به بهانه آن شب
پویان طباطبایی
کانادا
****
تاریخ تکرار میشود، سریعتر از آنچه که میپنداریم. زمستان ۲۰۰۹ در شهر تورنتو یادداشتی نوشتم در ارتباط با جنگ غزه. ان روزها عجیب یاد سالهای جنگ ایران و عراق بودم. از صدای آتش بازی ترسم میگرفت، همان حسی که در سال ۲۰۱۲، وقتی که از جنگ لیبی برگشتم دوباره به سراغم آمد. درست روز اول جولای بود و جشن پایکوبی شهر را در محکم بغل کرده بود. حال بیرون رفتن نداشتم. صورتم را شستم، آبجو را باز کردم و نشستم پشت صفحه کامپیوتر به درست کردن آخرین سری عکس ها که باید برای آژانس پولاریس میفرستادم. ساعت روی دیوار ۱۰ بار نواخت و یکباره آتش بازی شروع شد. خودم را پرت کردم زیر میز، ذهنم هم پرت شد وسط شهر “سرت” در لیبی.
تاریخ تکرار میشود، سریعتر از آنچه که میپنداریم. این بار، روزهای پایانی جام جهانی فوتبال است و رسانه ها و هوش و حواس مردم درگیر توپ گردی در برزیل که به تور دروازه کدام تیم بوسه میزند. فارغ از آنکه کیلومترها آنطرفتر صدای مهیب انفجار های پیاپی، کودکان فلسطینی را از خواب شامگاهی به خوابی ابدی میفرستد. نگاهی به نوشته سال ۲۰۰۹ انداختم و دیدم که ما همانیم که بودیم.
۱۰ ، ژوئیه ۲۰۱۴ – تورنتو
. به بهانه آن شب
و باز ناخود آگاه یاد آن روزها می افتم. از نفیر تند آژیر گوشم کرمی شود و تا به خود بیایم تلی از خاک و آتش میهمان ناخوانده خانه ای ست. بار سفر بسته می شود و راهی مشهد می شویم که شاید چند صباحی آرامتر بماند و مادر که میان اتاق عمل و مجروحان ما را خدانگهدار میگوید. اسفند را در خانه دایی بهمن ، که حالا پر است از اقوام جور واجور سپری میکنیم و نوروز میرسد. دلمان خوش است به تماس های کوتاه هر شب از تهران و آن سوی خط که مادر می گوید: “هنوز بیمارستان را نزده اند”.
و زمان میچرخد.
هفت رنگ عالم است دستان مردمی که به سختی جعبه های پر زرق و برق هدایای نوروزی را به این سو و آن سو می کشانند. سرمای سوزان زمستان تورنتو مرا به داخل فروشگاهی بزرگ هل میدهد.این روزهای آخر سال میلادی، شهر در تب خرید می سوزد و قدری آنطرف تر، به فاصله یک کلیک ماوس (mouse) ، غزه در آتش جنگ . سکوت رسانه ای و لبخند عابران مرا به یاد شعری از سیاوش شعبانپور می اندازد:
” مردمان اینجا
کثافتهای سگهایشان را با دست جمع میکنند چه شوخی تلخی”
سرم گیج می رود و صندلی خودش را زیر من ولو میکند. نفسم سکسکه اش می گیرد و چشمم تند می زند.
و زمان میچرخد.
گوشم پر از هوا می شود، صورتم از شیشه های پنجره خشدار. صدای مادر بزرگ می پیچد میان همهمه ی سکوت و آغوشش مرا در خود. باد می وزد و دفتر مشق که حالا بدون من قرمز ورق می خورد. صدای زنگ بلند می شود. بلند و بلند تر. آن سوی خط مادر می گوید: “شما زنده اید ؟ هنوز بیمارستان را نزده اند”. و اندکی بعد آتش و خون میهمان ناخوانده خانه ای.
و زمان میچرخد.
و پنجره غبضه روح میشود از صدای شکستن
کودکانه میدود این هراس
میان خون و شیشه های خرد
که تند می زند این نفس
نفس
نفس
از دیوارهای زیر خمپاره خمیده می رود بالا
و چادرش در خاک
* * *
خیس می پرم ، از خوابِ تب دار می شود این تن عریان خسته ام
در میان بستر و پیچیده ازعرق که سرد می چکدم
گنگ می آید آن صدای عاشقانه که از دور
می گویدم آرام
“آرام!
بخواب ,
جنگ تمام شد”
زمستان- 2009
تورنتو