره که چشمهام را باز کردم، ساعت یک ربع به ده بود.
تند تند صورتم را شستم. ته آرایش شب قبل هنوز اثرش باقی مانده بود. موهام را پشت سر جمع کردم و لباس پوشیدم. زنگ در را زدند. نگاهم رفت روی ساعت دیواری. عقربهی بزرگ درست روی دوازده و عقربهی کوچک روی ده بود. فکر کردم: “چه دقیق.” در را باز کردم. با وسایلش آمد تو. پوتینهاش را که شبیه پوتین سربازی بود، همان کنار در بیرون آورد. رنگ پوستش سیاه بود. قد بلند و درشت و چهارشانه، مثل بیشتر سیاهها. سری تکان دادم و با اشارهی دست حمامها را بهش نشان دادم.
از تمام قسمتهایی که سیاه شده بود، عکس گرفت. پرسیدم”هزینه اش چقدر می شه؟” ماشین حسابش را درآورد، اعدادی را روی آن زد و فکری کرد، بعد سرش را بلند کرد و گفت”هر حمام چهار صدتا.” صورتم جمع شد. گفتم “خیلی زیاده.” خندهای کرد و گفت “خب، روی هم هفت صد.”
کمی فکر کردم و گفتم ” هفتصد؟ کمتر نمیشه؟” باز خندید. ماشین حسابش را گذاشت توی جیبش و گفت “باز هم کمتر؟” سرم را تکان دادم.
گفت “خب باشه. ششصد دلار.” گفتم “قبول. تمیزِ تمیز میشه دیگه؟” سر تکان داد و گفت “اساسی. قول میدم.” خندیدم. گفتم “باشه.” وسایلش را آورد توی حمام و گفت “پنجرهها را باز کن بوش خیلی بده. ” پنجرهی اتاق خواب را باز کردم. سوز سردی پیچید توی اتاق. از اتاق آمدم بیرون و نشستم روی مبل توی هال. دو دقیقه نگذشته بود که بوی وحشتناکی همه جای خانه را گرفت. سینهام شروع کرد به سوختن. بلند شدم و تمام پنجرهها را باز کردم. «هود» لعنتی آشپزخانه چند ماهیست که خراب شده. اگر درست بود، شاید کمک میکرد. رفتم توی آشپزخانه. کنار پنجره نشستم. شروع کردم با مویایلم ور رفتن. رفتم سراغ پیغامها. یکی که نمیشناختمش، توی فیس بوک پیغام داده بود: “سلام بانو، کی وقت داری با هم بریم قهوه بخوریم؟” بلند گفتم “آخه جاکش تو ببین اصلا من باهات میام بیرون، بعد راجع به وقتش بپرس.” موبایل را انداختم کنار دستم و لبم را جویدم. “من که اینقدر بیادب نبودم. تازه یه طورهایی پاستوریزه هم بودم. چی به روز آدم میارن…” اما این روزها فقط با فحش میشود حق بعضی از چیزها را ادا کرد. به دکترم هم گفتهام. گفت “روزی چند مرتبه با خودت تکرار کن که «من خشم و عصبانیتم از مردها را رها میکنم».” اما قضیه این است که من اصلا نمیخواهم رهاش کنم. میخواهم همیشه یادم بماند. تازه، این جوری یک چیزی هست که هر وقت کم آوردم، بتوانم همه چی را سرش خراب کنم.
دیگر جدی جدی از چشمهام اشک میآمد. رفتم توی حمام و پرسیدم “هنوز میتونی نفس بکشی؟” خندید.
پرسیدم: “چای یا آب پرتقال میخوری؟”
گفت: “چای لطفا.”
برگشتم توی آشپزخانه و فنجانی برداشتم و یک چای بستهای انداختم توش و ایستادم تا آب جوش بیاید. فنجان را گذاشتم روی میز و یک ظرف بیسکویت هم کنارش. صداش کردم. گفت: “الان میام.” دستهاش را شست و آمد توی آشپزخانه. تعارفش کردم بنشیند پشت میز. نشست. چشمهام رفت روی ارکیدههای توی گلدان. آبش را عوض نکرده بودم. این موقعیت کمی برام عجیب بود. سالها بود که مردی پشت این میز ننشسته بود. دستم را زیر چانهام گذاشتم و گفتم: “چند روز دیگه بهاره، اما هیچ نشونهای ازش نیست.” از پنجرهی آشپزخانه نگاهی به بیرون انداخت، بعد سری تکان داد و گفت: “امروز قراره طوفان بشه.” نمکدان روی میز را جابهجا کردم. پوزخند زدم و گفتم “هواشناسی این جا خیلی کارش درست نیست.” او هم خندید. بیسکویتی برداشت و زد توی چای و گذاشت توی دهانش. بعد نگاهی به دور و بر انداخت و از کارم پرسید. جوابش را دادم. گفت “عجب.. ولی به نظر من آدم اینجا باید بیزنس خودش رو داشته باشه وگرنه همهش میره برای تکس.” فنجان را که بالا برد، حلقهی نقرهای توی انگشتش برق زد. شروع کرد به حرف زدن از خواهرش که سرطان گرفته و معلوم نیست چند وقت دیگه عمرش به این دنیا باشه، از هزینههای دوا درمان و مالیات خانه و تفاوتهای کار و زندگی بین کانادا و آمریکا و…، تا به ترامپ رسید. گفتم: “میگن شاید جنگ جهانی سوم بشه.” شانههاش را بالا انداخت و پرسید “اهل کجایی؟” گفتم “ایران.” چند بار پلک زد و فکری کرد و گفت “آها. چه جالب.” شرط میبندم که یا اسم ایران را نشنیده بود و یا داشت فکر میکرد ایران همان عراق است و گوشش عوضی شنیده، یا شاید هم اصلا براش مهم نبود که بخواهد بداند کجاست و چیزی در موردش بداند. صورت بامزهای داشت. به نظر سی و چند ساله میرسید. پلکها و دماغش سرخ شده بود و مرتب هم از چشمهاش اشک میآمد.
به نظر من سیاهها دو دسته هستند. یا خیلی ملایم و شوخ طبع، یا حسابی بداخم و بداخلاق. من که هیچ وقت به حد وسطش برنخوردهام.
همان جور که حرف میزد، نگاهش میکردم و اجزاء صورتش را درذهنم عوض میکردم. “اگر چشمهاش عسلی بود؟ اگه لبهاش نازکتر بود؟ اگه ابروهاش…، اگه یه شغل دیگه داشت… یه رنگ دیگه بود…، اصلا اگه همونی بود که باید بود؛ اگه، اگه، اگه…. ” ناخودآگاه داشتم لبخند میزدم. “وای، نکنه اینم الان فکر کنه دارم بهش سیگنال میدم؟”
چایش را تمام کرد و رفت توی حمام دومی. فکر کردم چه شغل سختی، چند سال دیگر سرطان ریه روی شاخش است. یاد حرف لاله افتادم. میگفت “بگرد توی خونهات چیزهای خراب مختلف رو پیدا کن، بعد زنگ بزن «هَندی مَن» های مختلف. بالاخره از یکیشون ممکنه خوشت بیاد. «هَندی مَن»ها، هم بیزنس خودشون را دارن و وقتشون دست خودشونه، هم شیربرنج و دست و پا چلفتی نیستن، هم هزار جور تجربه داشتن و سکسشون خوبه!” فکر کردم “سکس بدون شعر و شمع و گل به چه درد میخوره؟” رفتم توی حمام ببینم کارش به کجا رسیده. آخرهاش بود. دم در حمام ایستادم تا کارش تمام شود. چند دقیقه بعد بیرون آمد. دستکشهاش را از دست بیرون کشید و گفت “بهت قول داده بودم تمیز تمیز شه، اما هنوز یه ذره مونده. دیگه بیشتر از این نمیخوام مواد بزنم. برو یه ورق کاغذ و یه خودکار بیار.” از روی کتابخانه دفتر تلفنم را برداشتم و با یک خودکار دادم دستش. روش نوشت «سیلیکن سفید سه تا تیوپ.» دفتر و خودکار را داد دستم و گفت “هر وقت خریدی، تلفن کن، میام برات گوشههای حمام رو میزنم. بیهزینه.”
ادامه دارد….
قسمت دوم