هجرت و من و سینما
فیلمسازی بر شانه های مهاجران
فرهاد آهی – تورنتو | احتمالا این را شنیده اید که زبان هنر بی حد و مرز است. به این معنی که هم بی انتهاست و هم مردمی از همه جای جهان می توانند با آن ارتباط برقرار کنند. این حقیقت را در هنر مهاجران می توان بهتر از جای دیگری دید. بخصوص در جوامعی که تنوع مهاجران و تعدادشان قابل توجه است. کشورهایی مثل آمریکا و کانادا و استرالیا پایه های صنعت فیلمسازی خود را بر شانه های مهاجران بناکرده اند. وقتی می بینیم که فیلمسازان برجسته ای مثل ایناریتو، لینک لیتر، دل تورو، بونگ جون هو، سورنتینو، بنینی، کن لوچ، کیارستمی، کوراساوا و اصغر فرهادی همگی در مراسم اسکار تقدیر می شوند و حرفشان را مردمی از همه فرهنگ ها می فهمند؛ باورمان می شود که زبان هنر و در این مورد خاص زبان سینما مرز نمی شناسد.
اما در عین حال به این معنا نیست که فیلم ساختن در مهاجرت آسان است. اتفاقا سخت تر است. خیلی هم سخت تر. وقتی در کشور خودت هستی با آداب و اسباب کارت آشنایی مطلق داری. یعنی تعداد المان هایی که نمی شناسی آنقدر کم است که می توانی ازشان صرف نظر کنی. اما در مهاجرت نادانسته ها همه چیز است و باید تک تکشان را دوباره کشف کنی. دوباره باید زمین بازی را برای خودت ترسیم کنی. از اول همه چیز را بسازی و آزمون خطا کنی. خطاهایی که ممکن است نابودی کامل به همراه داشته باشد. و این بهایی است که همه فیلمسازان چه موفق و چه ناموفق پرداخته اند و می پردازند. با این حال بخش بسیار بزرگی از آنچه سینمای امروز جهان را شکوفا کرده است هنر مهاجران است که بی دریغ زخم هایشان را به نمایش گذارده اند. زخم های که مهاجرت نکرده ها با دقت پنهان کرده اند.

نزدیک به دو دهه از مهاجرتم به کانادا می گذرد و در این مدت کمابیش سعی کرده ام در کنار روزمرگی فیلم و هنر را هم زندگی کنم که حقیقتا سخت تر از زندگی پیش از مهاجرتم بوده است. برای همه اهل هنر هم همینطور است. بخصوص برای آنهایی که هنر تمام زندگیشان بوده است. حدود سه دهه هر آنچه انجام داده بودم مستقیم یا غیر مستقیم به سینما و تلویزیون مربوط بود و اصلا کار دیگری غیر از طراحی و فیلمنامه نویسی و کارگردانی نکرده بودم. حتی اگر گاهی نمایشگاهی را هم طراحی محیطی کردم در همان زمینه طرح هایی بود که از فیلم و سینما الهام گرفته بودم. اما زندگی در هجرت شرایط دیگری دارد. اینجا روزمرگی جای خلاقیت را می گیرد و به مرور ذهن و فکر آدم ساده می شود. از تحلیل عمیق تهی می شود. بی نیاز می شود.
وقتی اقلا هشت ساعت در روز فقط به امور دم دستی مثل برگزاری یک چلسه کاری و تهیه یک فایل پاورپوینت برای کارت می اندیشی سخت است که در چند ساعت باقیمانده روز که باید هزار کار دیگر انجام دهی بنشینی و با تمرکز قصه و فیلمنامه و مطلب بنویسی و تازه ایده هایی که همیشه از جامعه ات می گرفتی و چون تجربه دست اولی ازشان داشتی عمیق و با جزئیات بودند تبدیل به موضوعات دو خطی و ساده می شوند. همه چیز در سطح می گذرد. نه اینکه زیر آن لایه رویی چیزی نیست. فرصت دیدنش را نداری. عادتم در گذشته این بود که برای هر کاری کلی تحقیق می کردم و دور و بر موضوع پرسه می زدم تا از دل این پرسه زدن ها شخصیت های قصه جان بگیرند. اما در زندگی تازه ام این اتفاق نمی افتد. با این حال همچنان سعی کرده ام خودم را به روز نگه دارم و تا جایی که می توانم کار خلاقانه ام را ادامه دهم.
یکی دو ماه بعد از مهاجرت بی نهایت عجیب بود. در آن سالها رسم این بود که از اوایل دی ماه دیگر هیچ قرار داد تازه ای بسته نمی شد و همه تهیه کننده ها در صدد رساندن فیلم هایشان به جشنواره بودند که انگار هر ساله پدیده ای نو ظهور بود و بعد از بیست و هفت سال هنوز هم شب امتحانی فیلم ها را می رساندند. بعد از پایان جشنواره فجر هم باید تا آخر سال می دویدیم تا دستمزد های عقب افتاده را از تهیه کننده ها بگیریم که معمولا تا جایی که می توانستند از آن فرار می کردند. تا بالاخره یکی دو روز مانده به عید نوروز دیگر خیالمان جمع می شد که بیش از أن نمی شود کاری کرد و تعطیلات و سفر آغاز می شد. اما در همان تعطیلات هم دائما فکر کار بودیم و گاهی می نوشتیم و گاهی طراحی می کردیم و گاهی جلسه ای برگزار می شد. بعد از سیزده بدر هم باز کارها تق و لق بود چون تعطیلی های وسط خرداد نمی گذاشت قرار داد تازه ای شکل بگیرد. عملا سال کاری اهل فیلم و سینما بعد از تعطیلات خرداد آغاز می شد و افتان و خیزان می رفت تا دوباره اوایل دی ماه. پرمشغله ترین روزهایش اما همان اول دی تا بیست و چهارم پنجم اسفند بود. مهاجرت من درست در میانه این دویدن ها اتفاق افتاد. یعنی روز یازدهم اسفند ماه ۱۳۸۷.

خاطرتان هست صبحی که باشو بعد از آن سفر طولانی و دلهره آور روکش کامیونی که پشتش پنهان شده را کنار می زند چه می بیند؟ یک جاده سبز بی انتها و سکوتی عمیق که گوش ها را می آزارد و یک دوچرخه سوار تنها که به سوی افق می رود. سکوت و سکون آن صحنه غیر قابل وصف است. تنها باید تجربه اش کرد. آن دوچرخه سوار تنها تأثیر آن آرامش و امنیت را هزار برابر کرده است. و این همان حسی است که من در صبح روز اول ورودم تجربه کردم. از سنگینی سکوت بیدار شدم. انگار که پرده گوشهایم برعکس کار می کردند و می خواستند همه آلودگی های صوتی چهار دهه گذشته را یکجا بیرون بریزند. از طرف دیگر یک بی کاری مطلق که هرگز در عمرم نداشتم. معمولا هر وقت کاری تمام می شد چند کار دیگر بود که مراحل ابتداییش را از قبل آغاز کرده بودم و بلافاصله آنها را پیش می بردم. اما اکنون هیچ کاری نداشتم. نمی دانستم چه پیش خواهد آمد. مثل امروز هم نبود که سرعت اینترنت و انواع و اقسام وسایل ارتباطی در دسترس باشد. تازه اولین مدل آیفون به بازار آمده بود و گوشی های تلفن هنوز همان نوکیاهای قدیمی بود که ای میل هم نداشتند. یاهو و گوگل پدیده های دو سه ساله ای بیش نبودند. چه برسد به اینستاگرام و واتس اپ و غیره.
اوایل کاری بجز کلاس زبان رفتن و گاهی به عادت قدیم روی طرح فیلمی کار کردن نداشتم. هنوز اعتماد به نفسم آنقدر نشده بود که برای کاری درخواست بدهم و همه چیز تازه بود. در این ایام روزها بعد از تمام شدن کلاس زبان و برداشتن دخترم از مدرسه هدفون به گوش و واکمن به کمر دوچرخه سواری می کردم و به کتاب های گویای ساده ای که مخصوص سطح زبانم بود گوش می کردم. در یکی از این دوجرخه سواری ها وقتی داشتم به خانه بر می گشتم جلوی کافی شاپ بغل آپارتمانمان سینه به سینه رفیق فیلمسازی برخوردم که اقلا بیست و چندسالی می شناختمش. غافلگیری بی نظیری بود. هر دو از دیدن هم غافلگیر شده بودیم. او چهار پنج سالی زودتر از من مهاجرت کرده بود. اما برگشته بود ایران و فیلم می ساخت و من کلا از مهاجرتش بی اطلاع بودم.
دیدارهای بعد ما مرا دوباره به جهان فیلم برگرداند. فهمیدم که می خواهد در تورنتو فیلم بسازد و دنبال همکاران احتمالی و بازیگران می گشت. طرحی هم داشت. ولی فیلم نامه اش را هنوز کامل نکرده بود. گپ و گفت های ما روی طرح های او باعث شد کارهایش کمی بهتر جلو برود. من هم ایده فیلمی را که داشتم برایش تعریف کردم. رفیقم دوست سالمند کانادایی داشت که قبلا خودش فیلم ساخته و آنرا با موفقیت فروخته بود. او را دعوت به جلسه کرد و با انگلیسی دست و پا شکسته ام نشستیم به صحبت. هم رفیقم و هم من طرح هایمان را برایش تعریف کردیم. ایده های او هنری تر بود. اما آن پیرمرد ایده من که می توانست یک کار تجاری خوب شود را بیشتر پسندید. همین موضوع باعث بعد از برگشتن رفیقم به ایران تمرکزم را روی نوشتن فیلم نامه بگذارم و بعد از یکی دو ماه نسخه اولش را نوشتم. کار دیگری نداشتم و پس اندازم به سرعت تبخیر می شد. زبانم هم بهتر شده بود.

پس شروع کردم به جستجوی کار در زمینه طراحی صحنه. چند تا مصاحبه خوب هم گرفتم. اما هیچکدام به همکاری منجر نشد. در این میان در یکی از مجله های ایرانی تورنتو آگهی یی دیدم که نوشته بود یک گروه فیلم سازی دنبال بازیگر و عوامل تولید فیلم می گردد. اصلا نمی دانستم که گروه ایرانی است. بهر حال ای میلی زدم و درخواست ملاقات کردم. نیم ساعت بعد کارگردان فیلم شخصا زنگ زد. او هم به اندازه من غافلگیر شده بود. او را هم سالهای بسیاری بود که می شناختم و یکی دو بار تا مرز همکاری پیش رفته بودیم. قراری گذاشتیم و دیدار کردیم. در صدد بود فیلمی به نام وزنه های بی وزن بسازد که محتوایی فلسفی در باب رواداری و عدالت داشت. فیلم نامه اش را کامل کرده بود و تازه داشت پیش تولید آغاز می شد. با کمال میل به گروهی ملحق شدم که چندتای دیگرشان هم دوستان قدیمی ام بودند. کمتر از یک سال از مهاجرتم می گذشت و من باز برگشته بودم سر کاری که بلد بودم و عاشقانه دوستش می داشتم. چه چیزی بهتر از این؟
وزنه های بی وزن اولین پروژه واقعی من در کانادا شد. تجربه ای بی نظر که کلی دوست و همکار جدید برایم به ارمغان آورد. دوستانی که جزو بهترین دوستان من در کشور جدیدم شدند. فکر می کردم آدم خوشبختی هستم که این فرصت نصیبش شده. احتمالا فیلمسازان بززرگی و متقدم تری همچون سهراب شهید ثالث و پرویز صیاد و امیر نادری از این نعمت محروم بوده اند. پس فکر می کردم من موفق تر از آنها خواهم شد. همیشه شنیده بودم که فیلمساز در خارج از کشور خود نابود می شود. می خواستم خلافش را ثابت کنم. جوان تر از آن بودم که محافظه کاری جرأتم را نابود کند. وزنه های بی وزن معلوماتم را هم به جهان فیلمسازی تورنتو چندین مرتبه افزایش داد. مهمتر از همه نگاهم را به جریان فیلمسازی مستقل تغییر داد. همین که برای فیلم ساختن اصلا نیازی به دفتر دستک و نظارت و ارزشیابی و پروانه ساخت و پروانه نمایش و ممیزی و دفترچه بایدها و نبایدها و شمقدری نیست دنیایی ارزش داشت. می خواستم این تجربه را بار دیگر تکرار کنم و با دیگران هم به اشتراک بگذارم.

برای همین وقتی که آن رفیقم دوباره به کانادا برگشت و نمایشگاهی از آثار نقاشی و عکاسی خود برگزار کرد به دیدنش رفتم. او از قبل شرکتی کانادایی ثبت کرده بود و می خواست اولین فیلمش را در کانادا بسازد. طرح آماده ای هم داشت. من هم فیلمنامه ای داشتم و دنبال تهیه سرمایه اش بودم. یدی شهبازی فیلمبردار دوست دیگری بود که به ما ملحق شد و سه نفری دفتر فیلمی زدیم برای فیلم سازی و در کنارش آموزش سینما و کلوپ نمایش فیلم. هدفمان این بود که سه چهار فیلم اول را خودمان بسازیم. بعد از همان مدرسه ای که می زنیم استعدادهای جوانتر را دستن چین کنیم و ضمن سپردن کارگردانی به آنها؛ پس از آن فقط به عنوان تهیه کننده و گاهی نویسنده همکار فیلمنامه نویس؛ طراح صحنه و فیلمبردار حضور داشته باشیم. برای شروع تصمیم گرفتیم که فیلم من به عنوان اولین تولید شرکتمان باشد. فیلمی با نام نیمه روشن ماه. بعد از آن فیلم رفیقم را بسازیم که نامش بود تورنتو هفت صبح. برخلاف آنچه که دوست کانادایی پیرمردمان انتظار داشت نه یک اثر بزن و بکوب و اکشن؛ که بینابین درام و تریلر بود. و همین هم سختش می کرد. سختی دیگرش این بود که باید تماما در زمستان سخت کانادا و درست در میانه جنگل فیلم برداری می شد. بدون بودجه کافی و بدون گروه ورزیده و با تجربه با بازیگرانی آماتور.
با همه سختی ها و بی تجربگی گروه و بازیگران ناآشنا و بودجه بسیار محدود بالاخره فیلم با آبرومندی به اتمام رسید و موفق شد پخش محدودی در تورنتو داشته باشد و حتی شبکه کابلی سوپرچنل آنرا خریداری کرد. یکی دو جشنواره هم رفت و آبرویی خرید. منتهی درآمدهای فیلم آنقدر نبود که بلافاصله بشود کار بعدی که فیلم رفیقم بود را راه بیاندازیم. بنابراین رفیقم دوباره به ایران برگشت و اینبار ماندنش طولانی شد. آنقدر که آن دفتر دیگر توجیه اقتصادی نداشت و هر کداممان نیز مجبور به کارهای روزمره شده بودیم. انحلال دفتر فیلمسازی اگرچه ضربه ای بزرگ به روند رو به رشد ما زد اما کاملا از چرخه هنری و فیلمسازی دورمان نکرد. همزمان به تلاش ها برای فیلم ساختن و جذب سرمایه ادامه می دادیم و گاهی تا آستانه موفقیت هم پیش می رفتیم. اما هربار اتفاقی خارج از دایره قدرت ما کار را خراب می کرد.

از آمدن ترامپ در سال ۲۰۱۶ تا تغییر شهردار تورنتو در سال ۲۰۱۷ هر کدام روند رو به رشد موفقیت را دچار اختلال می کرد. در این روزها همکاری در هیئت انتخاب فیلم فستیوال هنری شش با هنر ایران در تورنتو که یک بخش فیلم های کوتاه داشت باعث شد با مجموعه ای جذاب و دیدنی از فیلم های کوتاه روز ایران ارتباط برقرار کنم. در عین حال رخدادهای سینمایی و هنری و نشست های تخصصی و فیلم کلوپ هایی که با الهام از کلوپ فیلم ما شکل گرفته بود همچنان ارتباط ما را با جریان فیلم سازی تورنتو حفظ می کرد. بخش فیلم فستیوال دو هفته با هنر ایرانیان از سال بعد مستقل و تبدیل به فستیوال بین المللی نسیم شرقی شد که فیلم هایی از ایران و کشورهایی با موضوع فرهنگ مشرق زمین را به نمایش می گذاشت. بدون تردید یکی از مهمترین اتفاقاتی که باعث پیوستگی روند هنری ما شد برگزاری همین فستیوال بود.
دیدن فیلم هایی از چهارگوشه جهان فرصت غنیمتی بود که تنها می توانست آنجا رخ دهد. در عین حال حضور فعال در این رخدادها باعث شد که پس از چهار سال دوری از مراحل عملی فیلمسازی دوباره با نویسندگی و تهیه کنندگی فیلم های کوتاه به آن برگشتم. بازگشتی که اینبار پخته تر و آگاهانه تر بود و منجر به تولید دو فیلم کوتاه برنده جایزه های مختلف از جشنواره های بین المللی معتبر بود. این بازگشت هنوز هم ادامه دارد و من با بیش از سه دهه زندگی در جهان فیلم و سینما و تلویزیون همچنان مثل روز اول ورودم به مدرسه فیلمسازی باغ فردوس مشتاق فیلم ساختن و قصه گویی به زبان تصویر هستم.







