
رویای نافرجام ساموئل بکت
مجید موثقی نویسنده، کارگردان و مدرس دانشگاه روسیه–

Majid Movasseghi
کندی و ضد ریتم بودن آثار «سامودل بکت» همه چیز را در انجماد قرار می دهد. شخصیت هایی که یا پا در گل مانده و یا در گوشه ای از جهان تک افتاده اند. نمایشنامه ی «در انتظار گودو» نوشته ساموئل بکت بنابر بر عقیده بسیاری از بزرگان تئاتر یکی از بزرگترین نمایشنامه های قرن به حساب می آید که تا به امروز در کشوری در این پنج قاره جهان نبوده است که ترجمه نشده باشد و یا به روی صحنه نرفته باشد. طبیعی است که مهاجرت «بکت» به فرانسه در سال 1948 یعنی درست بعد از جنگ جهانی که نسخه اولیه این نمایشنامه را در پاریس نوشت، دریچه جدیدی را در مشاهده اش به زندگی باز کرد. کافه نشینی های او نگاه انتقادی اش را به شهری باز کرد که ترکیبی از قشرهای گوناگون و انسان های بی دفاع بود. کارگران مهاجری که برای غم نان باید مخفیانه مشغول به کارهای سیاه شوند.
انسان هایی که اگر زیر چرخ های صنعت له شوند چاره ای جز سکوت ندارند، چون کسی پاسخگوی حضور غیر قانونی آنها در قلب اروپا نیست که شعار آزادی و حقوق بشر انسانها را می دهد. نمایشنامه «در انتظار گودو»، شاید اوج این تفکر و اعتراض به پایمال شدن حقوق انسان هایی است که چون برده در اختیار نظام سرمایه داری هستند. «بکت» این نمایشنامه را در سال 1952 به زبان فرانسوی چاپ می کند و یک سال بعد توسط «رژه بلن» در «تئاتر بابیلون» پاریس به روی صحنه می رود. او در جواب این سوال که گودو کیست می گوید:«اگر گودو خدا بود، من او را به همین نام می نوشتم، تنها چیزی قطعی این است، من چیزی را که می خواستم بگویم گفته ام.»

Photo By: Richard Hubert Smith
تاثیرات «تئاتر ابزورد» بر ساموئل بکت از توجه به نمایشنامه نویس فرانسوی به نام «آلفرد ژاری» شروع می شود. ژاری با نوشتن نمایشنامه ی «شاه اوبو» زمینه ساز تئاتری معنا باخته و پوچ در ادبیات نمایشی جهان می شود. اما آنچه که به صورت گسترده در این نوع تئاتر معترض دیده می شود، برمی گردد به تاثیرات مخربی که بعد از جنگ جهانی دوم بیشتر در حوزه اروپا شکل گرفته بود. بکت و نمایشنامه هایش در اوج این هرم نمایشنامه نویسی قرار می گیرند. خط کشش و جذابیت آثار او در فضای پر از تردید، انتظار بی حاصل و عدم ارتباط انسان ها، اضطراب بشر و ثمرات ناشی از آن شکل می گیرد. او بی تفاوت به جنگ جهانی و لطمات آن در زندگی اجتماعی انسان ها نیست. بکت با نوشتن داستان ها و نمایشنامه هایش ترکیبی از شخصیت هایی را نشان می دهد که بیگانه با جهان پیرامون هستند و در یک قلمرو روحی بی حاصل سیر می کنند.
او با استفاده از همین نظام روایی غیرخطی که شبیه به دیگران نبود، موفقیت و جذابیت فراوانی را در جهان تئاتر و تلویزیون به دست آورده است. «اوژن یونسکو، ژان ژنه، آرتور آداموف، هارولد پینتر و ادوارد آلبی» نیز چون بکت با چاشنی طنز، طوری از اجتماعی که در آن زندگی می کردند انتقاد می کنند که انگار گونه ای بهتر برای روایت مشکلات آن دوره اجتماعی نمی توانستند پیدا کنند. آنها شرایط محیطی و نحوه برخورد شخصیت ها را طوری در آثارشان نشان می دهند که به عنوان مثال شما از دیدن شخصیت ها و موقعیت های غیر قابل انتظار و شنیدن کلمات نامفهوم، عجیب و غریب نمایش «آوازه خوان طاس» اثر «اوژن یونسکو» دچار ابهام نمی شوید چون پاسخ این سردرگمی را در زیرمتن اثر کشف خواهید کرد و سردی، دوری و عدم ارتباط انسان ها را باهم در یک جامعه انگلیسی به خوبی احساس و باور خواهید کرد.

این خود نقد بزرگی به یک جامعه و نظام سرمایه داری است که مردم آن تنها به انگلیسی بودنشان می نازند. در واقع این پیچیده گی متن و بازی با کلمات طوری آگاهانه صورت گرفته است تا از تاثیرپذیری و بوجود آمدن اندیشه در نمایش برخوردار باشد. ابهام این شخصیت ها در این نمایش ها برمی گردد به خود انسانهایی که زندگی را دشوار و مبهم کرده اند. این مشاهده توسط نویسندگان بزرگی چون بکت است که بسیار دقیق صورت گرفته است و هنر چیزی نیست، جز بازتاب جامعه و زندگی انسان هایی که در آن قرار دارند. شاید نظر همگان در مورد ساموئل بکت فقط هنر نمایشنامه نویسی او در جهان تئاتر باشد. اما کمی دقیقتر که نگاه کنیم «بکتی» را می توانیم پیدا کنیم که شاید تا به امروز ندیده باشیم. ممکن است یکی از ابعاد پیچیده این نویسنده بزرگ علاقه شدید او به جهان سینما قبل از ورودش به دنیای تئاتر بود.
یکی از رویاهای همیشگی او سفر به روسیه و تحصیل در مدرسه فیلمسازی وگیک در مسکو بود. او در اواسط سال 1936 به کارگردانان بزرگ روس و اساتید این دانشگاه چون «سرگئی آیزنشتاین» و «وسولد پودوفکین» نامه ای نوشت که می خواهد نزد آنها دستیاری و شاگردی کند. نامه ای که هیچ وقت جواب داده نشد و رویایی که نافرجام ماند. می بینیم که این انتظار بی پاسخ همیشه در زندگی او نقش داشته است! رویای فیلمساز شدن او! این رویای نافرجام بکت با ساخت یک فیلم به کارگردانی «آلن اشنایدر» کمی دست یافتنی تر شد. بکت فیلمنامه آنرا نوشت. فیلم کوتاه بیست دقیقه ای که در سال 1965 ساخته شد و«باستر کیتون» یکی از آخرین نقشهای زندگی اش را در آن ایفا کرد. او شخصیت بی سر و صدایی را بازی کرد که همیشه پشت به دوربین مشغول به کار بود. نام این فیلم چه چیزی می توانست باشد به جز خود همین رویای دست نیافتی. نام آن فیلم بود: «فیلم»