با لطفی …
حسین احمدی نسب
نقاش، کارگردان تئاتر
ایران ***
وقتی می خواهند خبری بد و تلخ، تلخ از جنس مرگ از آن سوی خط به تو بدهند، می گویند: چه خبر؟ و دمی در تو درنگ می کنند به عمد، که تو بگویی خبری نیست. و تو اتفاقا نمی گویی خبری نیست. چون مرگ در صدای آن طرف خط خودش را لو داده است. مرگی از پیش اعلام شده. در سکوت سنگین و بهتی بی صدا . و اینطور نقش بست در صدای گرفته ی سیاوش، پسرم در ظهرِ اردیبهشت ماه.
و خانه آوار شد و ویران. وقتی گفت و نگفت. و من در گفتنش نبود که دریافتم لطفی …. در نگفتنش بود که دیدم آن نخل بلند رقصان بر کاکُلش ابوعطا مینوازد.
نمیدانم چرا، ناگاه خود را در میناب یافتم. پای همین نخل بلند رقصان، که نخ لهای دیگر زادگاهم را به رقص در آورده بود. سال 1352 است و ماه بهمن. لطفی با پیکان شیری رنگش، به اتفاق همسرش، قشنگ، مرتضی رضوان و عبدالله خان دوامی آمده اند پیش من. و ما نعره های جوان بیست و چند ساله هستیم.
لطفی بلندتر از قلعه ی پرتغالیها ایستاده است. مرتضی رضوان قصه ی باغ مریم را زیر لب زمزمه میکند، قشنگ کامکار خانه های خشتی میناب را با دست میشمارد، عبدالله خان دوامی با دهنی گشوده به تعجب، رود بزرگ میناب را میبلعد! به من میگوید: این جا همه چیز بدیع و تازه است! هوا سرد نیست. تهران سرد است. بهمن است و هوای میناب حرف ندارد. نمیدانم چرا وقتی حرف میزند، صدایش را از لطفی میدزدد و آهسته به من میگوید. غروب، وقتی هوا سرخ میشود به خانه میرویم. شب هنگام متوجه میشوم نه تنها صدایش را از لطفی میدزدد، دفتر کهنه اش را هم یک جور از او دور نگاه میدارد. موقع خواب هم میبینم که دفترش را میگذارد زیر بالش و عبایش را میکشد روی خودش و میخوابد.
لطفی خوب میداند که پیرمرد خواب نیست. همینکه سازش را شروع میکند به کوک کردن، ما هم میفهمیم که استاد خواب نیست. حالا اتاق سه دری گوش تا گوش آدم نشسته است. این همه جوان مینابی آمده اند ساز لطفی را به گوش جان بشنوند. پیرمرد تاب نمیآورد، از زیر عبای قهوهایاش بیرون میآید. اتاق سه دری را (( شور)) بر میدارد.
لطفی مینوازد و استاد میخواند. شب، میناب بیدار میماند تا میزبان این دست و پنجهی بیقرار باشد. بیگمان سحر در راه است. و ما بیقراران چشم به راه صبح بودیم که در” انتظار سحر” لطفی با شعر مرتضی رضوان از راه رسید. و اندکی دورتر ” تا سپیده” لطفی با شعری از رضوان.
و ما که گفتیم تشنهایم، آتش کجاست؟ آتش را در سینهی خود یافتیم. در راهی که میرفتیم …..
هنوز در ابتدای این شب دراز بودیم که “تا سپیده” توقیف شد. دندانهای تیز و بلند رادیو، کلمات این موسیقی را جوید. جوید و دیگر پس نداد به شیداییان. و من چه خوش شانس بودم که کلام این موسیقی زیبا و کوبنده را بارها و بارها از زبان سرایندهاش، شنیده بودم: در نخلستانهای میناب، در بندر متروک تیاب، در بندر کلاهی، در راهروهای باریک تلویزیون بندر عباس به هنگام ضبط اولین نمایش ام ” روباه و عقاب” و در تهران از خانه رضوان تا خانه لطفی که آن وقتها در امیر آباد بود.
باری، این سالها که بیشتر از چهل سال از دوستی ما میگذرد، چنان در هم تنیده اند که در این ناباوری و پریشانی که اینک دچارش شده ام، پیوند و تدوینش بسیار دشوار مینماید.
این داستان سری دراز دارد، به درازای چیزی کمتر از نیم قرن. شاید چهل و سه سال؟ و حالا که این کلمات را با قطره قطره ی جانم مینویسم، مجال و فرصتی دیگر میطلبد که از چمبره ی این بهتِ فرو رفته در خود رها شوم و چهار طرفم را خوب نگاه کنم. چون هیچگاه لطفی را از روبرو نگاه نکرده ام، از چهار طرفش دیده ام، با جان کاویدمش.
یعنی یک زندگی! یعنی یک عمر! حاصل جمع یک عمر زندگی نمیشود چند سطر. مگر از سازش بگذرم و فقط به مهربانی اش بپردازم، به شادیها و خنده هایش که هر از گاهی خانه ام را در میناب و یا در تهران، چهار راه عباسی و این آخری در خیابان جامی پر میکرد. نقاشی میدید، نقاشی میکرد، ساز میزد و از هر دری سخنی ….. بیشتر دوستی بود. بیشتر زمستانها می آمد، میگفت خانه ات گرم است. یک پنکه خریدم به خاطرش که قاطی نفس کولر بشود. و تابستانها هم آمد. نه به خاطر پنکه …….
قبل از سال نوی امسال، با مهشید رفته بودیم چهارراه استامبول، یک شمع سفید بزرگ خریدیم که وقتی لطفی و ربکا بیایند روشنش کنیم. چند ماه قبلتر هم شش تا استکان خوش رنگ خریده بودیم برای همین لحظه ها و ساعتهای ماندنی. خلاصه این سالها هر بار چیزی به نامش خریدیم، از بشقاب تا زیر سیگاری. در خانهی ما یک زیرسیگاری بیشتر نیست، آنهم مال این عزیز است. یک دانه سیگار هم هست که در یکی از این شبها جا مانده است. آن را در پاکتش گذاشتم. چند نوار ضبط شده از سازش هم است، از بهمن 53 در میناب تا این سالهای تهران. سالهای خوش و ناخوش، شاد و ناشاد.
گفتی همین دیشب بود، قرار بود لطفی بیاید…… محمود دولت آبادی گفته بود، شبی که لطفی میاید مرا هم خبر کن. خبر کردم، مهدی فتحی را هم خبر کردم. جمشید نوایی کلاردشت بود و به کار ترجمه. آمدند. حسین ماهر نقاش هم آمد. ما هم که بودیم. بوی نان تازه بود و عطر برنج …. عجب شبی! بعد از شام دولت آبادی با همان صدای دوست داشتنی اش به لطفی گفت: ما را به زخمه های سازت مهمان کن! و سه تار کوک شد و شب آرام آرام خودی تر شد. مهربانتر. پس موسیقی جانشین سخن میشود. ساز به شکوه و شکایت لب میگشاید. به اعتراض! نه! دشمنی در کار نیست. رفاقت است. اگر فریادی هست بر سر این سرکوب تاریخیست. آوای ساز عمیقتر شد. و نگاه ما به دستان لطفی نافذتر. مگر نه آنکه دولت آبادی از بلاد سبزه وار خراسان است؟ و ما فرزندان درد و رنج؟ پس خراسان به نواخت در آمد و این پهلوان زخمی، ایران!
موسیقی و ساز لطفی همیشه چنین بوده، خلق موقعیت.