اخبار ورزشیپروندهچرک نویسدر شهررویای کاناداییسینماصفحه اوللون هفتوانیادداشت کانادایی
برای آنکه خودش بود
به یاد لوون هفتوان، ۴۰ روز پس از رفتنش!
سیاوش شعبانپور
چندبار نشستم تا از لون بنویسم. نشد. برای نوشتن از هر مطلبی، شرط لازم، قبول آن مطلب است. قبول رفتنش سخت بود؛ قبول نمی کردم. بعد باورش سخت شد؛ باور نمی کردم. اینکه نیستیم تا رفتگان را به خاک بسپاریم قبول و باور رفتنشان را سخت تر میکند. نبود تمام رفتگان این سال های نبودنم را هنوز باور نکردهام. گاهی به ایران که میروم لحظهای از ذهنم میگذرد که آن دوست را، آن عمو را چرا ندیدم و بعد به یاد می آورم که رفتهاست. امسال سال رفتن ها و از دستدادنهای فردی و جمعی بود. خبرِ«لون نیست» دفتر تلخ ۹۶ را تلخ تر از آنچه فکر میکردیم که تلخترین است، بست.
از لون نوشتن سخت است. به دنبال آن افسانههایی که مخاطبان دوست دارند از هنرمندان رفته بدانند هر چه در زندگیش بگردی، نمییابی. زیرا او، چون دیگران با نقاب من متفاوتم، در حلقهی دوستان نمینشست. تفاوتش با برخی از هم صنفیهایش در همین عدم تفاوت بود. متفاوت بود اما نه در راستای تصویری پر طمطراق و پر طبل که حال بر آن بکوبیم و خود بزرگ شویم. متفاوت بود در خود بودنِ بسیار و عریانی آنچه لون نام میگرفت. همانگونه که به راحتی در فیلمهایش عریان میشد و از نمایاندن آنچه بسیاری از نمایاندنش ابا دارند نمیترسید، در باقی عرصه های زندگی نیز چنین بود. خوابش که می آمد میخوابید بی آنکه نگران قضاوت ها باشد؛بی آنکه بیاندیشد آیا خوابیدنش در میان جمع، یا در این مجلس، برای یک کارگردان، یک بازیگر تئاتر و سینما مناسب است یا نه؛ بی آنکه لحظهای به آنچه دیگران ممکن است بیاندیشند، بیاندیشد. میخوابید.
تمام قد در لحظه بود، بی حجاب و بی نگرانی. بی عیب نبود. فرشته نبود؛ و از این انسان پر نقص بودن را بازی کردن، هیچ نمیترسید. تمام این روزها هر چه از او به یاد میآوردم آنقدر شخصی و گاه عجیب است که نمیدانم آیا مخاطب معمولِ اینگونه یادنگاریهای مرسوم میل به خواندنشان دارد یا نه. با خود فکر میکردم که آیا اینها را گفتن درست است ؟ بی پرده بگویم؛ ترسیدم. از اینکه مخاطب دربارهی او و من نویسنده چه فکر میکند ترسیدم. اگر او زنده بود حتمن از اینکه آنها را بنویسم نمیترسید. تفاوتش در این بود. این عادت به ندیدنِ چه طور دیده شدن در او بود که او را بی ترس از ناظران و قاضیان به آنچه لون بود نزدیک میکرد. آنان که از بازیگری میدانند، می دانند که این دسترسی به خود، از مهمترین دستاوردهاییست که هر بازیگر آگاهی میکوشد تا هر چه بیشتر به آن دست یابد.
اینکه او دوربین را نمیدید و تماشاگران نمایش را نمیدید و تمام قد و متمرکز و رها در اختیار نقش بود. اینکه اینگونه شگرف راحت بود در برابر دوربین و در برابر چشم حاظران، از این خود بودن، از این دست آورد گرانقیمتش می آمد. از خود بودن لون در نقشها گفتن، گاهی ممکن است مخاطب ناآشنا را به اشتباهی بکشاند که بارها در قضاوتهای ناشیانه از بازیهای لون شنیدهام. این اشتباه که می گویند لون خودش را بازی میکرد. این گفته بی شک ناشی از ناآگاهی گوینده از پیچیدهگیهای هنری پیچیدهاست به نام بازیگری، که چون به راحتی در دسترس عموم قرار میگیرد گاه برای مخاطب، سخن گفتن از آن و یا حتی ورود به آن، در دسترس و آسان نیز مینماید. حال آنکه بازیگری، یا بهتر بگویم بازیگری درست، هنر- فنیست سخت پیچیده، که یکی از یچیدهترین بخشهای آن، امکانپذیری این ناممکن در درون بازیگر است؛ این جمع ضدین با هم؛ که خود باشی و خود نباشی. که چه طور ملاتی از خویشتن خویش بر آوری و در قالبی بریزی که هیچگونه سنخیتی با آن خویشتن ، با تو و با تمام آنچه تو را تعریف میکند و آنچه با آن زیستهای نداشته باشد. دشوار است؛ دشواری در اینجاست.
شخصیت پیچیده، سخت و چند وجهی پرویز و خشونت پنهان در او، هیچ ارتباطی به لون آرام و همیشه خندان ما نداشت، اما لون جایی در درون خود عنصری را یافت که در تلفیق آن عنصر با آنچه نقش نامیده می شود، شخصیتی زاده شد که یکی از یکهترین، پیچیدهترین و جذابترین شخصیتهای سینمای ایران است. بازیگران خوب میدانند که رسیدن به این نقطه چه راه صعبی را پیمودن، می خواهد. صدای نفس نفسهای پرویز، لون ترین عنصر پرویز است که ضرباهنگ درونی فیلم را میسازد و صحنهها را چون نخی که از دانههای مروارید میگذرد، به هم پیوند میدهد تا ما شاهد سیلانی روان در فیلم و شخصیت باشیم. به لون که برگردم و از لون که بگویم پررنگترین چیزی که از ذهنم میگذرد همین خود بودن و خود را زیستن است. خود بودنی که هزینه داشت، هزینه دارد و او هزینهاش را پرداخت. این جهان آنانی را که بیپروا خود را زندگی کنند، بر نمیتابد و آنان نیز این جهان را شاید. شاید از این بابت بود که او شیب رفتنش را به دستان خود تندتر میکرد. به خودش نمیرسید. به سلامتش نمیرسید.نفسش تنگ بود. زانوهایش اذیتش میکرد. چند بار به بیمارستان رفته بود. بستری شده بود.
باز به خودش نمی رسید. با این همه و با آنکه ما و همهی دوستان نزدیکش، بی آنکه بگوییم، اتفاقی از این دست را برایش نزدیک میدانستیم، از باورناپذیری این خبر چیزی نکاست. هنوز باورم نمیشود که لون نیست. هنوز باورمان نمیشود که لون نیست. لون رفت و آنچه از او برای من و همهی ما ماندهاست خاطرهی یک آغوش گرم است و مهربان، که به قول زهرا کسی نیست که دستکم یکبار تجربهاش نکرده باشد. لون را با آغوش گرمش به یاد میسپاریم ، با آن لبخند بازیگوش و صدای نفس نفسهایی که با آنکه نیست، هست.