اجتماعیدر شهررویای کاناداییصفحه اولیادداشت کانادایی

… پله تا «من»

ايلوئي، ايلوئي لما سبقتني

(الهي، الهي چرا مرا رها کردي؟)

نیاز سلیمی بازیگر و فعال حقوق بشر
Niaz Salimi

 

پله اول (کودکي): پنج ساله ام، کوچک، با گيسوان بافته. سرم روي زانوي مادرم است و خيالم روي نرده هاي حاشيه ايوان قديمي… اجتماع گنجشک ها و گيلاس هاي کال … مادربزرگ صدايم مي زند.

عادت دارد که پارچه نو را با قدم هاي من قيچي بزند. مي گويد من خوش قدمم. بلند که مي شوم سرم گير مي کند. دست مادرم يکي از گيس هايم را نگه داشته. موهايم افشان مي شود. مادر مي خندد. چند قدم برمي دارم… به سمت شمال. مادربزرگ به مادرم مي گويد: قوزک باريک اش را نگاه کن … ورپريده… مردها را ديوانه خواهد کرد. تصور ديوانگي پدر و عموهايم به خنده مي اندازدم. مي دوم. شگونم را با خودم مي برم به ايوان. کنار نرده ها و گنجشک هاي رميده …

 

پله دوم (در آيينه متن مقدس) سفر خروج ــ باب اول: … و پادشاه مصر به قابله هاي عبراني که يکي را شفره و ديگري را فوعه نام بود امر کرد. گفت چون قابله گري براي زنان عبراني بکنيد اگر پسر باشد او را بکشيد و اگر دختر بود زنده بماند. لکن قابله ها از خدا ترسيدند و آن چه پادشاه مصر بديشان فرموده بود نکردند بلکه پسران را زنده گذاردند…

سِفر خُروج یا شِموت (به عبری: שמות)، دومین کتاب از تورات یهودیان و عهد عتیق مسیحیان محسوب می‌شود که داستان خروج یهودیان از مصر، با هدایت موسی را نقل می‌کند. این کتاب با شرح قوم اسرائیل در مصر آغاز می‌شود.

پله سوم (در آيينه متن مقدس) سفر خروج ــ باب دوم: و شخصي از خاندان لاوي رفته يکي از دختران لاوي را به زني گرفت. و آن زن حامله شده پسري بزاد و چون او را نيکو منظر ديد وي را سه ماه نهان داشت. و چون نتوانست او را ديگر پنهان دارد تابوتي از ني برايش گرفت و آن را به قير و زفت اندوده طفل را در آن نهاد و آن را در نيزار به کنار نهر گذاشت. و خواهرش از دور ايستاد تا بداند او را چه مي شود. و دختر فرعون براي غسل به نهر فرود آمد و کنيزانش به کنار نهر مي گشتند. پس تابوت را در ميان نيزار ديده کنيزک خويش را فرستاد تا آن را بگيرد. و چون آن را بگشاد طفل را ديد و اينک پسري گريان بود. پس دلش بر وي بسوخت و گفت اين طفل از عبرانيانست. و خواهر وي به دختر فرعون گفت آيا بروم و زني شيرده را از عبرانيان به نزدت بخوانم تا طفل را برايت شير دهد. دختر فرعون به وي گفت برو. پس آن دختر رفته مادر طفل را بخواند و دختر فرعون گفت اين طفل را ببر و او را براي من شير بده و مزد ترا خواهم داد. پس آن زن طفل را برداشته بدو شير مي داد. و چون طفل نمو کرد ويرا نزد دختر فرعون برد و او را پسر شد و ويرا موسي نام نهاد زيرا گفت او را از آب کشيدم …

 

پله چهارم (له ويتيکوس 19-11:13) ــ و زني که باردار است و اولاد پسر بزايد تا هفت روز پليد است و بايد که سي و سه روز صبر کند تا از جريان خون خود پاکيزه شود. زن در اين دوران مجاز نيست که اشياء مقدس را لمس نمايد. و چنانچه دختر بزايد تا دو هفت روز پليد است و بايد که شصت و شش روز صبر کند تا از پلشتي خونريزي خود پاکيزه گردد.

 

ساقی قهرمان، نویسنده و شاعر

پله پنجم (کودکي دوم ــ ساقي قهرمان) ــ خانم جان گفت: ده سالشه، بچه يادش نيست، ده سالشه.

بچه نبودم، حالا که نه ولي يک روز بهشان مي گفتم، يک روز که خانم جان و آقابزرگ و خاله نصرت سه تايي نشسته باشند دور اتاق و چايي هاشان را خورده باشند و موهاي خاله نصرت مثل موهاي خانم جان سفيد باشد. بهشان خواهم گفت … حالا اگر بگويم چوب برمي دارند سر به دنبالم مي گذارند. آقابزرگ چوب زير بغلش را بلند مي کند. خاله نصرت مي نشاندش زمين و چوب را از دستش مي گيرد و خانم جان مي گويد: بگيرش … و خاله نصرت مي دود دنبالم. شايد هم خوشحال بشوند. به همديگر نگاه کنند و بخندند و بگويند: ننه بيا جلوتر … و دستشان را روي سرم بکشند و بگويند ماشاالله به اين خانم گل … و من بگويم: من که به خانم جان گفته بودم …

براي همين بود که وقتي آقاي هدائي مي آمد، ته حياط مي ماندم و پشت درخت سيب قايم مي شدم تا مي رفت. خاله نصرت اشاره کرد: بيا … سرم را پايين انداختم و مثل روز اولي که به خواستگاري آمده بود لب هايم را گاز گرفتم و لپ هايم سرخ شد. او نشست يک گوشه اتاق و من گوشه ديگر. بعد نفسم تنگي مي کرد و در را وا مي کردند خانم جان مي آمد تو و من مي رفتم بيرون. يک شب گذاشتند تا صبح با من توي اتاق بماند.

صبح که بيرون رفت آفتاب پهن بود. همه کنار حوض دست و رو مي شستند روي دست او گلاب ريختند که به صورتش بمالد. هرچه صبر کردند من بيرون نرفتم. خانم جان آمد تو. اخم کرده بود. پاشو دختر بيا بيرون… جواب ندادم. نشسته بودم زير لحاف و دست هايم را همين زير لحاف قايم کرده بودم. جلو آمد موهايم را ناز کند. ديشبش هم ناز کرده بود، دستش خورد به لحاف. لحاف را کنار زد ديد شکم من …

 

پله ششم (در آيينه متن مقدس) سفر پيدايش ــ باب دوازدهم: … و ابراهيم طي مراحل و منازل کرده به سمت جنوب کوچيد. و قطحي در آن زمين شد و ابراهيم به مصر فرود آمد تا در آن جا به سر برد زيرا که قحط در زمين شدت مي کرد. و واقع شد که چون نزديک به ورود مصر شد به زن خود سارا گفت اينک ميدانم که تو زن نيکومنظر هستي. همانا چون اهل مصر ترا ببينند گويند اين زوجه اوست پس مرا بکشند و ترا زنده نگه دارند. پس بگو که تو خواهر من هستي تا به خاطر تو براي من خيريت شود و جانم به سبب تو زنده ماند. و به مجرد ورود ابراهيم به مصر اهل مصر آن زن را ديدند که بسيار خوش منظر است. و امراي فرعون او را ديدند و او را در حضور فرعون ستودند پس وي را به خانه فرعون درآوردند. و به خاطر وي با ابراهيم احسان نمود و او صاحب ميش ها و گاوان و حماران و غلامان و کنيزان و ماده الاغان و شتران شد. و خداوند فرعون و اهل خانه او را به سبب سارا زوجه ابراهيم به بلاياي سخت مبتلا ساخت. و فرعون ابراهيم را خوانده گفت اين چيست که به من کردي چرا مرا خبر ندادي که زوجه تست. چرا گفتي او خواهر منست که او را به زني گرفتم و الان اينک زوجه تو او را برداشته روانه شو. آن گاه فرعون درخصوص وي کسان خود را امر فرمود تا او را با زوجه اش و تمام مايملکش روانه نمودند.

 

پله هفتم (اخبار داخلي) www.iranfocus.com : در روز 11 آپريل سال 2005 گروهي از مسئولان دولتي و ماموران امنيتي شهر نکا در ارتباط با راه اندازي و سرپرستي پنج خانه فساد که در اکثر آنها دختران خردسال بين 13 تا 15 ساله به تن فروشي مجبور بوده اند دستگير شدند. عمليات حمله به اين خانه ها جهت تفتيش حدود دو هفته ادامه داشت و در بين مسئولان دولتي اي که در اين ارتباط دستگير شدند مي توان از مسئول اداره مخابرات اين منطقه نام برد. در روز 15 آگوست 2004 در همين شهر دختر 16 ساله اي به نام عاطفه رجبي با حکم قاضي شرع منطقه، حاجي رضائي، به جرم اعمال منافي عفت در انظار عمومي به دار آويخته شد.

اين کودک بي سرپرست که سال ها مورد شکنجه و بهره برداري جنسي توسط ماموران محلي قرار گرفته بود در جريان بازجويي از برخي از متهمان پرونده اخير به عنوان متجاوز نام برده بود.

 

پله هشتم (کودکي سوم ــ فريبا وفي): … از اتاق بيرون آمد. با دو قدم بلند مي شد اين کار را کرد. از پله هاي زيرزمين پايين رفت. تنها هفت پله به زيرزمين مي خورد. يادش آمد وقتي هشت سالش بود فکر مي کرد از سردابه اي پايين مي رود. حالا چقدر اين اتاق، اين حياط و اين زيرزمين کوچک به نظر مي رسيد. پتوي سربازي را که مثل پرده جلو در زيرزمين آويزان بود کنار زد و تو رفت. تاريکي و بوي نم او را جادو کرد. ترسيد. کوچک شد. کوچک و کوچک مثل بچه هشت ساله اي که توي زيرزمين بود. پتوي سربازي جلو نور را مي گرفت. چرا آن روز به فکرش نرسيده بود که اين تاريکي کار اين پرده است. دنيا آن موقع تاريک تاريک بود و در سياهي اش فقط يک جفت چشم سبز ديده مي شد. دختر به ديوار سيماني و سرد زيرزمين چسبيده بود و توي نور ضعيفي که از پنجره کوچک آن مي آمد مرد را مي ديد که با انگشت اشاره سرش را مي برد و او ترسيده بود. مثل آدم نترسيده بود. مثل يک مگس پرپر زده و صدايش درنيامده بود.

سال ها لال شده بود و حالا آمده بود کاري کند که هرروز در خيالش کرده بود. بالا رفت. مي توانست خوشحال باشد از اين که مرد داشت مي مرد، درست مثل يک لاک پشت. مثل يک قورباغه توي لجن. کم کم داشت مي فهميد که مرگ مرد ربطي به او ندارد. مي توانست سال ها روي تخت بماند و نميرد. فقط مي دانست که الان ديگر نمي تواند روي او تف بياندازد. مثل بچه هشت ساله اي مچاله شد گوشه پله و به چک چک شير آب گوش داد. به صداي دويدن موش ها لاي ديوار و صداي آب توي لوله ها و صداي قدم هاي خاله توي اتاق. بعد هم فکر کرد مي تواند سر خانه و زندگي اش برگردد و چندشي را که از چشم هاي سبز و زبان او و لمس چيز نرم به او دست مي داد براي هميشه فراموش کند. همه چيز تمام مي شد. تکيه داد به ديوار سيماني و ليز خورد روي زمين …

فریبا وفی ، نویسنده

پله نهم (کودکي چهارم) : … دختران 12-10 ساله اي که در فاحشه خانه هاي تايلند به مردان خدمت مي کنند گاهي در روز مي بايد بين 20 تا 30 مشتري را بپذيرند. اکثر اين کودکان به بيماري ايدز مبتلا هستند  و دولت تايلند کوچکترين مسئوليتي در مورد شرايط زيستي و بهداشتي آن ها نمي پذيرد.

آشفتگي بعد از جنگ جهاني دوم، حضور دائم نيروهاي ارتشي در شهرها، تاثير جنگ ويتنام بر شرايط اجتماعي تايلند و همچنين نقش فرهنگ سنتي بر قوانين حاکم بر روابط زن و مرد منجر به ايجاد مرکزي بين المللي براي ارائه خدمات جنسي، بويژه توسط کودکان در اين کشور شده است.

پله دهم (عبور از کودکي)سایت روفوس: … مصاحبه با ده ها زن در قرارگاه ها، مدارس و مراکز بهداشتي، توسط کارکنان سازمان ملل در دو مرکز استان دارفور حاکي از اين است که جنجويدها با طرح دقيق و هدفمندي جنايت تجاوز به زنان و دختران آفريقايي را انجام مي دهند. قربانيان متفقاٌ ادعا مي کنند که اين تجاوزها به منظور تحقير زنان، شوهران و پدران آن ها و در ضمن به قصد تخريب و تضعيف وابستگي هاي قومي و قبيله اي آنان انجام مي گيرد. اين تجاوزها که به عنوان يکي از موثرترين تاکتيک هاي جنگي و در سطح بسيار گسترده اي اتفاق مي افتد(آمار رسمي حدود پانصد هزار مورد را ذکر مي کنند) به ادعاي خود اعراب جنجويد تنها يک هدف دارد: ايجاد نسلي مختلط با پوست روشن و بدون وابستگي قومي. در حقيقت از اين سلاح براي حذف و نسل کشي قبايل آفريقايي استفاده مي شود.

بی بی سی: … در چنين شرايطي ست که قربانيان تجاوز چنانچه قادر به اثبات ادعاي خود نباشند توسط مقامات سوداني مورد پيگيري قانوني قرار مي گيرند و مجازات مي شوند. در نيمه سال 2005 خانم لوئيس آربور اعلام کرد که دستگيري، آزار و تهديد قربانيان تجاوز و بستگان آنان مي بايد فوراٌ متوقف شود. در ماه جون دولت سودان دادگاه ويژه اي براي محاکمه متهمان جنگي تاسيس کرد… تا امروز اکثر متهمان شناخته شده آزادند و …

More info at:http://gvnet/childprostitution/thailand.htm

پله يازدهم (خدا را شکر ــ خانه): ديوارهاي مکرر … با هزار سوراخ نامرئي که عبور غبار و بيهودگي را ممکن مي کند. خانه … پاندورا … پرومته … سيزيف. سنگي که هر  صبح بر دوش مي کشي تا آنجا … که شب رهايش کني که بغلتد… پايين يا بالا … که صبح دوباره … که شب دوباره. سيزيف مردي با سرنوشت زنانه. خانه و غبار روبي از هزار شيئي کوچک بيهوده. خانه … که روزي که عزيزترينت را از دست داده باشي و لپه هاي قيمه را فراموش نکني … و روزي که غايب باشي و لپه هاي قيمه را … و روزي که مرده باشي و لپه هاي … خانه. خستگي، خيس، خواب. خستگي، خيس، خواب. خستگي، خيس، خواب. خانه.

 

پله دوازدهم (ناگهان ــ عشق): ايستاده ام. رويم به جانب هفتم. مغرب خورشيد مرده ديروزها. مرغ بازيگوش کنار پاي چپم، کنار قوزک باريک، مي کاود. فرياد مي زنم: مي خواهمت. تکه بزرگي از آسمان ترک برمي دارد… ميافتد … مي شکند. از هيبت سياهي زل زده از پشت آبي خالي و دندان قروچه هاي خدا … آرام و شمرده مي گويم: مي خواهمت يعني که … قرچ … قرچ … قروچ … قروچ … آرامتر به پچپچه مي گويم: وقتي که مي گويم مي خواهمت منظور … قرچ … قرچ … قروچ … مي گويم: مي خواستم بگويم … قرچ … قرچ … مرغم را  زير بغل مي زنم و رو به جانب اول، شرق طلوع عادت، مي گويم: من مي روم به خانه … اگر مرا خواستي صدايم کن.

 

پله سيزدهم (در آيينه متن مقدس) کتاب دوم سموئيل ــ باب يازدهم: … و واقع شد در وقت عصر که داود از بسترش برخاسته بر پشت بام خانه پادشاه گردش کرد و از پشت بام زني را ديد که خويشتن را شستشو مي کند و آن زن بسيار نيکومنظر بود. پس داود فرستاده درباره زن استفسار نمود و او را گفتند که آيا اين بتشابه دختر اليعام زن اورياي حتي نيست؟ و داود قاصدان فرستاده او را گرفت و او نزد وي آمده داود با او همبستر شد و او از نجاست خود طاهر شده به خانه خود برگشت. پس داود نزد بوآب فرستاد که اورياي حتي را نزد من بفرست و بوآب اوريا را نزد داود فرستاد. و چون اوريا نزد وي رسيد داود از سلامتي بوآب و از سلامتي قوم و از سلامتي جنگ پرسيد. و داود اوريا را گفت به خانه ات برو و پاي هاي خود را بشو پس اوريا از خانه پادشاه بيرون رفت و از عقبش خواني از پادشاه فرستاده شد.

اما اوريا نزد در خانه پادشاه با ساير بندگان آقايش خوابيده به خانه خود نرفت. و داود را خبر داده گفتند که اوريا به خانه خود نرفته است پس داود به اوريا گفت آيا تو از سفر نيامده اي پس چرا به خانه خود نرفته اي. اوريا به داود عرض کرد که تابوت و اسرائيل و يهودا در خيمه ها ساکن اند و آقايم بوآب و بندگان آقايم بر روي بيابان خيمه نشين اند و آيا من به خانه خود بروم تا اکل و شرب بنمايم و با زن خود بخوابم به حيات تو و به حيات جان تو قسم که اين کار را نخواهم کرد. و داود به اوريا گفت امروز نيز اينجا باش و فردا ترا روانه مي کنم پس اوريا آن روز و فردايش را در اورشليم ماند. و داود او را دعوت نمود که در حضورش خورد و نوشيد و او را مست کرد و وقت شام بيرون رفته بر بسترش با بندگان آقايش خوابيد و به خانه خود نرفت. و بامدادان داود مکتوبي براي بوآب نوشته به دست اوريا فرستاد… و در مکتوب به اين مضمون نوشت که اوريا را در مقدمه جنگ سخت بگذاريد و از عقبش برويد تا زده شده بميرد. و چون بوآب شهر را محاصره مي کرد اوريا را در مکاني که مي دانست که مردان شجاع در آنجا مي باشند گذاشت. و مردان شهر بيرون آمده با بوآب جنگ کردند و بعضي از قوم از بندگان داود افتادند و اورياي حتي نيز بمرد… و چون زن اوريا شنيد که شوهرش اوريا مرده براي شوهر خود ماتم گرفت و چون ايام ماتم گذشت داود فرستاده او را به خانه خود آورد و او زن وي شد و برايش پسري زائيد …

 

پله چهاردهم (شستشوي بتشابه ــ رامبراند 1654) هلن سيکسو: … کيفيتي ناديدني چشمم را مي گيرد. پس از مکثي طولاني به خودم مي گويم، شايد اين موجي ست که از سمت سر به سوي انگشتان پا در حرکت است. حرکتي ساکن. شکلي از استحاله . حالا آن را مي بينم، زمان، تحرير زمان. سالخوردگي.

از سر جوان بدن به سمت جلو حرکت مي کند و به گونه اي نامرئي و تدريجي پير مي شود. آه … پس اين است که قلب مرا مي فشارد. اين زن جوان در مسير سالخوردگي گام برمي دارد. آينده در اعضايش منتشر مي شود. پستان هايش هنوز جوانند اما شکمش، ران هايش، پاهايش در دست زمان فشرده مي شوند. چه؟ من  نمي بايد اين ها را بگويم؟ اما اين همان چيزي ست که رامبراند تصوير کرده. اشتياقِ (عذابِ) بتشابه از همين جاست که آغاز مي شود. در تن … در بين زانوان به هم فشرده اش…

پله پانزدهم (در آيينه متن مقدس) انجيل يوحنا ــ باب بيستم: بامدادان در اول هفته وقتي که هنوز تاريک بود مريم مجدليه به سر قبر آمد و ديد که سنگ از قبر برداشته شده است. پس دوان دوان نزد شمعون و پطرس و آن شاگرد ديگر که عيسي او را دوست مي داشت آمده به ايشان گفت خداوند را از قبر برده اند و نمي دانيم او را کجا گذارده اند. آن گاه پطرس و آن شاگرد ديگر بيرون شده به جانب قبر رفتند. و هر دو باهم مي دويدند اما آن شاگرد ديگر از پطرس پيش افتاده اول به قبر رسيد. و خم شده کفن را گذاشته ديد ليکن داخل نشد. بعد شمعون پطرس نيز از عقب او آمد و داخل قبر گشته کفن را گذاشته ديد و دستمالي را که بر سر او بود نه با کفن نهاده بلکه در جاي عليحده پيچيده . پس آن شاگرد ديگر که اول به سر قبر آمده بود نيز داخل شده ديد و ايمان آورد. زيرا هنوز کتاب را نفهميده بودند که بايد او از مردگان برخيزد. پس آن دو شاگرد به مکان خود برگشتند. اما مريم بيرون قبر گريان ايستاده بود و چون مي گريست به سوي قبر خم شده. دو فرشته را که لباس سفيد در بر داشتند يکي به طرف سر و ديگري به جانب قدم در جايي که بدن عيسي گذارده بود نشسته ديد. ايشان بدو گفتند اي زن براي چه گرياني بديشان گفت خداوند مرا برده اند و نمي دانم او را کجا گذارده اند. چون اين را گفت به عقب ملتفت شده عيسي را ايستاده ديد ليکن نشناخت که عيسي است. عيسي بدو گفت اي زن براي چه گرياني که را مي طلبي. چون او گمان کرد که باغبان است بدو گفت اي آقا اگر تو او را برداشته اي به من بگو او را کجا گذاشته اي تا من او را بردارم. عيسي بدو گفت اي مريم. او برگشته گفت ربوني يعني اي معلم. عيسي بدو گفت مرا لمس مکن زيرا که هنوز نزد پدر خود بالا نرفته ام.

 

پله شانزدهم (عشق) قديسه گناهکاران ــ جوآن آکوچلا: از مريم مجدليه در انجيل تنها 14 بار نام برده مي شود. مرقس و لوقا از او به عنوان موضوع يکي از جن گيري هاي مسيح نام مي برند. ذکر مي شود که مسيح هفت شيطان از بدن او خارج مي کند. (در باورهاي توراتي زن بجز شهوت و نفس اماره چه شيطاني مي تواند در خود نهفته باشد) مريم مجدليه شباهتي به ديگر زنان نامبرده در کتاب مقدس ندارد. برخلاف ماري مادر جيمز، ماري مادر کلوفاس و غيره هنگامي که از او نام برده مي شود نه در ارتباط با مردان تبارش بلکه منسوب به شهر زادگاهش مجدله تعريف مي شود. مجدله دهکده ي ماهيگيري پررونقي ست در حاشيه درياي جليله که به عنوان محلي براي تفريح و خوشگذراني نيز شهرت دارد. به همين دليل و مضافاٌ به اين دليل که لوقا ذکر مي کند که مريم از امکاناتش براي کمک به مسيح استفاده مي کرده مي توان نتيجه گرفت که او زني مستقل و آزاد بوده که از رفاه مادي نيز بهره داشته. در روايت هر چهار انجيل در اين که فرشتگان تنها بر مريم آشکار شده اند و مژده رستاخيز مسيح را به مريم مي دهند متفق اند. (رستاخيز برهان و پايه اعتقاد مسيحيت است و مريم مجدليه به عنوان کسي که خبر رستاخيز را به ديگران مي دهد در آينده عنوان “رسول رسولان” را مي گيرد.) با اين همه از حوالي قرن دوم به بعد کليساي محافظه کار قدرت مي گيرد و زن را به عنوان محرک و مروج بي اخلاقي به حاشيه مي راند. در قرن چهارم نظريه باکره بودن مادر مسيح کاملاٌ پذيرفته مي شود و از حدود قرن دوازدهم خدمه کليسا ملزم به رعايت پرهيز جنسي مي گردند. در بين چهار انجيل روايت پطرس (پيتر) که از همه محافظه کارانه تر و زن ستيزتر است اقبال عام تري مي يابد و زن کاملا از حريم کليسا طرد مي شود.

… صحنه مقابله مريم و مسيح در انتهاي روايت يوحنا يکي از قدرتمندترين بيانيه ها درباره رويارويي با مرگ و از دست دادن محبوب است. فضاي پيرامون، باغ سرسبز، نور صبحگاهي، حضور فرشتگان همه بر شکوه و زيبايي صحنه تاکيد مي کنند. بعد ما کلمات بي رحم را مي شنويم. “مرا لمس مکن”. مسيح آن جاست. مريم را به نام خوانده است. مريم برمي گردد که در آغوشش بگيرد… ولي حالا مي بايد عقب بنشيند. به او اجازه رفتن بدهد. و راهش را به تنهايي دنبال کند. روايت رستاخيز روايت عشق ناممکن است، روايت طردشدگي …

 

پله هفدهم (عشق به روايت تاريخ) پيامبر ــ … معاصران خديجه “سيده قريش” به او مي گفتند. دسته ديگر او را ام المومنين مي خواندند … خديجه ثروت بسياري داشت. شترهاي زياد او در راه هاي تجارتي مکه کار مي کردند. عمارتش يکي از بهترين خانه هاي مکه محسوب مي شد… طرف دست چپ در خانه اش سنگي بود به بزرگي يک ذراع و يک وجب که بعدها محمد در مقابل تيرهايي که از منزل ابي لهب مي آمد بدانجا پناه مي برد… خديجه از شوي دوم خود يک پسر داشت که در سه سالگي پدرش فوت کرد… سرگرمي روزهاي خديجه با مردمي بود که به خانه او مي آمدند و سرگذشت هايي از زندگي و کارهاي خود مي گفتند… ورقه که زبان عبري را مي دانست و در ميان دانش هاي خود در تعبير خواب يد طولائي داشت گفت:

مرد بزرگي با تو ازدواج خواهد کرد که شهرت و اهميت او روز به روز افزون مي شود.

خون به صورت خديجه خوشحال و برافروخته دويد و باز از او پرسش هاي ديگر کرد. از آن روز به بعد هميشه اين خواب خودش و اين تعبير ورقه در خاطرش بود و هر وقت جوانان قريش براي خواستگاري او مي آمدند، آن ها را با اين خواب خود تطبيق مي کرد و جواب رد به آن ها مي داد…

تازه آفتاب برآمده بود که ابوطالب در عمارت باشکوه خانه خديجه را زد و همه اهل خانه به سويش دويدند … خديجه به استقبال سيد قريش شتافت … ابوطالب گفت: اي خديجه آمده ام از تو خواهشي کنم. خديجه جواب داد: هرچه باشد با کمال ميل انجام مي دهم. ابوطالب دوباره گفت: تو همه ساله کسي را براي تجارت به شام مي فرستي و مزد او را دو شتر مي دهي اگر امسال که رفتن کاروان نزديک شده کسي را در نظر نگرفته اي من برادرزاده خود را به تو پيشنهاد مي کنم. خديجه گفت: امين را مي گويي؟ … محمد بر خديجه ورود کرد. چشمان سياه و درشتش با پلک چشمش همرنگ بود، مژه هاي بلند، پرپشت و برگشته اش به طور وضوح نمايان … وقتي که خديجه اين قيافه را براي نخستين بار در مقابل خود ديد رنگي چون گل ميخک در زير پوست بشره اش دويد …

خديجه به محمد گفت: امين، تو به شام مي روي و کارهاي تجارتي مرا عهده دار مي شوي، خريد اينجا و خريد شام را به اختيار تو وامي گذارم. محمد جواب داد: قبول مي کنم … محمد با کاروان مدينه به شام حرکت کرد. ماه هاي بعد به نظر خديجه بسيار طولاني آمد. خورشيد در آسمان سنگين شد و ماه به آهستگي حرکت مي کرد. هيچوقت راه شام به اين دوري نبود…

در خانه خديجه اجتماعي شده بود. در اتاق بزرگ اين خانه سبدهاي کوچک خرما، نان هاي شيريني، عسل و شير … اطلس و حرير هند با شال هاي کشمير … محمد و خديجه يکي بيست و پنج ساله و ديگري چهل ساله پهلوي هم و ورقه پسرعموي خديجه و ابوطالب عموي محمد … آغاز خطبه ابوطالب حمد و ستايش خدا بود و پايانش چنين بود: محمد برادرزاده من از هرگونه ثروتي محروم است. اساساٌ ثروت سايه اي ست رفتني … محمد و خديجه آن وقت هر دو سر به زير داشتند نگاهي به يکديگر کردند و يک الهام مشابه به قلب هر دو آن ها نشست. محمد در ديدگان خديجه پرتوي از مهر و عشق ملکوتي ديد … در چشم هاي سياه و پرمژه خديجه، خدا را ديد… خديجه از قلب چيزي بيشتر به محمد داد و محمد از عشق معمولي چيزي بيشتر از او گرفت. محمد از دريچه عشق خديجه به عشق خدا و به عشق حقيقت واحد و آن گلستان لايزال ورود کرد.

… تنها چيزي که محمد از زندگاني نوين و اتصال با خديجه براي آينده خود ذخيره کرد يکي کمک هاي خديجه و همفکري هاي او بود و ديگر …

 

پله هيجدهم (روايت فرشته کور) شريعت:

1ــ مرد مسلمان حق دارد زن يا زنان خود را کتک بزند.

قانون شافعي ــ صفحه 541 و 619

2ــ مرد مسلمان حق دارد همزمان چهار همسر اختيار کند.

قانون حنفي ــ صفحه 31

شريعه ــ قانون اسلامي ، دکتر عبدالرحمان دوي صفحه 147

3ــ اثبات تجاوز جهت صدور حد تنها در يکي از دو شکل فوق ممکن است. 1) اقرار متهم 2) شهادت عيني چهار مرد مسلمان.

قانون شافعي ــ صفحه 638

تفسير ترجمه قرآن ــ محي الدين خان صفحه 628

4ــ طلاق فوري زن از جانب مرد حتي اگر زير شکنجه، با اعمال زور، تحت تاثير الکل و مخدرات و يا به شوخي صادر شده باشد قابل اجرا و رسمي ست.

قانون حنفي ــ ص 81 و 523

قانون شافعي ــ ص 560 (بجز مورد اعمال زور)

سايت www.sonnipath.com

5 ــ زنان نيمه مردان ارث مي برند

شريعه ــ قانون اسلامي ــ دکتر عبدالرحمان دوي .

6ــ شهادت زن در موارد اختلافات تجاري نيمه مرد به حساب مي آيد.

قانون شافعي ــ ص 637

قانون حنفي ــ ص 352

7ــ شهادت زن در مسائلي که مشمول حدود ميشوند پذيرفته نيست.

قانون حنفي ــ ص 353

قانون شافعي ــ ص 638

8ــ پول خون (ديه) زن معادل نيم ديه مرد است و تنها اولاد ذکور مي تواند آن را طلب کند.

قانون شافعي ــ ص 590

9ــ تنها راه اخذ حکم طلاق توسط زن متقاعد کردن دادگاه شرع است و يا پرداخت وجه نقد به شوهر تا مرحله کسب رضايت او.

قانون شافعي ــ صفحه 562، 565، 681

قانون حنفي ــ ص 112

10ــ حضانت فرزندان تنها به شرطي به مادر سپرده مي شود که …

احمد شاملو ، شاعر

پله نوزدهم (گوشزد ادبي) احمد شاملو ــ

خدايا، خدايا

دختران نبايد خاموش بمانند

هنگامي که مردان

نوميد و خسته

پير مي شوند

 

پله بيستم (دوباره ــ من): از ارتفاع پله چندم نگاه مي کنم. فوج عظيمي از پنج سالگان از پله ها بالا مي آيند. بعضي شان گيس هاي بافته دارند و بعضي قوزک هاي باريک. براشان دست تکان مي دهم و مرا نمي بينند. مثل فوجي از زنبورهاي طلائي … صداي تيز و بدن هاي کوچکشان درهم مي تند و باز مي شود. خم مي شوم و مرغ را رها مي کنم روي پله ها … بازيگوش …

به رفتن ادامه مي دهم …  پائين يا بالا …

نیاز سلیمی بازیگر و فعال حقوق بشر – عکس از سام فرزانه

 


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا