
از تهران تا تورنتو
روایتی از امید و استقامت یک معلم
مرضیه چوپان – تورنتو | بخت با من یار بود. پیش از مهاجرت، بهترین دوستم پیشنهاد داد که سعی میکند مرا به مدرسهای که خودش در آن کار میکرد معرفی کند. تمام مدارکم را ترجمه کردم و با امید به اینکه سابقه چندین سال تدریس در ایران به من کمک خواهد کرد، پا به این مسیر گذاشتم.
مدرسه بزرگ [1]مونتهسوری با مدیری ایرانی به نام خانم آیدا حقگو که بسیار از ایشان آموختم و مسیر ورودم به دنیای معلمی در تورنتو را هموار کرد. پس از مصاحبه با سوپروایزری ایرانی که از کودکی به کانادا مهاجرت کرده بود، به من گفتند که به خانه برگردم تا نتیجه را اطلاع دهند. از مصاحبه سربلند بیرون آمده بودم. زبان انگلیسیام در حدی بود که بتوانم کار را آغاز کنم، اما مدرکهایم برای کار در کانادا پذیرفته نبود. حتی معادلسازی هم کرده بودم، اما آنچه آنها میخواستند، تجربه حضور در محیط کاری کانادایی بود. چیزی که من نداشتم، هرچند بارها تکرار میکردم که «من معلمم و راه و چاه را میدانم».
تعطیلات تابستانی نزدیک بود و جشن پایان سال در راه. دوستم پیشنهاد داد به عنوان نیروی داوطلب در جشن شرکت کنم تا در معرض دید مدیر باشم و شاید مرا بپسندد. من که تنها یک ماه از ورودم به کانادا میگذشت و هیچ سابقه کاری در این کشور نداشتم، این فرصت را غنیمت شمردم. آن روز با تمام وجود کار کردم، بدون آنکه کسی از من بخواهد. دیسهای غذا، پارچهای شربت، جمعآوری باقیماندهها… همه به موقع و بینقص انجام شد.
و در پایان، همان شد که آرزو داشتم. از فردای آن روز، به عنوان نیروی شناور و کمکمربی در بخش After School مشغول به کار شدم. مسئول نظافت سرویسهای بهداشتی، بررسی موجودی دستمال کاغذی و صابون، کمک به آشپزخانه، توزیع غذا و اسنک… کاری نبود که انجام ندهم. مدرک فوقلیسانسم را در جیب گذاشتم و شروع کردم. نه امکان ادامه تحصیل داشتم، نه وقت و نه پول، اما باید کار میکردم و تجربه میاندوختم.

مدیرم به من توصیه کرد مدتی در محیط مدرسه باشم تا با فرهنگ کاری آشنا شوم. چیزی که بهظاهر ساده بود، اما برای من که از سیستمی متفاوت آمده بودم، پر از نکات پنهان بود. نوع حرف زدن، برخورد با کودکان، رفتار با والدین، مرز میان محبت و تجاوز به حریم شخصی… همه تازه و گاه حتی شوکهکننده بود. مثلاً تنها چند دقیقه بعد از اینکه کودکی را از روی محبت بغل کردم، به دفتر مدیر فراخوانده شدم، چون والدین شکایت کرده بودند. همین شد جرقهای برای تغییر نگرشم.
با توصیهی مدیر، به کالج رفتم. از بورسیه دولتی استفاده کردم و سه سال طول کشید تا مدرک آموزش پیشدبستانیام را بگیرم. این سه سال، عمیقترین دوره یادگیری من بود: از روانشناسی کودک، تغذیه، موسیقی، هنر، طراحی برنامه درسی، تا کار با کودکانی با نیازهای ویژه. مهمتر از همه، یاد گرفتم که کودک را نه موجودی ناتوان، بلکه انسانی مستقل ببینم که باید مسیر رشد خود را طی کند.
در ایران، دست زدن به کودک یا بوسیدن او نشانهی محبت بود؛ اینجا اما، مرزهای روشنی وجود داشت. ممنوعیت عکسبرداری، خوراکی دادن بدون اجازه، حتی لمس کردن، همه برای احترام به تفاوتهای فرهنگی، مذهبی و شخصی است. احترام به تنوع فرهنگی یا همان «دایورسیتی» را در عمل فهمیدم.
همه چیز با جزییترین نکات آغاز میشد؛ مثلاً برگهای روی دیوار کلاس که به وضوح میگوید کدام کودک چه چیزهایی نباید بخورد، بدون اینکه بحثی پیش بیاید، یا پوشش حرفهای معلم که باید استاندارد باشد؛ دامن خیلی کوتاه، یقه باز یا آستین حلقهای ممنوع است. حتی نمره قبولی در دوره مونتهسوری به رعایت همین نکات وابسته است.
رفتهرفته یاد گرفتم که دوستی در محل کار با حرفهای بودن تعارض دارد. رفتارهای بهظاهر صمیمانهام گاهی برایم دردسرساز شدند. ابتدا گمان میکردم فرهنگ خودم درستتر است، اما با تجربه، فهمیدم که کار در کانادا با قوانین سخت و جدی پیش میرود. هر کوتاهی میتواند به از دست دادن مدرک یا حتی جریمهی مالی ختم شود. اینجا حق با دانشآموز و والدین است، نه معلم.
یکی از تجربههای تأثیرگذارم، ماجرای یوگا در کلاس بود. برای آغاز روز، حرکات ساده یوگا با بچهها انجام میدادم و از والدین خواسته بودم زیرانداز بفرستند. اما فردای آن روز، شکایتی دریافت کردم. یکی از والدین با استناد به باورهای مذهبی، یوگا را مخالف دین خود دانسته بود. ابتدا مقاومت کردم، اما بعد یاد گرفتم که باید به تفاوتهای اعتقادی احترام بگذارم و هیچگاه چیزی را بهصورت مطلق درست ندانم. اینجا قضاوت کردن جایی ندارد.
اکنون دو همکار جدید از نپال دارم، همسایه تبت. این تنوع فرهنگی را هدیهای از زندگی در تورنتو میدانم. دنیا برایم هم کوچکتر و هم بزرگتر شده. زیبایی شناختن آدمها از فرهنگهای مختلف، شنیدن داستانهایشان، و تلاش برای درک و پذیرششان، برایم فراتر از یک تجربه است؛ این خودِ زندگی است. مگر نه؟
امسال برای کلاس، پوشهای درباره ایران تهیه کردهام؛ از تالش شمال تا خارک جنوب، از بلوچستان تا کردستان. دهها عکس انتخاب کردهام، و یکییکی برایشان تعریف میکنم که ما چقدر بزرگ و غنی هستیم. حس میکنم حالا دیگر کسی نمیپرسد: «ایران؟ همان عراق؟»
چون از دل کلاسهای خودمان، ایران را فریاد میزنیم.
و این، پایان تمام خستگیهای مهاجرت من است.

[1] مدرسه مونتهسوری نوعی محیط آموزشی است که بر اساس فلسفهی «ماریا مونتهسوری»، پزشک و مربی ایتالیایی، طراحی شده است. این روش بر استقلال کودک، انتخاب آزادانهی فعالیتها، یادگیری با تجربهی مستقیم و احترام به ریتم طبیعی رشد کودک تأکید دارد.
در کلاسهای مونتهسوری:
- کودکان با ابزارهای خاص آموزشی و مطابق با علاقه و سرعت خودشان یاد میگیرند.
- معلم نقش راهنما دارد، نه سخنگو یا مدیر کلاس.
- گروههای سنی مختلط (مثلاً ۳ تا ۶ سال (در یک کلاس هستند تا بچهها از هم یاد بگیرند.
- تاکید بر نظم، تمرکز، استقلال و حل مسئله است.
- محیط آموزشی آرام، منظم و بر اساس آزادی در چارچوب طراحی میشود.
هدف نهایی، پرورش کودکانی مستقل، مسئولیتپذیر و علاقهمند به یادگیری مادامالعمر است






