پروندهصفحه اولمحمدرضا لطفی

این جمعه های نحس

هلیا قاضی میرسعید  Helia Ghazi روزنامه نگار - تورنتو
هلیا قاضی میرسعید
Helia Ghazi
روزنامه نگار – تورنتو

فعالیت های گروه «شیدا» به سن من قد نمی دهد، اما به یاد می آورم وقتی محمدرضا لطفی پس از سالها به ایران آمد تا کنسرتی برگزار کند، تقریبا سالنی که نشست خبری در آن برگزار می شد، پر بود از خبرنگاران، به طوری که آنهایی که دیرتر رسیده بودند، مجبور شدند در انتهای سالن بایستند.

محمدرضا لطفی با لباس سفیدی از میان خبرنگاران رد شد و در حالی که لبخندی به لب داشت، خوش و بش کنان پشت میز نشست. اولین باری بود که او را از نزدیک می دیدم. بی پروایی اش در حرف زدن و انتقاد از قیمت اجاره سالن، در همان اولین نشست و اولین گفتگو باعث شد تا دیگر هنرمندان هم در هر فرصتی که دست می داد، از وضع اجاره سالن ها، گلایه کنند.

یادم هست، آن رو تمام جلسه پایش را که کفشی شبیه به گیوه بود نگاه می کردم، در تمام طول نشست، پایش را با یک ریتم منظمی تکان داد.

جلسه که تمام شد به روابط عمومی برنامه گفتم می خواهم قراری با استاد بگذارم و گفتگویی با او داشته باشم. قرار شد خبر دهند. زود خبر دادند. هنوز هفته تمام نشده بود، با عکاس روزنامه رفتیم به آموزشگاهش. آموزشگاهی که هنرجویان روی زمین می نشستند و بیشتر یادآور مکتبخانه بود تا کلاس های آموزش موسیقی که این روزها در گوشه و کنار شهر مثل قارچ رشد کرده اند.

628_orig
محمدرضا شجریان، محمدرضا لطفی و حسین علیزاده

وقتی وارد دفتر کارش شدیم، با من دست داد! کمی تعجب کردم، با خودم گفتم تازه برگشته هنوز حال و هوای فرنگ در سرش است. نشستیم و گرم صحبت شدیم. هر چند اولش هنوز کمی با بی اعتمادی جواب می داد، اما چند دقیقه ای که گذشت، دیگر ملاحظه کاری را کنار گذاشت و از هر دری که خواست سخن گفت. پاسخ اوین سوالم نیم ساعت طول کشید و هر بار که خواستم وسط حرفش بپرم تا به سوال بعدی برسم، می گفت:«صبر کن… گوش کن… بعدا کسی رو پیدا نمی کنی که این حرفا رو برات بگه… عجله نکن… هر سوالی بپرسی جواب می دم…» همه جمله هایش هم به یک کلمه تکراری ختم می شد:«خب…» تکه کلامش «خب» بود. درست مثل سیگاری که از لای دو انگشتش، نمی افتاد. آتش به آتش روشن می کرد.

وقتی برای دومین بار کنسرت گذاشت، دوباره به سراغش رفتم. می گفت مانده تا دانسته هایش را به جوانترها بیاموزد. می گفت انجام دادن کار جدید، جرات می خواهد، نباید ترسید. من می خواهم جوانان از من و همنسلانم جلور بروند، اما آنها می خواهند یک شبه معروف شوند. این راهش نیست…

از آخرین دیدارمان3 سالی می گذرد، حالا پس از 3 سال خبر درگذشت محمدرضا لطفی من را با خود می برد به آن روزها. به گپ و گفت های طولانی مان. به عکسی که با هم گرفتیم و عکاس روزنامه یادش رفت آن را به من هم بدهد. حالا نشسته ام پشت پنجره و به باران نگاه می کنم و به یاد می آورم چند سال پیش وقتی در روزنامه فرهیختگان کار می کردم، تقریبا هر جمعه هنرمندی دار فانی را وداع می گفت و ما خبرنگاران همچون پیام آوران مرگ، به به دوستان و آشنایان و همکاران آن شخص زنگ می زدیم، تا یادداشتی به یاد او در روزنامه منتشر کنیم. حتما اگر آن جمعه نحس در روزنامه ای مشغول به کار بودم، می بایست به جماعتی زنگ می زدم تا یادداشتی به یاد محمدرضا لطفی بگیرم، اما حالا در این گوشه دنیا، نشسته ام و خاطراتم را مرور می کنم و این بار خودم اما به یاد او می نویسم.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا