۱۰ سالگیاجتماعیاخبارایرانجامعهجنگجنگ ۱۲ روزدر شهرشماره ویژهصفحه اولو جنگ می آید

مرثیه‌ای برای پایان جنگ

دور بودن هم سختی خودش را داره

ساسان اسوندی

ساسان اسوندی – تورنتو | موشک می‌زنن، بمباران می‌کنن، پهپاد و ریزپرنده و بقیه که نمی‌دونم چی هستن هم حمله می‌کنن. از راه دور کاری از دستم برنمیاد، مستأصل و درمانده، تلاش می‌کنم که در ارتباط بمونم و خبر بگیرم و حرف بزنم. با کدوم امکان؟ اینترنت که خیلی ضعیفه و تقریباً نیست، تلفن مستقیم هم که دیگه وجود نداره (ماهواره ارتباط نداره).

یاد زمان جنگ با عراق می‌افتم که فامیل‌های خارج از ایران همیشه از دلشوره و نگرانی حرف می‌زدن و ما با خودمون فکر می‌کردیم اینا دیگه چقدر خودخواه و ترسو هستن. ما اینجا تو مرکز جنگ هستیم (اون موقع خوزستان بودیم) و این‌قدر وحشت نداریم، فقط نگران هستیم؛ نگران امروز، نگران فردا و نگران اینکه آیا پس‌فردایی هم برای ما هست؟

اولین روز جنگ با عراق بود، رفتم مدرسه، همون‌جا سر صف با یک سخنرانی کوتاه، مدرسه و مدرسه‌ها تعطیل شد و جنگ رسمی. جنگ؟ برای من فقط تو کتاب‌ها و تو فیلم‌ها بود، خیلی دور. اما حالا آمده بود همین کنار (از فردای آن روز تازه فهمیدم که من تو دل جنگ هستم). برگشتم خونه، سیل جنگ‌زده‌ها سرازیر شد، از خرمشهر، از آبادان، از اهواز. فامیل‌های نزدیک، فامیل‌های کمی دورتر، دوستان و آشنایان و فامیل فامیل و فامیل دوستان و همسایه‌های اونا. دیگه تو خونه حتی برای راه رفتن هم جا نبود. این فقط مشکل ما نبود، تمام همسایه‌ها هم همین مشکل رو داشتن. همه فقط با یک چمدون و ساک کوچک از شهرشون زده بودن بیرون و فکر می‌کردن که فردا یا پس‌فردا برمی‌گردن (برای برخی ۸ سال طول کشید تا برگشتن به خونه خودشون و برای بقیه هیچ‌وقت این اتفاق نیفتاد).

طرح از محمود معراجی

بعد کم‌کم مهمانان جنگ‌زده تصمیم گرفتن که به شهرها و نقاط بزرگ‌تر و دورتر برن (شیراز، اصفهان، تهران و شمال). فردا و پس‌فردا و هفته‌های بعد از اون و ماه‌ها بعد و سال‌ها در جنگ گذشت، مدرسه‌ها تموم شد و خودم هم سربازی در زمان جنگ رو تجربه کردم. از مزایای جوانی این هست که زیاد فکر نمی‌کنی و از معایب زیاد فکر نکردن، درک نکردن حال مادر و پدری هست که منتظر تو هستن و نگران و غمگین. تجربه سخت و سنگین از دست دادن دوست و هم‌خدمتی، دیدن انسان‌هایی که به خونه برنمی‌گردن، خونه‌هایی که دیگه نیستن و خانواده‌هایی که تا ابد غمگین می‌مونن، فکر نکنم هیچ‌گاه ترکم کنه.

جنگ تموم شد و جنگ‌افروز و جنگ‌طلب، لعنت ابدی رو همراه خودش داره. اونایی که دو جنگ (اول و دوم جهانی) رو تجربه کرده بودن یا خیلی خیلی پیر شدن یا دیگه نیستن. مثل اینکه حالا نوبت ما شده و ای‌کاش هیچ‌گاه این نوبت به ما نمی‌رسید. دور بودن هم سختی خودش را داره. تنها هستی و شکننده و بعد از تماس امروز تا زمان فرا رسیدن تماس فردا و خبر گرفتن، توی سیاه‌چاله ناامیدی و ترس و غم سقوط می‌کنی. دست و دلت می‌لرزه که فردا چی؟ ای‌کاش فردا نرسه، ای‌کاش معجزه بشه و همه سر عقل بیان، ای‌کاش من زودتر برم، ای‌کاش و ای‌کاش… همه‌چی سیاه و تیره.
تصور کن که مرزی وجود نداره، تصور کن که کشورها وجود ندارن، تصور کن دیگه جنگی برای گرفتن خاک و بزرگ‌تر کردن کشور نیست. اون‌وقت هیچ‌چیزی نیست که به‌خاطر اون بکشی یا کشته بشی. تصور بکن اون موقع همه مردم کنار همدیگه و در صلح زندگی می‌کنن.

 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا