ساسان قهرمان نویسنده و شاعر تورنتو خانه ساسان قهرمان از آن خانه هایی است که ساعت ها می توانی خودت را در آن سرگرم کنی. آنچه در این خانه به وفور یافت می شود، کتاب است و گربه. تلویزیون هم همیشه روشن است و می توانی آخرین عکس هایی را که ساسان گرفته، ببینی و به موسیقی های دل انگیزی که همزمان با عکس ها پخش می شود، گوش بدهی. روی میز هم همیشه پر است از خوراکی های مختلف و البته پاستیل که جزء لاینفک آنهاست. روی کاناپه ای می نشینم تا گفتگو را با او شروع کنم. با فنجان قهوه اسپرسو به سمتم می آید و با همان آرامش و لبخند همیشگی پشت میز کارش می رود و اندکی بعد گرم صحبت می شویم. شما بیش از 30 سال است که از ایران مهاجرت کردید،در آن دوره برای ما ایرانی ها «فرنگ» بیشتر به اروپا تعبیر می شد، چطور شد شما کانادا را انتخاب کردید؟ برای نسل ما فرنگ یا خارج از کشور معنای اروپا می داد، به ویژه پس از انقلاب و درگیری های ایران با آمریکا، این سوی آبها یا آمریکای شمالی چندان مناسب به نظر نمی رسید. از طرفی اروپا برای کسانی که در زمینه های هنری فعالیت داشتند، جای بهتری بود. اما اینکه چطور پای من به کانادا رسید، باید بگویم تا حدودی از سر اجبار بود، چون از ایران غیر قانونی خارج شدم و با همسرم به ایتالیا رفتیم و به دنبال این بودیم که جایی در همان کشورهای اطراف پیدا کنیم و بمانیم که نشد و 3 کشور را به ما پیشنهاد دادند: آمریکا، کانادا و استرالیا و در این میان کانادا را انتخاب کردیم، اما من مطلقا با کانادا آشنایی نداشتم و فقط می دانستیم که آب و هوای سردی دارد. ضمن اینکه استرالیا دور بود و فکر کردیم به دلیل مشکلاتی که ایران و آمریکا دارند، رفت و آمد سخت خواهد شد و در نتیجه راهی کانادا شدیم. در حال حاضر از انتخابم و آمدن به کانادا ناراضی نیستم، اما تا مدتها به دنبال راهی بودم که بتوانم در اروپا زندگی کنم ولی به مرور آن طرز فکر در من از بین رفت. به عنوان کسی که در زمینه ادبیات فعالیت دارید، رابطه شما با نویسندگان نسل جدید چطور است؟ به عنوان کسی که 90 درصد زندگی اش با فارسی زبانان و به زبان فارسی است، سعی می کنم با نویسندگان داخل ایران ارتباط داشته باشم، ضمن اینکه در بیست سال گذشته اینترنت هم کمک زیادی به برقراری این ارتباط کرده است، اما جدا از آن سعی کردم ارتباطاتم را با همسالان و همکارانی که در ایران داشتم حفظ بکنم و با هنرمندان و نویسندگان نسل بعد از خودم هم در 6-7 سال گذشته ارتباط خیلی منظم تر و عمیق تری پیدا کردم. قطعا اگر در ایران بودم این ارتباط گسترده تر بود. وقتی می خواهید رمانی را بنویسید، چقدر از آدم های اطرافتان الهام می گیرید؟ آیا ایران و اتفاقات مربوط به آنجا هم در روند شکل گیری شخصیت ها و خط داستانی تاثیر می گذارد؟ اولین رمان من «گسل» معروف شد به اینکه به زندگی مهاجرت و مهاجران، از زاویه دید خودشان می پرداخت. این همچنان ادامه پیدا کرده و زندگی ای که به شکل روزانه با آن دست و پنجه نرم می کنم، تاثیر محوری بر نوشته های من داشته است. طبعا شخصیت های داستان من، آدم هایی بوده و هستند که در کانادا، آلمان و به طور کلی خارج از ایران زندگی می کنند، هستند. من فقط یک داستان کوتاه در خارج از ایران نوشتم که فضای آن کاملا در داخل ایران و در تهران می گذشت و بقیه داستان هایم همه در خارج از ایران اتفاق افتاده اند. فکر می کنم این اتفاق به این دلیل افتاده که شناخت و ارتباط من با آنچه امروز در ایران می گذرد، کم بوده و هم تاثیر زندگی این طرف برایم ملموس تر بوده است. آخرین رمانی که مشغول نوشتن آن هستم، «تدفین» در ایران می گذرد. برای نوشتن این رمان من مجبور شدم خیلی تحقیق کنم و با داخل ایران تماس بگیرم و پرس و جو کنم و سعی کنم خودم را جای کسانی بگذارم که دارند الان در آنجا زندگی می کنند. البته داستان این رمان هم باز درباره مهاجری است که برای مراسم تدفینی به ایران برمی گردد. اما در بقیه کارها، دیگر این ضرورت را حس نکردم که می خواهم درباره ایران و آنچه در آنجا می گذرد بنویسم. یادم هست یک بار گلشیری این انتقاد را کرده بود که اغلب نویسندگان مهاجر دارند درباره زندان ها و ده کوره ها و قهوه خانه های داخل کشور می نویسند، در حالیکه دوره این چیزها گذشته است. خوشبختانه این اتفاق درباره من نیفتاد و از این بابت بسیار خوشحالم. سوژه ها و آدم های اطرافم همیشه در کارهایم تاثیر زیادی داشتند و این تاثیر بسیار بیشتر و پر رنگتر از خاطراتم از ایران و یا خبرها و اطلاعاتی است که از گوشه و کنار به دستم می رسد. شما خودتان را نویسنده تبعیدی می دانید؟ بحث درباره ادبیات تبعید یا مهاجرت بسیار قدیمی و طولانی است. من خودم را «نویسنده خود تبعیدی» می دانم به دلیل اینکه دیگر نتوانستم به ایران برگردم و این بُعد مکانی به من تحمیل شده است. اما از منظر سیاسی، خودم را نویسنده سیاسی نمی دانم. من خودم را نویسنده ای می دانم که از خارج از کشورم زندگی می کنم و درباره زندگی می کنم می نویسم. بسیاری از کسانی که به تازگی از ایران خارج شده اند، به شکل اغراق گونه ای از سانسور حرف می زنند و با اینکه معتقدند در کانادا می شود هر چیزی نوشت و یا کار کرد، اما همچنان کارهای قبلی شان را تکرار می کنند و اثر تازه ای منتشر نکرده اند. به عنوان یک نویسنده اگر امکان زندگی و کار در ایران برایتان فراهم می شد، با مقوله سانسور چطور برخورد می کردید؟ اگر ما ادبیات را ادبیات بدانیم و نه شعار و تحلیل و ابزار مبارزه، سانسور در آن بد و آزار دهنده است و به هر کار هنری لطمه و ضربه می زند. من فکر می کنم کسانی که داستان می نویسند و یا شعر می گویند و از ادبیات به عنوان ابزار تبلیغ یا تهییج و یا شعار دادن استفاده نمی کنند، سانسور به کارشان لطمه می زند و در این باره اغراق نمی کنند. وقتی رمان «بندباز آماتور» که چهارمین کتاب من است، منتشر شد، به پیشنهاد و درخواست دوستی آن را برایش فرستادم تا ببینیم امکان انتشار آن وجود دارد یا نه؟ البته پیش از آن هم به من پیشنهاد انتشار «گسل» و یا «کافه رنسانس» را هم داده بودند که اقدام کردیم ولی نشد. آن زمان یادم هست که گفته بودم اگر می خواهید رمان من را منتشر کنید، باید به همان شکلی باشد که آن را نوشتم و نمی خواهم حتی یک کلمه اش پس و پیش شود. اما کتاب «بندباز آماتور» با 14 اصلاحیه از طرف خود ناشر برگشت که 13 مورد آن برایم اهمیت جدی نداشت که تغییر کند یا حذف شود چون مثلا اسم مشروب بود، اما یک مورد بود که دیگر به آن تن ندادم. این توضیح را دادم از این بابت که بگویم طبعا آن بخشی را که من خودم از ابتدا نوشتم و از دلم برآمده است را بیشتر دوست دارم و می پسندم. بنابراین بخشی از سانسور را می توان تحمل کرد، اما بخشی را نه، چرا که به کار لطمه می زند، از طرفی برخی سانسورها واقعا بی مورد و بی دلیل اتفاق می افتد که بسیار دردناک است. کاراکترهای داستان های من دارند در آن داستان زندگی می کنند و نمی توان زندگی شان را سانسور کرد. به هرحال باید قبول کرد که زندگی در هرجایی خوبی ها و بدی های خاص خودش را دارد، درباره نویسندگی و به طور کلی تر هنر، اگرچه در کانادا هرچه بخواهید را می توانید بنویسید، اما میزان مخاطبانی که در ایران می تواند یک نویسنده داشته باشد را از دست داده اید. به نظر شما کدامیک از اینها بر دیگری ارجحیت دارد؟ درسته. بسیاری به دلیل سانسور جغرافیایی را که در آن زندگی می کنند، تغییر می دهند تا به تعبیری بتوانند آنچه را که می خواهند بنویسند و کار کنند، اما گاهی این اتفاق نمی افتد یا اگر اثری خلق شود، مخاطب محدودی دارد. این قضیه به نظر من یک چوب دو سر طلاست. چون شما با تغییر جغرافیا مخاطبان را از دست می دهید، اگر هم تن به سانسور بدهید، آنچه را که می خواستید نمی توانید به مخاطبان ارائه بدهید. بنابراین فرقی نمی کند که در داخل اثری را بنویسید و آن را از طریق اینترنت و بدون سانسور به دست مخاطب برسانید یا در خارج به دلیل نبود مخاطب کافی، اثرتان را در فضای مجازی منتشر کنید و دست مخاطب داخل برسانید. شاید تنها تفاوت این دو در این باشد که در خارج کسی شما را تحت پیگرد قرار نمی دهد، اما در داخل امکان دارد به خاطر انتشار کامل اثر و بدون سانسور تحت پیگرد قرار بگیرید. برخی هم نظر دیگری درباره مهاجرت دارند و معتقدند وقتی نویسنده ای از وطن و همزبانانش دور می شود، توانایی هایش را برای نوشتن و برقراری ارتباط با مردمش از دست می دهد. این مسئله برای برخی اتفاق اتفاده و برای برخی نه. چون ما اولین مردمانی نیستیم که تن به مهاجرت دادیم و خیلی از نویسندگان بزرگ دنیا در مهاجرت و یا تبعید بهترین آثارشان را نوشته اند. از برشت بگیرید تا کوندرا تا مارکز و بکت، همه اینها به نوعی در خارج از محیط زندگی همیشگی شان نوشته اند و یا اثرشان منتشر کرده اند. مهم این است که ما آنچه را می خواهیم بنویسیم و یا می خواهیم از زندگی بدست بیاوریم، تجربه کنیم. خوشبختانه مهاجرت باعث نشد تا من نتوانم با زندگی جدیدم ارتباط برقرار کنم و یا توان نوشتن را از دست بدهم. اما افراد بزرگی هم بودند که مهاجرت چنان تاثیری در زندگی و ارتباطات آنها گذاشت که دیگر نتوانستند دست به قلم ببرند و یکی از مثال های شاخص این اتفاق غلامحسین ساعدی بود که زیر بار مهاجرت خرد شد، کشته شد، له شد. عامل اصلی در ادامه خلاقیت و یا عدم تداوم آن بیشتر از آنکه مربوط به تبعید باشد در خود شخص اتفاق می افتد و میزان ارتباطی که می تواند با محیط اطرافش برقرار کند و از آن تاثیر بگیرد و یا بتواند برآن تاثیر بگذارد. اگر قرار باشد همین امروز ساسان قهرمان از بین تئاتر، بازیگری، کارگردانی، رمان نویسی و شعر گفتن و یا عکاسی، یکی را انتخاب کند و ادامه بدهد، فکر می کنید کدام را انتخاب می کنید؟ اگر مجبور باشم فقط یکی را انتخاب کنم، فکر کنم به دنبال بازیگری بروم. بازیگری چیزی بوده که از نوجوانی خودم را با آن شناختم، چون کار زنده ای است، هرچند در مقایسه با داستان نویسی کار دشواری است و امکانات خودش را می خواهد. اگر من در سایر رشته ها هم دستی داشتم و تجربه ای کسب کردم فکر می کنم برمی گردد به تجربه های من در زمینه بازیگری. بنابراین خودم را بیشتر بازیگر می دانم. اما از طرفی فکر می کنم عکاسی ساده ترینش باشد، چون هم تکنفره بودن داستان نویسی را دارد، هم حس و هیجان شعر گفتن را دارد، ساده تر می تواند به نمایش دربیاید و سریع تر انجام می شود. فکر می کنید چرا در هنر، افراد درشاخه های مختلف به شکل همزمان کار می کنند، مثلا یک بازیگر عکس هم می گیرد و یا شعر هم می گوید، اما در سایر علوم و رشته ها این اتفاق نمی افتد؟ هنرمندان زیادی هستند که همزمان چند رشته هنری را باهم در پیش گرفته اند، اما به یکی از آنها بیشتر پرداخته اند و در آن به شهرت رسیده اند. در مورد ما ایرانی ها و به ویژه این نسل پراکنده کاری بیشتر است که به نظر من مقصر اصلی این ماجرا شرایط اجتماعی است. واقعیت این است که هیچ یک از نویسندگان و شاعران ما نتوانستند و نمی توانند از این مهارتی که دارند به عنوان منبع درآمد استفاده کنند، در نتیجه مجبورند شغل دیگری داشته باشند. من خودم را مثال می زنم که نتوانستم آنطور که باید تئاتر و بازیگری را دنبال کنم، بنابراین آرزوها و خواسته هایم را در داستان نویسی دنبال کردم، اما به داستان نویسی هم نمی توانم به شکل یک شغل که منبع درآمدم باشد نگاه کنم و مجبورم شغل دیگری داشته باشم. بنابراین هرچقدر محدودیت وجود داشته باشد، شخض اگر علاقه، استعداد و تجربه ای داشته باشد، به دنبال راه دیگری می رود. از طرف دیگری گاهی افراد در مقطعی نمی توانند آن شغل و هنری را که دارند ادامه بدهند. پیش آمده که نویسنده ای در دوره ای به لحاظ حسی نتوانسته چیزی بنویسد و همین باعث شده انرژی و نیاز خود در رشته دیگری دنبال کنند. شما در این سالها که کانادا زندگی کردید با افراد زیادی آشنا شدید و یا همکاری کردید، فکر می کنید در سه شاخه تئاتر، ادبیات و شعر چه کسانی توانستند موفق باشند؟ وقتی به کانادا آمدم، بیست و دو-سه ساله بودم و جامعه ایرانی به شکلی که امروز شاهد آن هستیم، در کانادا وجود نداشت. دو-سه هزار نفری بودند، اما پراکنده. در نتیجه بازار ایرانی هم وجود نداشت از روزنامه و نشریه ایرانی بگیرید تا رستوران و پزشک ایرانی و بالطبع در بخش هنر هم همین ضعف دیده می شد. من به تدریج با کسانی که در زمینه ادبی و هنری فعالیت داشتند آشنا شدم. از اولین کسانی که در زمینه ادبیات و روزنامه نگاری با آنها آشنا شدم «حسن زرهی» و «نسرین الماسی» بودند که چند وقت پس از آمدن من به کانادا آنها نشریه «سایه بان» را با «سلیمان واثقی-سُلی» منتشر کردند. آنها هم به نظر من از جمله افرادی هستند که توانستند در کارشان موفق شوند و آن را ادامه دهند، هر چند حسن زرهی قبل از اینکه روزنامه نگار باشد، داستان نویس و نمایشنامه نویس بود و مجموعه شعری هم دارد، اما به عنوان روزنامه نگار مستقر شد و این کار را سالهاست که دنبال می کند. یک سال و نیم از مهاجرت من به کانادا گذشته بود که با «سهیل پارسا» آشنا شدم، هرچند آشنایی ما به دوران دانشگاه برمی گردد. مدتی بعد دوستان دیگری از اهالی تئاتر به کانادا آمدند از جمله عباس جوانمرد و همسرشان نصرت پرتوی. بعدها با «نیاز سلیمی» آشنا شدم و بعد کم کم با نویسندگانی چون «ایرج رحمانی» و «بهرام بهرامی» ارتباط پیدا کردم. ده-دوازده سال بعدی دکتر رضا براهنی-شاعر و زنده یاد جعفر والی به کانادا آمدند. از این دوستانی که نام بردم بعضی در زمینه کاری خودشان بسیار پیگیر بودند و تا حدودی هم موفق شدند و شاید موفق ترینشان «سهیل پارسا» باشد که توانست به عنوان یک ایرانی مهاجر در جامعه کانادا کار کند و موفق شود. سهیل تا همین اواخر هرگز در جامعه ایرانی کار نکرد، از همان ابتدا وقتی وارد کانادا شد به دانشگاه رفت برای ادامه تحصیل و هدفش این بود که تئاتر را ادامه دهد اما به زبان انگلیسی و برای جامعه کانادایی. در همین راستا کمپانی خودش را تاسیس کرد و هر چند بخش عمده ای از کارهایش براساس ترجمه آثار نمایشی معتبر فارسی بود، اما توانست با مخاطب غیر ایرانی ارتباط خوبی برقرار کند و در کارش بسیار موفق بود. در زمینه نویسندگی هم از همنسلان من کسانی بودند که کتاب هایی نوشتند برخی موفق بودند و برخی کمتر. از جمله نویسندگان ایرانی مهاجر به کانادا می توانم به خانم «فرشته مولوی» اشاره کنم که از نام های معتبر در این زمینه است. سالها پیش تعدادی از نویسندگا دور هم جمع شدیم و انجمن نویسندگان را تاسیس کردیم 2-3 سالی فعال بود. بعدتر باشگاه ادبی واژه راه اندازی شد و 17-18 سال فعالیت داشت، در ابتدا فقط به داستان و شعر اختصاص داشت اما بعد نمایش هم به آن اضافه شد. در این سالها تلاش های پراکنده دیگری هم شکل گرفت تا به امروز که نسل دیگری از تئاتری ها، نویسندگان و شاعران به کانادا آمدند و فعالیت دارند اما بچه هایی که در زمینه تئاتر کار می کنند بیشتر از سایر رشته ها توانستند موفق باشند. به عنوان آخرین سوال، فکر می کنید جامعه ایرانی امروز کانادا چه فرق عمده ای در حوزه فرهنگ با 30 سال گذشته دارد؟ تفاوت زیادی دارد. نمی توانم بگویم بهتر یا بدتر است، چراکه وقتی جامعه ایرانی سی سال پیش داشت شکل می گرفت برای خودش مسیری را می رفت و هویتی پیدا کرده بود که متاسفانه موج بعدی مهاجرت آن هویت را از بین برد برای اینکه اغلب ما به حاشیه رانده شدیم و ارتباطاتمان محدودتر شد، هرچند انتظار می رفت این نسل منجر به مخاطب بیشتر شود، اما نه تنها این اتفاق نیفتاد، بلکه حتی نسل جدید نتوانست برای خودش هم هویت مشخصی دست و پا کند. نسل اول مهاجران مشخص بود برای چه آمده اند یا برای چه از کشورشان رانده شده اند، اما این موج جدید، جمع ناهمگونی را به تورنتو آورده و فقط جامعه بسیار بزرگتر شده است. البته جنبه های مثبتی هم دارد که از آن جمله می توان به حضور متخصصین علوم و دانشجوها اشاره کرد، اما هویت مشخص و راه روشنی در این جامعه دیده نمی شود، چون نهادهای موازی و پراکندگی، آن را ضعیف و بی چهره می کند. البته اتفاقاتی چون جشنواره فرهنگی تیرگان یا به عقیده من جشن فرهنگی و اقتصادی تیرگان و یا برنامه هایی که به نمایش و نقد فیلم های سینمایی می پردازند همه و همه رویدادهای مثبتی هستند، هرچند به آنها نقدهایی وارد است، اما امیدوارم به زودی این جامعه بتواند شکل و شمایل و هویت درخوری برای خودش پیدا کند.