نونِ نخواندن..
ساسان قهرمان:
نونِ نخواندن..
۱ – دوستان «تیتر»، سلام و سپاس و پوزش!
سپاس، برای طرح این پرسش و پدید آوردن امکان گفت و شنید! طرح جالب و خوبیست، هم برای به یاد آوردن و بیشتر تعمق کردن آنکه از خواندهها و یافتههایش میگوید (یا بهیاد آوردن کمکاریها و کمخوانیها)، هم معرفی کتابهایی خواندنی و تشویق آنان که با این تجربهها آشنا میشوند: یک تلاش مفید و زیبای رسانهای! اما در عین حال، همراه با خطر تکرار و کلیشهی سادهی ردیف شدن چند نام و چند تعریف سادهی مکرر. پس چرا جور دیگری نگاه نکنیم و به یاد نیاوریم؟ از گوشهای دیگر..؟
بهترین کتابی که سال گذشته خواندم، اسم ندارد. آنچه حالا مینویسم شاید پاسخ درستی برای پرسش شما نباشد یا به کار «تیتر» نیاید، یا بلند باشد. اما هم راستش جور دیگری نوشتنم نمیآید، هم خوشتر دارم در این حس و دریافتم شریکتان کنم. پس از آن سلام و سپاس، این هم از پوزش!
زاویهای دیگر..
۲- چندین ماه است مثل دیوانهها، شبانه روز و در هر فرصتی میکوشم تا عکاسی یاد بگیرم! این هم یکی دیگر از آن علاقههای قدیمی که سالها و سالها زیر غبار مانده بود. از پرسش و آزمایش و تمرین و تمرین و تمرین گرفته تا دستآویزی به انواع کتابها و مقالهها و راهنماها و کلیپهای آموزشی و …، و از جزئیات فنی که بگذریم، شاید مهمترین چیزی که آموختهام، کشف «تامل» و نیاز به «نگاه کردنی دیگر از گوشهای، زاویهای دیگر» باشد..
کتابی در کتاب..
3- سال و اندی پیش، از دوستی کتابی هدیه گرفتم. خیلی از آثار نویسندهی کتاب را پیشتر خوانده بودم و دوست داشتم، و «دریافت آن هدیه» هم – که در آن مقطع محبتی مؤدبانه مینمود – شادم کرد. اما در آن روزها تنها نگاهی گذرا به چند صفحهاش انداختم و … همین. اول، شاید به این دلیل که به نظرم چندان جذاب نیامد و خواندنش فوریتی پیدا نکرد. دوم، به یک دلیل سادهی احمقانه: نگاه کردن از همان گوشه و زاویهی تکراری عادتها. نگاه کردن از زاویهی عادتی که نفس مزمزه کردن دوستی را عزیزتر میداشت و در همان «سطح» هم گام برمیداشت، و برداشت؛ نه «تامل، نگاه کردن، دیدن، و خواندن» را، که گوشهای دیگر – اگر نه مهمتر یا درونیتر یا تیزبینانهتر- از آنچه بود که «داده» میشد. «کتاب»، از آن زاویه «هدیه» دیده میشد و تمرکز نور و لنز ذهن و حس، بر این گوشه از ماهیتش بود و بر دستی که پیش آورده بودش، نه آن چه در آن، یا در آن دست، بود. پس، جز چند صفحه و چند پاراگرافی از ابتدا و این سو و آن سویش در همان یکی دو روز اول، ناخوانده ماند و عزیز و محترم، گوشهای کنار کتابهای دیگر نشست و ساکت ماند. زندگی است دیگر، بسیاری چیزها میآیند و میروند و، چیزهایی هم میمانند. آن کتاب هم ماند.
چند ماه پیش ناگهان دیدمش. برداشتم و بازش کردم و …، این بار، زاویهی نگاه عوض شده بود، شتاب کمتر، تنظیمات دوربین ذهن آمادهتر، نور بر گوشههایی دیگر میافتاد، و تمرکز بر گوشههای نادیده، آسانتر، یا شاید آموختهتر، ممکنتر. دیدم که کتاب، پیش از هدیه داده شدنش، خوانده شده بود و جاهایی زیر برخی جملهها و پاراگرافها با مداد خطهایی کشیده شده بود، و نه تنها این، که لای کتاب یک صفحهی تایپ شده هم از یادداشتهای دوست هدیه دهنده، از فکرها و حسهایی پراکنده، شبیه به همان فرمت یادداشتها و اندیشههای کتاب: «نونِ نوشتن» اثر محمود دولتآبادی.
۴- همیشه دیر میآموزیم…
حالا دیگر میدانستم که فقط کتابی، و فقط یک کتاب هدیه نگرفته بودهام؛ اما تنها یکی را دیده بودم. و نه تنها آن کتاب درونی دیگر- که گمان کرده بودم بسیار بیشتر برایم ارزش و دلیل و اهمیت دارد و خواهد داشت- نادیده مانده بود، که همان اولی را هم جز ظاهر و علت وجودی ظاهریاش ندیده بودم. سومی هم در آن میان گم شده بود..
در نگاه و برداشت اول البته اشتباه نکرده بودم. «نون نوشتن» کتاب سادهایست. اندکی هم تکراری؛ از دو زاویه. هم از این زاویه که دولتآبادی پیشتر بسیاری از چنان حرفها و حسهایی را در چند مصاحبه و دستکم یک کتاب دیگر (کارنامهی سپنج) بیشتر و بهتر گفته است، هم این که چنان واگویههای ذهنیای- با صراحتی نیمبند و خودبینی/خودقاضینماییهای اغلب خودآگاه- توسط دیگرانی هم آزموده شده و به جرات میتوان گفت در ادبیات معاصر ما، جز در یک مورد- «سنگی بر گوری» اثر جلال آل احمد – به هیچیک نمیتوان اعتماد کرد. به همان دو دلیل ساده: «صراحت» در آنها به شدت نیمبند است و انتخاب شده، و واگویهی حسهای درونی و داوری کردنهای «خود» در آنها بهشدت آغشته به دوست داشتن و دیدن «خود» و حق دادن به خود زیبای خود. با این همه، کتاب خوبیست. نویسنده، آدمی مثل محمود دولت آبادی، در هر حال، گوشههایی (گیرم انتخاب شده و رنگآمیزی و نورآمیزی شده) از ذهن و حس و باورهای خود را واگویه کرده است و میتوان- بیتوجه به نیت یا حتا صدای گوینده و زمینههایش- آنها را شنید و در لحظههایی از همزادپنداری، در کنار حسهای خود نشاند یا حسهای خود (یا گاه دیگری) را بهتر و روشنتر دریافت و بیان شده یافت. اکنون اما، مهم این نیست و نبود. مهم آن کتاب های «دیگر» بود و هست. کتاب هایی که در درون آن هدیه، پیش آورده شده بود و ندیده بودمش. دوست هدیه دهنده، با آن خطوط مدادی نازک زیر برخی جملهها و با آن صفحهی کوچک از چند جمله و پاراگراف از دریافتها و حسهای خود، دانسته یا نادانسته، خواسته یا ناخواسته، بخشی از خود را نیز (و چه بسا بخشی از مرا) در اختیارم گذاشته بود تا ببینم و بشناسم. ندیده بودم. به تکرار و به عادت، آموخته و پنداشته بودم که «لحظه» مهم است و آنچه میتوان در «این لحظه»ی ناگهان – گیرم نابهنگام یا بهنگام- قاپید و حس کرد و بهدست آورد یا بخشید. به قول دوربینفروشها: فیگور، لبخند، «پوینت اند شوت»! و خب، این همه تصویر زیبا و و رنگهای هوشربا در جهان و …، بیخود نیست که این همه عکس محو و بد رنگ و لرزیده و کج و کوج میگیریم و پاک میکنیم.
در کارگاههای قصهنویسی گاه یادآوری میکردم که اغلب تفاوت عظیمیست میان آن قصهای که در ذهن میگذرد و آنچه دست آخر روی کاغذ میآید. که «واقعیت» را، آنچه «واقع شده است» را، نمیتوان و نباید همان جور که «شده است» نوشت. در بهترین حالت، «گزارش»ی مبسوط خواهد بود، نه «قصه». زیرا داستان هم، مثل عکس، همان نیست که چشم میبیند و حتا آن هم نیست که مغز، یا دوربین، در لحظه ارزیابی میکند. بسیار شنیده بودم و بعدها در آموزههای عکاسان حرفهای هم آموخته بودم که «دوربین» تنها یک وسیله است، و با تمام هوش مصنوعی فنیاش، گاه بسیار ناهوشمند، و برای ثبت آن تصویر ماندگار، مهمترین ابزار نیست. نخست باید نگاه کرد و دید، بعد زندگیاش کرد. مثل «زبان» و تمام عناصر و ابزارهای داستاننویسی. مثل کتاب. یا حتا هدیه دادن و هدیه گرفتن یک کتاب. پذیرفته بودم، اما نمیفهمیدم.
این سو و آن سویش را هم در سالهای دور و نزدیک آزموده بودم، در عکس و در کتاب و در زندگی! از مزمزه کردن آن «سی و پنج میلیمتریهای فیلمی» قدیم با لنز سنگین تا گذر از «پوینت اند شوت»های نونوار و خوش بر و روی بازار، تا برخی «برند»های خوشنام و اندککی حرفهایتر، و حتا کشیدن دستی به بر و روی «دی. اس. ال. آر.»های کرایهای و این و آن! یک چمدان عکس کهنه و چند گیگا بایت خاطرهی دیجیتال پراکنده و … با این همه، جز در لحظههایی گذرا و اغلب اتفاقی، هیچ تصویری نه یکتا و بیمانند شد، نه جاودان و ماندگار. نمیفهمیدم. آن خط فاصل را نمیفهمیدم. آنچه «نون نوشتن» را میتواند زیبا یا مهم یا خواندنی یا بهیاد آوردنی و نامبردنی کند، نه آن کتابیست که دولتآبادی نوشته است، نه آن که آن دوست هدیه داده بود، نه حتا نفس هدیه، نه حتا آن جملهها و خطوط مدادی. آن کتابیست که بعد میخوانی. آن کتابی که یادت میاورد که نخوانده بودیش و یادت میدهد که نگاه کنی. و آن کتاب سوم را ببینی.
کتابی که یک بار خواندهای یا نخواندهای یا معلوم نیست چگونه خواندهای، بار دیگر – هیچ بار- همان نخواهد بود. خوب یا بد، همان نخواهد بود. مثل عکسی که … خوب یا بد، محو یا هر چه، نگاهش که میکنی، تمام زاویهها و نورها و دوربینها و لنزها و شمارهها و آموختهها و نیاموختهها و … پس پیشانیات رژه میروند و …افسوسی و، همین. بازخواندن کتابی برای بهیاد آوردن و بازسازی نخواندهها و ندیدهها، مثل تلاش برای گرفتن عکسیست که بار اول خوب در نیامده. «بازسازی»، مگر در استودیو و صحنهپردازیهای بیحس و حال نمایشی و صحنهپردازیهای آتلیهای، هرگز به جایی نمیرسد. زیرا «لحظه» تکرار نمیشود. هیچ لحظهای هرگز تکرار نمیشود. فقط تازه میشود. از استودیو و آتلیه و بازی با ابزارها و فرمولها و ادعاهایت اگر بیرون خزیده یا خزانده شده باشی، تصویر آن غروب یا صلات ظهر یا آن طلوع زیبا را که یک بار از چشم و دستت لغزیده باشد، نمیتوان بازسازی کرد. اما میتوان روبهروی کتابخانه ایستاد، دست دراز کرد، کتاب را برداشت، و نگاه کرد. و دید. هر چند، همیشه دیر میآموزیم.
*
سال گذشته بیشتر مطلب و مقاله خواندهام، گذشته از آموزشهای مرتبط با عکاسی، از بازخوانی چند اثر نمایشی و مطالبی مرتبط با چخوف و تنسی ویلیامز با هدف شناخت و آمادگی بیشتر برای اجرای «زنی با سگ ملوسش»، تا بازخوانی مطالبی دربارهی شیوههای کارگردانی و صحنهپردازی و طراحی نور و امثال آن، چند کتاب هم دربارهی تئوری ادبیات و داستاننویسی، برای کمک به درسنامهای که میکوشم در زمینهی داستان نویسی تنظیم کنم.
بهترین کتابی که سال گذشته خواندم، اسم ندارد. نمیدانم چه اسمی رویش بگذارم. کتابیست که خیال میکردم خواندهام. نخوانده بودم.