
Helia Ghazi
روزنامه نگار – کانادا
هلیا قاضی میرسعید – روزنامه نگار – تورنتو | زمان…یک کلیشه مرسوم و تکراری: زمان واژه غریبی است. پیغامش را گوش میدهم. میگوید ۱۰ ساله شدیم! چند لحظه ای مکث میکنم. پرت می شوم به نمیدانم چند سال پیش. روی تخت نشسته ایم و به این فکر می کنیم که یک مجله
اینترنتی راه اندازی کنیم. تازه مهاجرت کرده بودم و افسردگی مهاجرت پا روی گلویم گذاشته بود و هر روز راه نفسم را تنگ تر میکرد. برای من و بسیاری دیگر، که با فکر زندگی بهتر و آرامش بیشتر، خاطراتمان را داخل چمدان گذاشتیم و بار سفر بستیم، اینجا، آن مدینه فاضله نبود.همدیگر را درک نمی کنیم. شاید چون او سالها پیشتر بار سفرش را بسته بود و حالا دیگر بخشی از این جماعت بود. جماعتی که من هیچ قرابتی با آنها نداشتم. .تازه مهاجر بودم و همچنان دلم برای تحریریه می تپید و دست و پا می زدم تا راهی پیدا کنم تا از فضای هنری و فرهنگی دور نشوم…
ایده مجله، اما روزنه امیدی بود برای من، که نمی خواستم تسلیم شوم. پذیرش شکست همیشه برایم سخت بود و طبق معمول می خواستم راه خودم را بروم و این مجله می توانست کمی از بار اندوه روی شانه هایم را بکاهد. من به دنبال پلی بودم تا با جامعه جدید و آدم هایش ارتباط برقرار کنم. جماعتی را پیدا کنم که به واسطه سلیقه مشترکمان، بتوانیم با هم، هم کلام شویم. می خواستم حس و حال خوبی را که برای سالها در تحریریه تجربه کردم بودم، اینجا هم داشته باشم و این مجله شاید می توانست کمی از بی تابی من بکاهد.
روی تخت نشسته ایم…پرت می شوم به نمی دانم چند سال پیش…

ایده ها هجوم می آوردند.اما باید به صف میشدند تا بتوانیم یکی یکی پردازشان کنیم و خب قاعدتا اسم مجله در راس قرار داشت. هر چه به ذهنمان می رسید را روی کاغذ می نوشت. مرتب تر و منظم تر از من بود. من، اما، کم حوصله و بی طاقت بودم. نمی توانستم بیش از این تاب بیاورم. می خواستم هر چه سریعتر به مرحله اجرا برسیم. پرسه در کوچه پس کوچه های ایده راضی ام نمی کرد. بحث به درازا می کشید. اما ایده ها یکی یکی زاییده می شدند. اول نام: تیترمگ. حالا دیگر احساس می کردم «او» متعلق به من است، نام و هویتی دارد و می توانم او را با نامش صدا بزنم
روی تخت نشسته ایم…پرت می شوم به نمی دانم چند سال پیش…حالا «او» دیگر نام داشت و با نامش صدایش می کردیم. نوبت رسیده بود به سرفصل هر بخش. با قدم های کوچکف جلو رفتیم. هر چه بیشتر می گذشت، شاخ و برگ هایش بیشتر و بیشتر می شد. در ابتدا خیلی وسواس به خرج می دادیم. درست مثل بزرگ کردن اولین فرزند، اولین و شاید تنهاترین. باور نمی کنم که «او» حالا ۱۰ ساله شده و من ماه هاست که قد کشیدنش را از یاد برده ام.
پشت میزم می نشینم. اسمش را تایپ می کنم. بالا می آید. خیره می شوم به اسمش. اسمی که انتخاب کرده بودم. انگار دیگر نمی شناسمش. شبیه خاطره ای دور شده، خاطره ای بسیار دور. خیره می مانم. زمان می ایستد و من همچنان خیره به نامش. با تردید روی نامش می روم و کلیک می کنم…. باز می شود. غریبه شدیم. نمی دانم از کجا باید شروع کنم. چرخی می زنم. خیلی بزرگ شده… خیلی خیلی… لبخند محوی روی لبانم نقش می بندد. از میز فاصله می گیرم اما همچنان به صفحه لپ تاپم خیره ام. به آشپزخانه می روم. چای میریزم. به اتاقم برمی گردم. رو به رویش می نشینم تا گپی بزنیم و با هم دوباره آشنا شویم. باید خیلی حرف داشته باشیم. آخر هفته است و فرصت برای آشنایی مجدد، مهیاست. پشتم را به صندلی تکیه می دهم. نگاهش می کنم. لبخندی می زنم و با هم سفر می کنیم به ۱۰ سال پیش. بله تیترمگ ۱۰ ساله شد.






